eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
137 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
809 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا نظرتون در مورد این داستان 👆چی بود؟... https://harfeto.timefriend.net/16680277642190
امظهر_ چهاردهم_ سفید_ صفر یک 🤍🪐🕊️
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#ادامه تلفن را قطع می کنم و به سمت برج مراقبت حرکت می کنیم... اینجا مأمور های زیادی هستند که عاشق
_ این دیگه کیه آقا اسماعیل؟... + جواد! خودت ترتیبشو بده... من باید برم توی هواپیما... من راهم را به سمت هواپیما ادامه می دهم و جواد به سمت آن مرد بر می گردد... ناگهان می بینم که جواد همپای من دارد به سمت هواپیما می آید... + جواد؟... چیکار کردی برادر؟... به پشت سر بر می گردم... مأمور باند در یک گوشه، کنارِ یک بوته‌ی شمشاد افتاده... _ هیچی آقا اسماعیل... موی دماغ شده بود... کَندمش... با خنده می گویم: + کار شما درسته آقا جواد... دست مریزاد... اطراف هواپیما را چک می کنم... ظاهراً کسی نیست... ماشین سوخت رسانی هواپیما در حال دور شدن از هواپیماست... ناگهان متوجه حضور مأمور کنترل در کنار پله های هواپیما می شوم... + جواد جان؟ _ جانم آقا اسماعیل؟ + تربیت این یکی موی دماغ ما رو هم میدی برادر؟ _ الساعه آقا... جواد به سمت مأمور کنترل حرکت می کند... من هم از کنار دماغه‌ی هواپیما به پله ها نزدیک می شوم... به پله ها که می رسم، نعش مأمور کنترل را می بینم... + پسر تو دیگه کی هستی... دمت گرم... دمت گرم.. _ مخلصیم آقا... بالاخره ما برای اینجور موقع ها کنارتون هستیم دیگه... + ایشالا همیشه کنار آقا روح الله و امام زمان بمونی جواد جان... _ شما دعا کن ما شهید بشیم... + می زنم همینجا لت و پارت می کنما... الان وقت شهید شدنه مرد حسابی؟.. داخل هواپیما می شویم... زیر صندلی‌ها را می گردیم... تا ردیف آخر... چیزی نیست که نیست... وارد سرویس بهداشتی می شوم... متوجه یک محفظه می شوم که داخلش یک کیف چرمی سیاه قرار دارد... _ آقا اسماعیل؟... آقا اسماعیل بیاین اینجا... + وایسا جواد... وایسا ببینم این چیه... _ آقا اسماعیل، چند نفر دارن به سمت هواپیما میان... چیکار کنیم؟ + از من می پرسی جواد؟... وایسا الان یه کاریش می کنیم دیگه... کیف را آهسته روی زمین می گذارم... زیپ کیف را باز می کنم... تیک، تاک... تیک، تاک... یاحسین!
بچه ها یه نکته میگم در مورد نوشتن... اگه شروع کردین به نوشتن توی گوشی و یا لپ تاپ، حتما بعد از چند خط نوشتن، سِیو کنید... وگرنه باید خیلی پوست کلفت و صبور باشید که یه دفعه دیگه برگردید و چندین خطی که نوشتین رو دوباره بنویسید...
یکی از دوستان پرسیدن که: نوشته ها از ذهن میاد یا از قلب میاد....؟🙂 در ظاهر و در یک نگاهِ خشک و بی روح، نوشته ها از ذهن بر میان و هر چه ذهن نویسنده قوی تر باشه، نوشته ها رو می تونه جذاب تر تحویل خواننده بده... ولی در حقیقت، روحِ نوشته ها رو قلب و یا احساس و باورِ عمیقِ نویسنده در اونها می دَمه و هر چه نویسنده به نوشته‌های خودش باور داشته باشه، اون نوشته ها هم باورپذیر تر میشن... و به قول معروف: آنچه که از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند... اما اگر بخوام درصد تعیین کنم، به نظرم ۲۰ درصدِ کار مربوط به ذهن و توانایی تصویر سازیِ اونه و ۸۰ درصد هم مربوط به قلبه... فعلا همین...
هدایت شده از مَجـنون♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ
●آقا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): در جاده‌ای که از شدن درآن میترسی،قدم نگذار. | نَهجُ‌البلاغه
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#ادامه _ این دیگه کیه آقا اسماعیل؟... + جواد! خودت ترتیبشو بده... من باید برم توی هواپیما... من ر
یک بمب ساعتیِ دست ساز که برای شش ساعت بعد تنظیم شده... وزن احتمالی آن پنج کیلو‌ است... چند عکس از بمب و فضای داخل هواپیما که بمب هم داخل عکس باشد، می گیرم... _ آقا اسماعیل؟... چه خبره اونجا؟... اینا دیگه دارن میان بالا... + جواد جان یه بمب اینجاست... بهتره هر چه زودتر با خودمون ببریمش... _یا قمر بنی هاشم... با جواد به سمت درب هواپیما حرکت می کنیم... چند نفر از جمله موسی در حال بالا آمدن از پله های هواپیما هستند... ما را می بینند و شوکه می شوند... موسی: آقا اسماعیل شما مگه یه بار نگشتین این هواپیما رو؟... این دیگه چه روشیه که شما دارین؟... + بله آقا موسی... ما یه بار می گردیم... ولی اون یه بار برای وقتیه که نفوذی نباشه بین جمعمون... _ منظورتون چیه؟... چیزی شده مگه؟ کیف را روبروی موسی می گیرم... می گویم: این هم نتیجه‌ی نفوذ... یک بمب ساعتی در داخل هواپیمای حامل امام... موسی دست و پایش را گم می کند... نمی داند چه بگوید... + فعلا چون ما یک دولت مستقر نداریم، حساب ما می مونه برای وقتی که به امید خدا، انقلابمون پیروز بشه... دو نفر از بچه های ما هم اینجا کنار هواپیما می مونن تا خرابکاری از این بیشتر نشه... _ آقا اسماعیل دارین اشتباه می کنین... + مشخص میشه... از فرودگاه خارج می شویم... به طرف یک فضای آزاد می رویم... یکی از بچه ها کار خنثی سازی بمب را انجام می دهد... از بمبِ خنثی شده هم عکس برداری می کنیم... فعلا این مشکل حل می شود... ولی از هادی چه خبر؟... کنار بیت امام چه اتفاقی افتاده؟ ... از پنج نفری که برای چک کردن هواپیما آمده بودیم، حالا سه نفر در مسیر برگشت به نوفل لوشاتو هستیم... فشار زیادی روی بچه هاست... لحظه ها به سنگینی در حال رفتند و چشم تاریخ به این لحظه هاست... به نوفل لوشاتو می رسیم... هادی سعادتی که ما را می بیند، چشم هایش برق می زنند... بدو بدو به سمت ما می آید... _ سلام آقا اسماعیل... خوب هستین؟... + سلام هادی جان... پشت تلفن نتونستم بشنوم چی میگین؟... چه خبر بود اینجا؟ _ آقا اسماعیل به خیر گذشت خدا شاهده... شما تا کجای ماجرا رو شنیدین پشت تلفن؟... + تا همونجایی که گفتی محمد افتاد روی زمین... خب بعدش رو بگو... _ آره آره... همین که رفتیم سمتشون، اون مردِ پالتو مشکی سوار ماشین شد که فرار کنه ولی ما رسیدیم و نذاشتیم بره... الانم گرفتیمش... حتما چیزای خیلی زیادی می دونه ولی مغور نیومده... محمد هم بیهوش شده بود... که الحمدلله الان بهتره... ما اینا رو هنوز به امام نگفتیم آقا اسماعیل... بنظرتون لازمه که بدونن؟ + لازمه ولی باید اول یه سری چیزا مشخص بشن بعدش... اسم اونی که دستگیر کردین رو پرسیدین؟... _ خودش که میگه اسمم رضاست... دیگه راست و دروغشو نمی دونم... + خب... خودم از رضا بازجویی می کنم امشب... از امام چخبر؟... بیدارن یا خوابیدن؟... _ تا چند دقیقه‌ی پیش که داشتن قرآن می خوندن... بعدش به نظرم باید خوابیده باشن... به سمت محلی که رضا در آنجا نگهداری می شود حرکت می کنم... ساعت ۰۱:۲۰ بامداد ۱۲ بهمن ۱۳۵۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
بخش آخر #داستان_رادیو #رادیو #داستان
رادیو قسمت ۲ یه چیزی یادم رفت توی قسمت اول و میخوام قبل از ادامه‌ی داستان بگم که: ما به مادرمون می گفتیم «یُمّاه» ... حالا کی این اسم رو بهمون یاد داده بود؟... مادربزرگم که معلم قرآن بود و گفته بود که عرب ها به مادرشون میگن «یُمّاه»... شما هم همینو بگید و ما هم به تبعیّت از ایشون، همین اسم رو به جای مامان می گفتیم... القصهههه، مدتی غبار فراموشی روی این ماجرا نشست تا روزی که... من توی یکی از برنامه های تلویزیون یه قصه از رادیو شنیدم... اینکه مخترعش کی بوده و چه خدماتی حتی داشته و و و... چراغی که یه مدت توی سرم خاموش شده بود دوباره چشمک زنان روشن شد... با خودم گفتم آرههههه پسرررررر! ما هم یه رادیو باید داشته باشیم... پرسان پرسان رفتم پیش یُمّام... که یُمّاه؟... شما هم رادیو داشتین تا حالا ؟... شروع کرد به تعریف کردن قصه‌ی اولین رادیویی که پدرش خریده بود... چند سالی میگذشت از اون دوران ولی یُمّام با شور و شوق زیادی داشت اون خاطره ها رو واسه خودش تداعی میکرد و برا منم تعریف... تا اینکه رسید به قصه‌ی رادیویی که برادرم چند سال قبل تر از فوتش خریده بود.‌‌.. صداش ضعیف شد... بغض هجوم آورد به گلوگاه خاطراتش... قطرات اشک امونش ندادن و... کمی که گذشت گفتم یُمّاه؟... گفت جانم؟... گفتم اون رادیو الان کجاس؟... گفت میخوای چیکار؟... گفتم میخوام ببینمش دیگه... اولش نگفت... ولی بعدش گفت که توی همون صندوقچه قدیمیه و اونم اصلا نمیتونه درش بیاره و منم نباید بهش دست بزنم... و اینبار غبار غم و اندوه بر روی زمان نشست، تا اینکه... تحمل من طاق شده بود... دیگه نمی تونستم جلوی اسب تیز پرواز کنجکاویمو بگیرم و بالاخره سر یک فرصت طلایی که اُمّام رفته بود خونه‌ی مادرش و پدرمم رفته بود مسجد برای نماز، من این وسط رفته بودم سراغ صندوقچه‌ی فوق جادویی... چرا فوق جادویی ؟... چون که دیگه اینبار تبدیل شده بود به یک صندوقچه‌ای که رادیوی جادویی رو داخل خودش جا داده بود... باورش برای خودمم سخت بود.‌‌.. احساس جویندگان طلایی رو داشتم که بالاخره به سرزمین پر از طلا رسیده بودن... پشت سر گذاشتن هفت خان رستم که حالا رسیده بود به همون چیزی که میخواست... حالا اما من داشتم داخل صندوقی رو تماشا میکردم که پر از دستمال و پارچه و این خرت و پرتا بود... واقعا که... یُمّااااااااه؟... آخه چرااااااا؟... چرا باید تصورات طفل صغیر و کنجکاوی مثل منو بهم بریزی؟... مشکلی نبود... من تا اینجا اومده بودم... ناامیدی معنی نداشت... مثل کسایی که گنجشون رو یه جایی قایم کردن و حالا بعد از مدت ها رسیدن به محل مورد نظر، داشتم کند و کاو میکردم توی صندوق... این پارچه رو بنداز بیرون، اونو بکش کنار، این چیه دیگه؟... صابون آخه اینجا چیکار میکنه... خدایااااااا!... وایسا ببینم... یه چیزایی داره به دستم اصابت میکنه... اسباب بازییییییی.‌.. وااااااای خدای مننننننننن... اسباب بازیای دوران بچیگمممممم... باورم نمیشه... واااااای... قطار با ریل های تیکه تیکه، هواپیمای جنگی، ماشین پلیسی که خاله‌ام واسم خریده بود، یه سوت بزرگ... داشتم ذوق مرگ میشدم و همینطوری میگشتم که گوشه هایی از یک وسیله‌ی گنده نمایان شد... این چقد شبیه همون رادیوییه که توی تلویزیون نشون میداد... ولی یه چیزاییش فرق میکرد... این یدونه چراغ قوه هم داشت... ولی من بالاخره پیداش کرده بودم... همونجا زدم به برق و دکمه هاشو اینور اونور کردم... وای لامصب... چرا کار نمیکنه این... این دیگه جای چیه... نوار کاست ندیده بودم که تا اون موقع... نگو جای نوار کاست بود که باز کرده بودم... خلاصههههه نتونستم راش بندازم و حالا من مونده بودم و پارچه مارچه هایی که اینور اونور پخش و پلا شده بودن و باید خیلی مرتب میرفتن سر جای خودشون که یُمّای محترم شک نبره یه وقت... پریدم ساعتو چک کنم... وای خدا... الاناس که بابا از مسجد بیاد... خیلی تیز و تمیز همه اونایی که برداشته بودمو گذاشتم سر جاشون و دَر صندوقچه‌ای رو که دیگه جادوئیّت خودش رو از دست داده بود بستم... کلید رو هم گذاشتم همون جایی که نباید... بله... ضربه‌ی روحیی که سر روشن نشدن رادیو خورده بودم انقدر قوی بود که حواسم نبود ببینم اون کلید فکستنی رو کجا باید بذارم... بوی قضیه وقتی در اومد که...
اینجا تمام مردم شهرش غریبه‌اند باید مسیر آمدنت را عوض کنی...
تابوتِ یادِ نازِ تو را دیده‌ام که رفت بر روی دست مردم این شهرِ خودپرست