eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
136 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
798 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » پیج اینستا: @tanhatarinhaa1401 لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/3442117788
مشاهده در ایتا
دانلود
دعاگوی دوستان هستیم در امامزاده صالح🙏
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
تلاش بیهوده نکن محمد!... برای به حرف آوردن کسی که تمام حرفهای عالم را شنیده و بُریده، تلاش بیهوده نک
نوید به دلهای خزان زده بده محمد! نوید بده که تَهِ کوچه‌ی همه‌ی پاییز ها، به خیابان بهار می‌رسد... بگو محمد! بگو که روشناییِ معنا و حقیقت این زندگی، در دستان خودشان است... جای دیگری سراغ آنرا نگیرند... تماشا کن محمد! سرازیر شدنِ لحظه ها را از سرسره‌ی عمر خود تماشا کن... تماشا کن و دل به این شهربازی نبند!... تمام کن محمد! تمامِ وجود خود را به پای آنکه وجود تو را پدید آورده است، تمام کن!... بخشی از گفتگوی من با
هدایت شده از ذره
هان تا سر رشته خِرَد گم نکنی خود را ز برای نیک و بد گم نکنی رهرو تویی راه تویی منزل تو هشدار که راه خود به خود گم نکنی
هدایت شده از رکیذ
4_5960993287736135123.mp3
2.87M
نزار قبانی میگه: بعضی ها هم هستند که به نظر فراموششان کرده ایم، اما وقتی حرفشان به میان می آید، دیگر نمی توانیم لبخند بزنیم . .
اکنون، ماییم و خودمان... درهایی که بازند و دلهایی که می‌تازند... کسی نیست در این حوالی... ماییم و خودمان... احساسی داریم از عمقِ جان و جانی داریم پر از گنج نهان... اینجا کسی جز خودمان نیست.‌‌.. ماییم و خودمان... خواه بمانیم، خواه برویم... ما که اکنون را دریافته‌ایم... می‌خواهیم زندگی کنیم... می‌خواهیم و می‌توانیم... مگر زندگی چیست؟... زندگی همین لحظه‌هاست... همین لحظه‌های لبخند زدنمان... همین لحظه‌های باهم بودنمان، قهقه‌زدنمان از روی خجالت چشم‌هایمان... چشم‌هایمان که به آنها می‌نگریم و از تَهِ تَهِ دلمان به همدیگر می‌خندیم و همین لحظه‌ها را خوشیم... همین است زندگی... همین...
41.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش سوم «هدیه» ایندفعه امیر را لابه‌لای گم‌شدن‌هایم، گم کردم... مثل او گم شده بودم... در میان بودن ها و نبودن‌هایی که بودنشان درد بود و نبودنشان، زجر... ولی پیدا شدم... امیر هم پیدا شد... حالا او در میانِ قصه‌ی هدیه دادن به شیرین نشسته و توی خودش رفته و نقش و نگار سکه ها را روی کاغذ می‌کشد... یادش بخیر... این حرکت امیر... چقدر از این کار لذت می‌بردیم... سکه را زیر کاغذ می‌گذاشتیم و شکلش را روی کاغذ در می‌آوردیم... انگار که خودمان سکه کشیده باشیم... کمی می‌گذرد... صدای مینی‌بوس عباس آقا، توجه امیر را جلب می‌کند... شیرینی در کار است... شیرین و عباس آقا پیاده می‌شوند... شیرین، کیف دستی خود را ول می‌کند کنار در باغ... عباس آقا که دیگ بزرگ آش را به دست شیرین می‌دهد، امیر هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود... باران، هر لحظه می‌بارد به لحظه‌های امیر و او را خیس تر می‌کند... با این حال، او چتر را روی سر شیرین می‌گیرد... ولی شیرین... آی شیرین... شیرین پس می‌زند... و امیر... امیر، همینطور خیره... خیره می‌مانَد... خیرگی امیر... خیره به شیرین... که می‌رود... که نمی‌ماند... که اصلا طوری رفتار می‌کند که انگار امیری نیست و اگر هم باشد، قرار بر شیرین شدن لحظه‌هایش با شیرین نیست و همیشه تلخ است... که این تلخی را فقط از شیرین می‌گیرد که کاش اصلا شیرینی در کار نبود تا... بیخیال... حرفم را پس می‌گیرم... اگر شیرینی نبود، امیری هم به اینگونه نبود... باید همه چیز در جای خودش باشد... همه چیز... شیرین باشد و تلخ کند... امیر باشد و شیرین نه...
این کتاب، دوباره منو به کتاب خوندن برگردوند... طوری که امروز شروعش کردم و الان هم تموم شد... نمی‌شد زمین گذاشتش... فوق الخفن و فوق الخارق العاده بود... واقعا قلم و روایت خوبی داشت... حال کردم باهاش... عاشقانه بود ولی جلف نبود... معنا داشت... حرف داشت... واقعا خوب بود...
_نیمه‌های شب، خطرناک‌ترند... +چرا؟... چون تاریک‌ترند؟ _ آره... ولی نه بخاطر نبودن نور، بخاطر سکوت واژه ها و هجوم خیال ها... گفتگوی من با