eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
136 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
798 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » پیج اینستا: @tanhatarinhaa1401 لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/3442117788
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#گرداب_تنهایی سالها پیش در مجله‌ای به مطلبی عجیب برخوردم... مثلث برمودا... مکانی ناشناخته در وسط اق
آنها هیچگاه از این گرداب بیرون نمی آیند... کسی که به این گرداب می افتد، دیگر نه می تواند بیرون بیاید و نه می خواهد که بیرون بیاید... خاصیت این گرداب این است که همه را غرق خود می کند... آنهایی که در این گرداب می افتند هم می خواهند بقیه را به درون آن بکشند... اما افراد کمی گرفتار این گرداب می شوند... چون بقیه، کمتر از گرفتارشدگان این گرداب با معانی غیر قابل توضیح، خودشان و اطرافیانشان درگیر هستند و در اکثر اوقات شاید تنها با اطرافیانشان درگیر باشند و کاری به معانی و خودشان ندارند... دنیایی که آنها در آن زندگی می کنند، دنیایی ناشناخته و بسیار پر رمز و راز و پیچیده‌ است... تقریبا کسی جز خودشان خبر ندارد که چه اتفاقاتی در آنجا رخ می دهد... خودشان به این دنیا می آیند، خودشان در آن زندگی می کنند و خودشان با تمام شدنشان آز آنجا می روند... ورودشان به آنجا دست خودشان است ولی خارج شدن از آن، دست خودشان نیست... آنها حتی این دنیا را بعد از تمام شدن جسمانی‌شان ادامه می دهند و در ابدیّتی نامتناهی غرق آن هستند... آنها با آن گرداب، عجین شده‌اند... ماهیّت آنها تبدیل به آن گرداب شده است... گرداب یعنی آنها و آنها یعنی گرداب... چیز جدای از همی نیستند... به خاطر همین است که گفتم می خواهند بقیه را هم همراه خودشان کنند...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#چشم‌_هایش #او
زمستان که می شود، برفِ فراموشی که بر روی پاییز می‌نشیند، کنار پنجره می‌ایستد... وقتی که برف می‌بارد... وقتی که تمام می‌شود... به کوه ها خیره می‌ماند... از اینکه برفِ خوبی روی کوه ها نشسته، خوشحال می‌شود... خوشحال می‌شوم، چون‌که خوشحال می‌شود... امسال اما، برفی نبود... اگر هم بود، دست کم برای زدودنِ یاد پاییز از باغ ها بود... می‌گویم چه می‌خواهد بشود؟... اگر برف نباشد، امسال را چگونه می گذرانی؟... لبخند می‌زند... می‌گوید: «هر چه خدا مصلحت بداند، همان می‌شود... ان‌شاءالله که خیر است» این جملات را می‌گوید و قامتِ مثل کوهش را راست می کند و به کوه ها خیره می‌شود... و باز، همان آرامش همیشگی... دوباره زمزمه‌هایی که روی لب هایش سُر می خورند و به سمتِ خودش بر‌می‌گردند... چه می گوید؟... به گمانم هیچ گاه نخواهم فهمید که چه می‌گوید... با چه کسی سر صحبت را باز کرده که من، مَحرمِ آن صحبت ها نیستم؟... نمی‌توانم به خیره شوم... نمی‌شود که خیره شوم... نمی‌دانم چرا... گفته بودم که می‌خواهم از چشم‌هایش بنویسم... امااگر راستش را بخواهید حتی کلماتی که مناسبِ توصیفِ عمقِ چشم‌هایش باشند را پیدا نمی‌کنم... گویا نیستند... عالمِ معنایِ چشم‌هایش را با کلمات زمینی نمی‌شود وصف کرد... اینجایی نیستند... برای سالها بعد‌اند... سالها بعد از حس کردن احساسِ ... که اگر سالها بعد بتوانم همان احساسی که داشته را احساس کنم، شاید بتوانم به عمقِ معنای چشم‌هایش پی ببرم... تازه این وقتیست که بتوانم بدون ترس و بدون واهمه، به عمق چشم‌هایش خیره شوم و دست به رازش ببرم و آن را بیرون بکشم...
بخش اول آدم، تمام مسیر ها را خودش انتخاب می‌کند... که برود یا نه... که کدام مسیر راحت تر است و کدام سخت‌تر... اختیارِ انتخابِ همه‌ی مسیر‌های زندگی‌اش دست خود اوست... اما این وسط، مسیر هایی هم هستند که دست خود آدم نیستند... دعوتنامه‌ای‌اند... باید به آن مسیر ها دعوت شود... وگرنه عمرا سر از آنها در بیاورد.‌.. مسیری که هم اکنون داخل آن به راه افتاده‌ام، انتخاب آن دست خودم نبوده... دست هیچ کدام از همراهانی که با من هستند هم، نبوده... آنها از پیش، انتخاب شده‌اند برای طی این مسیر... نه اینکه خودشان این مسیر را انتخاب کنند... بلکه این مسیر، آنها را انتخاب کرده است... حالتِ عجیبیست... کلی سوال در ذهن آدم شکل می گیرد که چرا و چگونه در این مسیر قرار می‌گیریم... نکند بعد از چند بار که به این مسیر دعوت می‌شویم، عادت کنیم به آمدن و معنای اصلیِ آنرا فراموش کنیم؟... نکند اصلا بحثِ دعوت نباشد و عادت شده باشد؟... که آن زمان، وای به حال ماست...
بخش دوم اهل هنر در تعریف هنر می‌گویند: هنر یعنی قرار دادنِ مناسب و به اندازه‌ی زیبایی ها در کنار هم... به نظرم هنرِ مردان خدا، زیبا جنگیدن بوده... همه‌ی آنچه که زیبا بوده را در کنار هم قرار داده‌اند و هنرِ خود را در طول زمان، بَسط داده‌اند... شاید بگویید «جنگ که زیبایی ندارد... جنگ که پر از خشونت و در به دری و جنایت است...» بله... حق با شماست، ولی وقتی همین خشونت و در به دری و جنایت، در راستای یک هدفِ متعالی به اسمِ دفاع از کیان وطن و ناموس و دین قرار می‌گیرند، مفهوم خود را از دست می‌دهند... خشونتِ مردانِ خدا وقتی برای دشمنان خداست، از محبت خدا سرچشمه می‌گیرد... در به دریِ آنان در پیشگاه الهی، پیدا شدنِ آنها نزدِ اوست... قتلی اگر می‌کنند و نَفَسی را اگر می‌بُرند، بخشیدن جان است به روحِ ابدیِ دینِ خدا... ساده‌تر بگویم، چون هر کاری که می‌کنند برای خداست، همه‌اش زیبایی‌ست... همه‌اش جمال است و جایگاه والا دارد... نه چهره‌ای بی‌رنگ و بی‌روح...
وقتی که هستیم، دست‌های رفتنْ خفه‌مان می کنند... وقتی که به راه می‌افتیم، حالمان بهتر می‌شود... امان از زمانی که می‌رسیم... دوباره دست‌های ماندن، چنگ می‌اندازند به گلویمان... انگار ما را برای مسیر ها آفریده‌اند... کاش هیچگاه نمانیم، هیچگاه نرسیم...
رنگ ها... رنگ ها چگونه خود را می یابند؟... اصلا آنها درکی از رنگ بودن خود دارند؟... طبیعت... طبیعیت چگونه رنگ ها را می‌یابد؟... او درکی از رنگین شدن خود ندارد؟... آیا... طبیعت، شعورِ زنده شدن خود را دارد؟... می‌فهمد که دارد زنده می‌شود؟... خاک... خاک چگونه به یک مرتبه قدرت آن را پیدا می‌کند تا این رنگ ها را، طبیعت را زنده کند؟... آیا... خاک به زنده شدن و زندگی بخشیدن، عادت کرده است؟... کارِ او زنده شدن در بهار و مردن در زمستان است؟... واااای... با این سوالات می‌خواهم به کجا برسم؟... تا کجا می‌خواهم این سوالات را با خود حمل کنم؟ تازه می‌فهمم که شاید من، زنده شدن رنگ ها و طبیعت و خاک را ببینم و بدانم ولی خودم به اندازه‌ی آنها نفهمم که دارم چه کار می‌کنم... که شاید آنها، احساسِ زنده شدن و دمیدن روح در خودشان را داشته باشند ولی من... خودم را به گونه‌ای از این جهان، دور نگه داشته‌ باشم که حتی احساس زنده شدن هم نکنم... و جهان، چه بی مهابا با تازیانه‌ی بهار، مأمنِ غفلتمان ما را می‌نوازد تا مگر بیدار شویم...
آنها نیز حالشان خوب می‌شود... می‌شود وقتی شکست خوردگان این روزگار را می‌بینید، با طعنه به آنها نگویید که چرا اینگونه‌اید؟ آنها اینگونه نبوده‌اند... آنها تنها زمستانشان فرا رسیده است... آنها نیز بهاری داشته‌اند... و اینگونه نخواهند ماند و بهارشان فرا خواهد رسید... با طعنه ها و پرسش های بی‌مفهوم خود هم به آنها کمکی نخواهید کرد... تنها فقط رنجشان را فزون‌تر می‌کنید... اینک بهار، درخت‌های فرسوده‌ی زمستان را زنده می‌کند تا ببینید که شکوفه‌ها از دلِ خزان می‌آیند و می‌شکفند...
داره باد شدیدی می‌وزه... میرم حیاطو نگا می‌کنم... شکوفه‌های درخت آلوچه، دیگه نیستن... باد، همه‌شونو برده... با خودم میگم چی میشه الان برق بره؟... وقتایی که برق می‌رفت، می‌رفتم اون چراغ نفتیِ قدیمی‌مونو میاوردم روشنش می‌کردم و زیرش درس می‌خوندم... آخه بهم می‌گفت که: «علمای قدیم، دود چراغ خوردن پسر!... شبانه روز زحمت کشیدن که به اون درجه از علمیت رسیدن... تو هم اگه میخوای یه کسی بشی، باید دود چراغ بخوری...» به همین هوا، منم رفتنِ برقا رو بهونه می‌کردم و می‌رفتم چراغ نفتی‌مونو می‌آورم و القصه... هنوزم اگه برق بره، همین کارو می‌کنم... یه حس عمیق و عجیبی بهم میده... امشب، طوفانیه... ولی برقا نمیرن... اگرم برن، چراغ نفتی دیگه نیست... می‌دونی؟... خیلی چیزا دیگه نیستن... تبدیل به یه خاطره‌ی خوش شدن رفتن... میام توی اتاقم... جامو که می‌خوام بندازم، یهو دستم میخوره به این کاغذ... یادم میاد که چندین سال پیش، وقتی نقاشی و خطاطی می‌کردم( همینطور الکی) آثارِ دست و پا شکسته‌ی خودمو می‌چسبوندم روی دیوارای خونه... ولی بعدا از روی دیوارا کنده شدن و رفتن توی دلِ خاطره ها... چشمم میوفته به این دو تا نوشته‌ی روی دیوار... با خودم میگم اینا چجوری موندن اینجا؟... تاریخشو نگاه می‌کنم..‌. واسه هفت سال پیشه... «دل سرا پرده‌ی محبت اوست»... یه جمله است از کتاب هنرِ زمان راهنمایی... ولی چی شده که اون جمله‌ی کوچیک بغل این خط رو نوشتم؟: «انگیزه‌ی تغییر در دنیا، فقط ایراد نیست»... این دیگه چه جمله‌ایه... کی گفته اینو؟... نکنه ناامید شده بود از تغییر دنیا؟... ینی واقعا این انگیزه‌، حتی بیشتر از یه ایراده؟... نکنه واقعا ممکن نباشه؟... شایدم منظور خیلی بالاتری داشته... مثلاً می‌گفته که: شما اگه به فکر تغییر دنیا باشید، در حالی که خودتون توی تغییر خودتون درجا بزنین و فکر های غلطی توی سرتون داشته باشین، نمی‌تونین دنیا رو تغییر بدین وبلکه، این انگیزه‌ی تغییر، فقط یه ایراد نیست... چه بسا چندین ایراد داشته باشه... باز اینطوری میشه توجیهش کرد... کاغذ پایینی: «علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را؟ که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را» یه شعر معروف از شهریار... که یادمه توی ششم دبستان، حفظش کرده بودیم... و همیشه توی ذهنمون بود... برای چند دقیقه هم که شده، اینجا نیستم... میرم توی سالها پیش... کنده میشم از این زمان... و این زمان... این زمان کجا داره میره؟... چرا اینقدر عجله داره؟... انقدر عجله داره که یه جاهایی، ما رو هم جا می‌ذاره و میره... میره که بره... کجا؟... نمی‌دونم... بنظرم ما باید بهش بگیم که کجا بره... فعلا همین...
جنسِ ما قربانِ قدِ رعنای شما بشوم الهی. گاهی کارهایی از ما می‌خواهید که از دستمان بر نمی‌آیند. نه اینکه اصلا نتوانیم انجامشان دهیم و خدایی ناکرده قصد و نیتِ تمرّد از درخواست های شما را داشته باشیم؛ اَبدَن که اینگونه نیست و نباید هم باشد. ولی ما می‌بینیم وقتی آن کاری که شما از ما خواسته‌‌اید را به دیده‌ی منت می‌گذاریم و در اسرعِ وقت هم انجامش می‌دهیم، سازِ دلمان با آن کار، کوک نمی‌شود که نمی‌شود. دلمان رضا نیست به آن. می‌دانید چرا؟... چون ما از جنسِ آن کار نیستیم. آن کار، چیزی جدای از ماست. رابطه‌ی کار و آدم باید مثل رابطه‌ی عاشق و معشوق باشد. خدا رحمت ننه‌جانمان را. از آن آذری‌زاده‌های ممالک آذربایجان بودند. آنجا به دنیا آمده و همانجا هم تا مدتی درس خوانده بودند. دستِ روزگار، خانواده‌شان را به ایران می‌کشد و همین‌جا ساکن می‌شوند. الغرض، می فرمودند که: خداوند خاکِ عاشق و معشوق را از یکجا برداشته‌ است. راست هم می‌گفتند. عاشق و معشوق، به خاک های جدا از همی می مانند که سالها بعد در هم می‌آمیزند. این وسط، رنجِ فراق آنها را خموده و خسته می‌کند و تنها در کنار هم‌اند که می‌توانند آرامش بیابند. دیگر حرفم را جای دوری نَبَرَم قربانتان شوم! فقط می‌خواستم بگویم که جنس ما و بعضی آدمها و بعضی کارها از جنس همدیگر نیست. نمی‌توانیم باهم ارتباط بگیریم. نمی‌شود که باهم باشیم. دلمان ذره ذره کباب می‌شود پیششان. تنها همین خواهش را از شما داشتیم که ما را سر راهِ هم‌‌ْخاک های خود سبز کنید که سبز شویم. همین و تمام.
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
مدت زیادی شد که از #او ننوشتم... فراموش نمی‌شد... کلماتی نازل نمی‌شدند... و بالاخره بعد از ۶۳ روز...
... یکی از پاهایش را جمع می‌کند... پای دیگر را به بغل می‌گیرد... دستش را به زیر چانه‌ می‌گذارد... با انگشت اشاره و سبابه‌اش، روی لب هایش را می گیرد و چشم‌هایش... چشمه‌ی چشمانش پر می‌شود... خیره... به روبرو نگاه می‌کند... کمی بعد... خیره... نگاهش، زمین را می‌شکافد... قطره هایی زلال از عمقِ خاطراتِ رفته‌اش به روی زمینِ سختِ اکنونش شروع به چکیدن می‌کنند... چرا؟... از کجا؟... به یادِ چه کسی افتاده است؟... کجای کار را خراب کرده که اکنون، مثلِ دهقانی که تمام مزرعه‌اش را آتش در بغل گرفته است، می‌سوزد و می‌گرید و می‌گدازد؟... ساکت... بی سر و صدا... در کنجی از زمان، به دور از هرگونه انسان، گویی در هیچ کجای این عالم نیست... دلش... به گمانم دلش را آتشی از خاطراتِ کسانی که دیگر آغوششان را، گرمیِ نگاهشان را، نسیمِ خنده‌هایشان را و زبریِ دستانِ پر از وفایشان را ندارد، می‌سوزانَد... آهسته... واردِ دنیایِ دور افتاده‌اش می‌شوم... می‌گویم چه شده؟... نگاه می‌کند... نمی‌توانم نگاهش را نگاه کنم... می‌گوید: هیچ... و شبنمِ نشسته بر روی مژگانِ خسته‌اش را پاک می‌کند... دراز می‌کشد... همان احوالِ همیشگی... به سقف، خیره می‌شود... زیر لبش کلماتی را زمزمه می‌کند که متوجه نمی‌شوم... این، غریب ترین حالت اوست، که مرا به فکر فرو می‌بَرَد... شاید، شاید کلماتی که او با آنها زمزمه می‌کند، برای ما نیستند... کلماتی نستند که ما با آنها حرف می‌زنیم... کلماتی هستند برای دنیای خودِ او... خسته‌است... مدتی می‌گذرد... به خوابی عمیق فرو می‌رود... همیشه، همیشه و همیشه از این حال می‌ترسم... زمانی که به خواب می‌رود... همیشه، همیشه و همیشه وقتی که به خواب می‌رود، نزدیک‌تر می‌ایستم... به قفسه‌ی سینه‌اش خیره می‌شوم... نفس می‌کشد؟... وااااااای... بار ها و بار ها و بار ها، نفس در سینه ام حبس شده‌است... زمانی که خیال کرده‌ام دیگر نَفَسی در کار نیست... از شبی که خوابِ رفتن نفس هایش را دیده‌ام، این ترس، عمیق‌تر شده است... گلویم را می‌گیرد و فشار می دهد و درست زمانی که نزدیک است خفه‌شوم، دستانش را از روی گلویم بر می دارد و... ... ... احساسِ رفتنِ نفس های کسی که تمامِ زندگی‌ام را، لحظه به لحظه‌ام را، درکم را، سکوت و آرامش و فکرم را با خود آورده و به خود مشغول کرده، برایم مرگ آور و زجر آور و جهنم آور است... او، کنارم نیست، ولی همیشه هست...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#بیکلام_گفت
شاید دیگر بارانی نبارید... غنیمتی‌ست اشک های ابری دلشکسته که آغوشِ سرزمین ما را پناهگاه خود دیده و بر ما گریسته است... آه ای باران!... ای سودای قلب‌های خسته‌ی ما!... ای که طنینِ آمدنت، نویدِ پَر کشیدنِ کلاغِ غصه‌‌ی کشاورزان ما را می‌دهد!... ببار که سرزمین ما، مأمنِ خوبیست برای اشک های جامانده‌ات از سرزمین‌های محال...
اکنون، ماییم و خودمان... درهایی که بازند و دلهایی که می‌تازند... کسی نیست در این حوالی... ماییم و خودمان... احساسی داریم از عمقِ جان و جانی داریم پر از گنج نهان... اینجا کسی جز خودمان نیست.‌‌.. ماییم و خودمان... خواه بمانیم، خواه برویم... ما که اکنون را دریافته‌ایم... می‌خواهیم زندگی کنیم... می‌خواهیم و می‌توانیم... مگر زندگی چیست؟... زندگی همین لحظه‌هاست... همین لحظه‌های لبخند زدنمان... همین لحظه‌های باهم بودنمان، قهقه‌زدنمان از روی خجالت چشم‌هایمان... چشم‌هایمان که به آنها می‌نگریم و از تَهِ تَهِ دلمان به همدیگر می‌خندیم و همین لحظه‌ها را خوشیم... همین است زندگی... همین...
. به مناسبت آزادسازی خرمشهر‌. می‌گویند خرمشهر آزاد شد ولی آباد نشد... قبول ندارم... آنها که این حرف را می‌زنند، هنوز مردم خرمشهر را نمی‌شناسند... هنوز خرمشهر را نمی‌شناسند... من از نزدیک، آبادی خرمشهر را دیده‌ام... در کوچه‌ها و خیابان‌های جنگ‌زده‌اش قدم زده‌ام... خرمشهر، آباد تر از هر شهر دیگریست... خرمشهر، قائم به عشق و صفاست... عشق و صفای همان مردمی که معرفتشان را از نزدیک دیده‌ام... صفای دلشان را از چشم‌هایشان بوییده‌ام... همان ها که تکیه‌کلام‌شان«عزیزی» بوده و عزیز یک ایرانند... چه کسی می‌گوید خرمشهر آباد نیست؟... آبادی را چه معنا می‌کنید ای دوستان؟... آبادی یعنی توسعه‌ی صنعت و ماشین آلات؟... یعنی دود و دم و شلوغی و آپارتمان ها؟... خیر... خیر آقا... اشتباه می‌کنید... این‌ها آبادی نیستند... آزار اند... آزاری بیش نیستند... حیف که نمی‌شود تمام حرفهای خرمشهر را گفت... خرمشهر، حرف‌هایی در سینه دارد که هیچ‌گاه گفته نخواهند شد... اما خرمشهر، تمامش بوی آزادی سوم خرداد را می‌داد... آزاد بود و در میان موج‌های کارون می‌خروشید... ولی آهسته... متانتی ابدی داشت... دیوار‌های ترکش‌خورده‌ی کوچه‌‌های خرمشهر را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود... او، هیچ وقت یادم نمی‌رود... از میان ترکش ها بلند شده بود... از میان موج‌های آرام و گاه خروشانِ کارون... که همیشه آرام بود و گاه خروشان... خرمشهر را کسی نمی‌فهمد... خرمشهر و ما أدراک خرمشهر... پ.ن: عکس‌ها برای زمانیست که در کوچه پس کوچه های خرمشهر، رها شده بودم... آزاد و عاشق... آزاد و عاشق...
می‌خواهم در خلوتی عمیق، به خوابی طولانی فرو رَوَم و تنها و تنها و تنها... باشم و نوری به تاریکی درونم بتابانم تا از این نِخوتِ اندرون به در آید... آه چه بیتابانه دنبالِ آن خواب می‌گردم... افسوس که خلوتی نیست... خلوتی... نیست که نیست...
دلبسته‌ایم به دلخوشی های ساده‌ی گذرا... بد نیست‌ند... اوقاتمان را پر می‌کنند... ولی خوب هم نیست‌ند... زود می‌گذرند و غصه‌ای به عمقِ عمرمان روی دلمان می‌گذارند و می‌روند... می‌روند که می‌روند... ما می‌مانیم و عمری که رفته است... ما می‌مانیم و حسرتی که مانده است... ما به دلخوشی هایی عمیق تر از اینها نیاز داریم... به دلخوشی هایی مثلِ غرق شدن در آغوشِ ازل و ابد... که نه شروعشان معلوم باشد نه پایانشان... ما بینهایتیم... باید به مبدأ بی‌نهایتمان بازگردیم... وگرنه بد ضرر کرده‌ایم... بسیار بد...
به کنجی خزیده‌ایم، بی هیچ حرفی، پر از سکوت... گَردِ زمان به رویمان نشسته... خسته... چشمانمان بسته... در خیال باز شدن این در... سالهاست که ایستاده‌ایم... مگر کسی بدون آرزوی ما، با قلب خویش، دربِ این خانه را بگشاید و نور را به آغوش ما هدیه دهد... ما، هنوز، ایستاده‌ایم... امیدوار...
اینجا سرزمینِ روزهای محال است... روزهایی که نیامده، می‌روند و امید و انتظارِ خوب شدنشان را نداریم، ولی خوب می‌شوند، می‌رسند، تمام می‌شوند و دوباره شروع... محال است که خوب شوند، ولی می‌شوند... محال است که بد شوند، ولی می‌شوند... اینجا، هیچ چیز بعید نیست... همه چیز، ممکن است... و تنها امکانِ قطعی، حضورِ امید در دلهای ناامید است... همان کورسوی زخمیِ دورمانده از چشم ها... همان که هر روز، می‌گوییم ممکن نیست و ممکن می‌شود... که ناگهان از راه می‌رسد و خیالمان را راحت می‌کند... همان آرامشی که هم‌اکنون در درون خود احساس کردی... همان...
ناگهان است... همه چیز، ناگهان اتفاق می‌افتد... اگر تدریج را متوجه نشوی، همه چیز، ناگهان اتفاق می‌افتد... ناگهان می‌بینی آنچه که رفته، عمرِ گرانبهایی بوده که رفتنش را متوجه نشده‌ای؛ نه چیزی دیگر... ناگهان می‌بینی تمام دوستانی که داشتی، تو را ترک کرده‌اند و دیگر نیستند که نیستند... واقعا نیستند... تو می‌مانی و حسرتِ فرصتی که از دست رفته و می‌توانستی بیشتر از کنارِ هم بودنتان لذت ببری و نبردی... ناگهان می‌بینی تمامِ زندگی‌ات را غم و غصه‌های الکی محاصره کرده‌اند و اعصاب و روانت را تحت کنترل گرفته‌اند؛ در حالی که می‌توانستی از لحظه لحظه هایت ایده‌های ناب را کشف بکنی و آزادیِ روح را به خودت هدیه بدهی... برای آنکه همه چیز، ناگهان اتفاق نیوفتد، لحظه ها را دریاب و در همان لحظه ها زندگی کن و گمان کن که لحظه‌‌ی دیگری نیست و همین است و بس... آنگاه لذت زندگی را خواهی چشید... بی‌ کم و کاست و بی برو برگرد...
19.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عمق غمِ نهفته در چشم‌هایش را هنوز هم نمی‌توانم لمس کنم... حس نمی‌کنم دردهایی را که دو کام حبس کرده و کشیده... سالهای زیادی را کنار او نبوده‌ام... فقط شنیده‌ام... از این و آن... از دختر‌هایش... از دور و بری‌هایش... اما، اما هنوز هم نمی‌توانم مثل قبل، کلمه‌ای پیدا کنم برای کشف عمق غمِ نهفته در چشم‌هایش... یک عمر کار کرده... یک عمر جنگیده... با همین داسی که در دست دارد... اسلحه‌ی نبردش، همین داس است و بیل و دست‌هایش... دست‌هایش... اما حکایت دستهایش... زبر و پینه بسته و محکم... چه کار‌ها که نکرده... چه زمین هایی را که شخم نزده و چه دستهایی را که نگرفته... حکایت دست‌هایش اگر عمیق‌تر از چشم‌هایش نباشد، یقینا کم از آنها ندارد... حکایت سادگی‌اش هم حکایتی دیرینه دارد... ساده پوشیدنش، ساده حرف زدنش، ساده سخت‌گیر بودنش و و و... همه‌ی سادگی‌اش را دوست دارم و از او یاد می‌گیرم این ساده بودن ها را... پ.ن: این اولین کلیپی‌ست که از او در این کانال منتشر می‌شود و امیدوارم شما هم حس کنید آنچه را که از او در اینجا می‌گویم... چون هر لحظه که در سکوت، او را نگاه می‌کنم، اشک در چشمانم حلقه می‌زند و غرق در سکوتِ سرشارش می‌شوم... قبلا هم یکبار گفته‌ام: هر چقدر هم که درباره‌ی واقعیت ها و ماجراهای دیگر بنویسم، جایِ واقعیتِ او را نمی گیرد... «نازنین از عشق مُردم، ناز تا کی می‌کنی؟ ای خود عاشق می‌کشی و تکیه بر وی می‌کنی...»
بچه که بودیم، خیال می‌کردیم تَهِ همه‌ی نردبونا، به آسمون می‌رسه... که با نردبونا میشه رفت روی ابرا و همونجا موند و دیگه پایین نیومد... ولی وقتی از نردبون بالا می‌رفتیم، می‌رسیدیم روی سقف خونه‌هایی که همشون این پایین گیر کرده بودن و رسیدن به آسمون رو برامون غیر ممکن می‌کردن... ما بودیم و یه نگاهِ حسرت‌آلود که روی ابر ها خیره می‌موند... ما بودیم و ابرهایی که می‌رفتن و دلِ ما رو با خودشون می‌بردن... اصلا از کجا معلوم... شاید ابر ها هم دلشون می‌خواست ما رو با خودشون ببرن... ولی دستشون بهمون نمی‌رسید... شاید اونا هم حسرتِ بردن ما رو با خودشون می‌بردن... از کجا معلوم... ما که توی دل ابر ها نبودیم...
حیات چشم‌هایت_تنهاترین‌ها.mp3
7.12M
قسم به صحن مقدس حیات چشم‌هایت که ما برای ورود به آن دو آتشکده‌ که داشتی، اذن دخول خوانده بودیم، زیارت ناحیه‌ی لب‌هایت را آنقدر زمزمه کرده بودیم که وِرد زبانمان، ذکر لبهایمان بودی... اما ندیدی، نشنیدی، نخواستی که ببینی و یا اصلا هر طور که صلاح بوده، به هر طریق، ما را به حریم امن آغوشت نکشیده بودی... امن یجیب خواندیم به درگاهت، ای استجابت کننده‌ی دعای مظطرها که ما بودیم، بدی‌هایمان را ندید بگیر، همانگونه که خودمان را ندیدی... رفته بودی... سرد بودی، درد بودی، نخواسته بودی که ببینی و یا اصلا هر طور که صلاح بوده، ما را به حریم امن آغوشت نکشیده بودی... تحت سایه‌ی سنگین نبودنت، به هزار آیه از قرآنِ بودن‌هایت تمسک جسته بودیم... دروغ اگر نگفته باشیم، هزار بار از دور، نزول آیه های حیات را از چشم‌هایت دیده بودیم... غمگین بودیم... دور بودی... تنها فقط تو را از همان دور، دیده بودیم... نخواسته بودی که ببینی و یا... خبر داده بودند که می‌آیی... خسته بودیم... سالها برای آمدنت چشم به درهای اعجاز دوخته بودیم، از تو چندان معجزه به خاطر داشتیم، شق القلب هایمان را دیده بودیم... و حالا به آمدنت ایمان آورده بودیم... خبر داشتیم که می‌خواهی نیل اشک‌هایمان را بشکافی و فرعونِ خفته در قلب‌هایمان را در همین اشک ها غرق کنی... خبر داشتیم ولی، نباریده بودیم، هیچ نیلی برای شکافته شدن آماده نکرده بودیم، فرعون قلب‌هایمان را دوست داشتیم، برای داشتنش سالها رنج کشیده بودیم، چون تو نخواسته بودی که ببینی و یا اصلا هر طور که صلاح بوده، ما را به حریم امن آغوشت نکشیده بودی...
دور از تو در کشاکش این لحظه ها می میرم... گاهی به بودنت و گاهی به چگونه بودنت که می اندیشم، راهی جز فرار از لحظۀ حال ندارم... و من به کجا باید بگریزم که نه در گذشته ام باشی، نه در آینده ام و نه اکنونم... می خواهم بگویم: دیریست که دور شده ای و داری درد می شوی... اما نه... همان لحظه که رفتی، درد شدی و رفتی... زخم شدی و رفتی... حتی فرصت ندادی من با آخرین کلماتی که بلد بودم، بگویم: نرو!...
"تو از کدام جاده خواهی رسید؟..." این همان دروغیست که ما سالها به خود گفته‌ایم و باور کرده‌ایم... تو از هیچ جاده‌ای نخواهی رسید... تو سالهاست که چشم به راه آمدنِ ما ایستاده‌ای؛ تا ما از پیچ و خمِ جاده‌های تاریک خویش، بَرآییم و سلامی به تو بدهیم و بگوییم: ما را هم از آمدگانت حساب کن! آری! تو از هیچ جاده‌ای نخواهی رسید...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#او #دکلمه
فرزند پاییز است... شاید همین روزها... هفتاد و نه پاییزِ سخت را با چشمهایِ غرقِ در سکوتش دیده و هیاهوی مرگ‌آورِ تاریخ را هر لحظه شنیده است... پاییز، خیلی چیز ها از گرفته... عزیزترین‌هایش را... و حالا هم، دست انداخته به گلوی خودش، می فشارد و قصد تسلیم کردن دارد... ساکت‌تر از همیشه‌اش کرده... فقط همان نگاه‌ها را برایش نگه داشته است... و پاییز نمی داند که را همین نگاه ها کرده‌اند و معنا بخشیده‌اند... می خواهم بگویم: بیدی نیست که با این باد ها بلرزد، ولی... پس کدام بید ها قرار است با این بادها بلرزند؟... باکی نیست، پاییز را بگو به مصاف با بیاید... خود، مشتاق لرزیدن است... که هر لرزیدنی را افتادنی نیست... که حتی اگر هم بیافتد، تمام نمی شود... او سالهاست که انتظار رفتن را می کشد... می گوید: "زندگیِ تازه‌ای قرار است داشته باشیم؛ مرگ، عوض کردن صورت زندگیست پسر! تمام که نمی شود... هیچ چیز تمام نمی شود..." تلوزیون روشن است... خبرها، از هجوم پاییز می گویند... از فروریختنِ هزاران برگ و شکستنِ شاخه‌های بی‌شمارِ سرزمینِ موعود... می گویم: مگر صبر خدا چقدر است که اینهمه غروب را می بیند و باز هم طلوع را نمی فرستد؟... می گوید: "کمترین صبر خدا، هزار سال است... قبل از طلوع، باید غروبی باشد... اما نسیمِ طلوع، وزیدن گرفته... این شاخ و برگ هایی که می ریزند، همان شاخ و برگ های هفتاد سال پیش نیستند... درختی که هم اکنون می بینی، ریشه در اعماق تاریخ دارد... چشمم را باز کردم، شاخه ها را گرفته بودند، برگ ها را از همان سالها می ریختند... اما هنوز که هنوز است، دست به ریشه‌هایش نتوانسته‌اند ببرند..." دستش را روی لبهایش می گذارد، به زمین خیره می شود. فکر می کند. غرق می شود. دوباره به دنیای خودش پا می گذارد... می رود... نه دلتنگ است، نه دلش گرفته... دلش سوخته است...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#برای_زندگی #متن
سلام سورۀ نانوشتۀ قرآنم!... ای که صدایت، لم یلد و لم یولد و چشم‌های بی مثل و مانندت، آیینه‌ی تمام‌نمای اللهِ صمد، وجودت لم یکن له کفوا احد... قسم به آرامشی که در آغوشت بیدار بود و هرگز گمان نکردیم خفته باشد که انّ بعض الظنّ اثم و آغوشت را لا توخذه سنةٌ و لا نوم... یقین داشتیم... حس کرده بودیم... ایمانمان را از سر راه نیاورده بودیم... با تو بودیم... به کعبۀ کوچکت قدم که می‌گذاشتی، آیه آیه برکت نازل می‌شد و ما به اسلامِ نازِ نگاهت تسلیم بودیم... مومن بودیم... به نفس هایی که روح را به رگهای زندگی‌مان می‌دمیدند و «لااُقسم بنفحاتکِ و انه لو نعلم لقسم عظیم»... {و قسم نمی خورم به بوی تنت که همانا قسم بزرگیست اگر بدانیم... آیۀ 1 نفس‌هایت}... پلک‌هایت، ترجمۀ الهی قمشه‌ای بودند و چشم‌هایت را باید علامه طباطبایی می‌شدیم تا تفسیر می کردیم و دانه دانه اشکهایت، امام خمینی می‌خواست تا با آنها انقلاب کند و یک تنه به نجات یک ملتِ از دست رفته برود و دامنت اگر ستارخان ها و میرزا کوچک خان ها را نمی آفرید، عجیب بود... عجیب بود... همه چیز در حال شدن بود... داشتی نازل می شدی که اذا زلزلت الارض زلزالها شد... همه چیز در حال شدن بود... که می شد و پیوسته می شد و ای وای از این واژه که هزاران بار گفته‌ام و همچنان می گویم: لعنت به «بود»... داشتی می شدی... همه چیز آماده بود... ناتمام ماندی... سورۀ نانوشتۀ قرآنم! ناتمام ماندی... ناتمام... ناتمام‌ترین سورۀ نانوشتۀ قرآن من... نشد... نشد... تو بگو... من چگونه بگویم که حالا ما هستیم و تو نیستی؟... اصلا می توانم؟... رواست که اینگونه در حق سوره‌ای مثل تو، قلم بچرخانم؟... ما نیستیم... تو نازل شدی و هستی ومی مانی... مگر آیات خدا از بین می روند؟... ما کجاییم؟... ما چه می گوییم؟... ما فقط حافظان مقدس‌ترین سوره، به نام مبارکۀ مادر هستیم...
تماشای تو از دور و خواستنت از دور و بودنت در دوردست‌هاست که مرا به کلمه تبدیل می‌کند تا با تو از دور حرف بزنم و تو... و تو نشنوی، نخوانی و نباشی... مگر غیر از این است؟... مگر غیر از این است که من باید بنویسم و تو نخوانی، نباشی؟... قانونش همین است... اگر بودی، اگر می‌دیدی، اگر می‌شنیدی که نیازی به نوشتن نبود... مگر دیوانه بودم که در حضورت، کلمه شوم؟... کلمه برای کسانی‌ست که یکدیگر را نمی‌فهمند و به اجبار، باید برای تفهیم مفاهیم حاضر در ذهنشان، از این حرفهای تاریخ انقضا گذشته استفاده کنند... من و تو، _اگر بودی که نیستی_ همین که دست‌هایمان را می‌گرفتیم و چشمانمان در چشمان همدیگر می افتاد، هر چه در وجودمان بود و نبود را، می‌خواندیم... نه اینکه از این کلمات فقیر استفاده کنیم، نه... حس می‌کردیم... همانگونه که چشم‌ها، نور را، دست‌ها آب زلال رود را، گونه ها، گرمیِ نوازشِ بودنت را حس می‌کردند... بودنت را باید بغل می‌کردم که... که حالا باید در نبودنت غرق شوم... چه کنیم؟... جز نگاه و کشیدن آه؟...
های گوناگون را ورق زدیم و های جالب دیدیم؛ از بگیر تا و... شخصیت و افکار را مورد بررسی قرار دادیم... پیام‌های فراوان دریافت کردیم و همین‌جا بگویم که این پیام‌ها، روح تازه‌ای در کانال می‌دمیدند و خواندنشان لذت بی‌نظیری داشت... من از گفتن دردهای شخصی به جمعی اینچنینی، اِبایی عجیب داشتم و دارم... درد‌های شخصی و حتی موفقیت‌های شخصی را نباید زود جار زد... بخاطر همین، بسیاری از اتفاقات را در طول سال، نتوانستم به رشته‌ی تحریر در بیاورم و بابت این موضوع خوشحالم... چون از خریدن محبت و توجه دیگران، سخت بیزارم و حقارت آن را، هرگز به جان نمی‌خرم... از گفتیم... از ادبیات و و و اساتید بزرگ گفتیم... از عرفان و و و و و ... ها را شنیدیم و گوش دادیم... های و دیگر بزرگان را دیدیم... از گفتیم و از اتفاقات که یکی از بهترین لحظه‌ها برای من در این کانال، گفتن و دیدن وقایع تاریخی بود... ها را تماشا کردیم... سعی کردیم که به یکسری بحث ها، خوب کنیم... با عشق کردیم... را که یکی از حساس‌ترین و عجیب‌ترین صحنه‌های تاریخی زمانه‌مان بود، پشت سر گذاشتیم... دست را گرفتم و بردم رای دادیم... متن‌هایی تازه نوشتیم و گفتیم برای یکسری اتفاقات... ولی که عاشق حقیقی‌اش هستم را خیلی کم پرداختیم و اشتباه کردم... امیدورام زین پس، بیشتر به او بپردازم... را نیمه‌تمام گذاشتیم؛ چون کشش آنهمه حرف و داستان خوب را نداشتیم و در آستانه‌ی انفجاری غریب بودیم... گاهی گفتیم و گاهی و ... بارید و لحظه‌ها را ماندگارتر کرد... و حالا که رمضان است و لحظه‌های عاشقی، و من، که هنوز نمی‌دانم چگونه باید آخرین کلمات را نوشت تا لحظه‌ای جا نَمانَد... سال نو، پیشاپیش مبارک...🍃🌹🍀 «دیرگاهی‌ست که افتاده‌ام از خویش به دور! شاید این عید به دیدار خودم هم بروم» جعلی از
زمانه بر سر جنگ است، یا علی مددی مدد ز غیر تو ننگ است، یا علی مددی در وانفسای انتخاباتِ فوق خارق العاده و بسیار پرشور و عجیب و غریب که حاصل خونِ هزاران دسته‌گل پرپر شده‌ی وطن زخمی‌ست، بر آن شدم که از هیچ کس نگویم... که تنها فقط وطن را دریابم و از قدم نهادن در مردابِ پر لجنِ اختلافاتِ بی‌ثمر، بپرهیزم... ای کسانی که می‌خوانید و توانایی خواندن و نوشتن دارید! من، این خواندن و نوشتن‌ را مدیون میرزا کوچک خان‌ها و رییس‌علی دلواری‌ها و میرمَهنا دوغابی‌های وطنم هستم که با خون خویش، الفبای آزادگی‌ را به رشته‌ی تحریر در آورده‌اند و مرا از یوغ بیچارگی و سر به آستان بیگانگان ساییدن، نجات داده‌اند... که اگر آزادی‌بخشانِ وطن نبودند، نه زبانی به نام زبان فارسی باقی می‌ماند و نه فرهنگی به اسم فرهنگ ایرانی_اسلامی... که تاریخ، خود گواهِ بزرگی‌ست بر این امر که وطن‌خوارانِ بی رگ و ریشه چه بلایی بر سر بلادِ فارسی زبان آوردند و هندوستان را با آنهمه عظمت، به سیاه‌چالِ بیگانگی از مام وطن درکشیدند و زبان فارسی را از زیر زبانِ بیچگارانِ سرزمینِ بهارات‌، به غارت بردند... من، هنوز که هنوز است، خواری و خفتِ زخمِ چالدران بر تنم زار می‌زند و فریادِ ای وای وطن وای وطن وایِ ساکنانِ کابلِ فیروزه‌نشان از حنجره‌ی خونین من به آسمان چنگ می‌اندازد... اما عزیز دلِ سودا زده‌‌ام! من، عزت و سرافرازیِ حالِ کنون کشورم را مدیونِ مهدی باکری‌هایی هستم که خط خونِ عباس‌میرزا ها را گرفتند و به هشت سال رزمِ عاشقانه و جوانمردانه رسیدند و حتی یک نِی از نیستان وطن را به دست چوپان‌های دشمن نسپردند... من، سربلندی وطنم را مدیون آن پیر خراباتی هستم که از قدحِ استقلال، مستمان کرد و از میخانه‌ی عشق برایمان تحفه‌ای بی‌بدیل آورد... و حالا، عزیزِ دلِ زخمیِ سرما‌زده‌ی من! زمستان، هنوز هم بر سر جنگ است و می‌ریزد و می‌خشکاند و رسمِ دیرینه‌اش بر این است که ما را فراموشکار بپرورد... اما چه کنم که خبر دارم از دلِ خسته و نرگسِ بیمارت که می‌دانم تو، فراموش نمی‌کنی و ز یاد نمی‌بری ایامِ خزانِ وطن را و به چشم حقیقت می‌بینی بهارِ آزادی را که کنون در میان دستان من و توست... سالیانِ سال، پدران و مادرانِ این سرزمینِ نیک‌فام، در پیِ رسیدن به قله‌‌ای چنین بوده‌اند و حال که ما رسیده‌ایم، چرا کفر نعمت کنیم و نعمت از کف بدهیم؟؟؟ و کفر نعمت، حضور نداشتن است و صحنه را به دستِ نااهلان، سپردن..‌. فارغ از آنکه فردای آن انتخاب بزرگ، چه کسی بر سر کار خواهد آمد و چه کسی خواهد دوید و چه کسی خواهد نشست، این جنبش و شور و اشتیاق ما برای رسیدن وطن به آزادیِ حقیقی‌ست که ما را زنده نگه خواهد داشت...
تازه رختِ اقامت را روی بند طهران، پهن کرده‌ام. قبل‌تر ها فقط وقتی گرفتاری‌ها دست از گریبانم بر می‌داشتند و فرصتِ نفس کشیدن فراهم می‌شد، می‌توانستم نگاهِ کوتاهی به این شهر عجائب بیاندازم. ویارِ خیابان انقلاب و بساط کتابفروشی‌ها که به دلم چنگ می‌زد، سخت می‌توانستم تحمل کنم نیامدن را. اما حالا، ظاهرا دورِ گردون هم دو روزی بر مرادِ ما چرخیده و حالِ دوران از یکسان بودن، در آمده است. از بند خانه که می‌گریزم، صدای قدم‌زدن‌های خودم در گوش‌هایم می‌پیچند و این اولین صدایی‌ست که توجه مرا به شکل عجیبی به خود جلب می‌کند. مکانی که ما ساکن شده‌ایم، پای کوه است. ساختمان‌های زیادی از اینجا دیده می‌شوند و سیطره‌ی عجیبی بر شهر داریم. چند قدمی پایین‌تر می‌روم. نورِ غروبِ آفتاب، این رنگِ عجیب و شگفت‌انگیز، بر روی تمام شهر، پهن شده. لحظاتِ اولیه‌ی قدم زدن، کوه‌ها نمی‌گذارند غروبِ خود آفتاب را ببینم. اما فاصله‌ی کمی با آن لحظه‌ دارم و ناگهان، آفتاب. دیدن، همانا و نفس عمیق از عمق جان، همانا. این لحظه هیچگاه برایم کهنه نمی‌شود. هیچگاه. و من همیشه می‌خواهم این لحظه‌ را به نوشتن بنشینم و هر لحظه آغاز کنم و پایان نداشته باشم. احساسِ نوشتنِ لحظه‌ها و اتفاقات را خودم کشف کرده‌ام. احساسی که همانند غروب خورشید، هیچگاه کهنه نمی‌شود‌. هر لحظه در من غروب می‌کند؛ اما این غروب، غروبی ندارد و همین برایم تازگی و زندگی دارد. خوب که توجه می‌کنم، غروب هیچگاه تمام نمی‌شود. هر لحظه روی این کره‌ی خاکی، غروبی هست و طلوعِ غروبی... عجیب است. حالا که دقت می‌کنم. حقیقتا عجیب است.. مرا ببخشید که این واژه را بسیار تکرار می‌کنم؛ اما این لحظه‌ها و این تجربه‌ها همیشه برایم عجیب‌اند.. نه اینکه تازه به این دیدگاه رسیده باشم، نه! ولی چه کنم که هر لحظه انگار تازه‌ترین اتفاقات در حال رخ دادن‌اند. عجیب نیست؟؟؟ اصلا من نمی‌خواستم اینها را بنویسم، نمی‌دانم چه شد. نوشتن، این بلا را سر من می‌آورَد، بلای دیوانه شدن را. و من خوشحال‌ترینم که در بند این بلا می‌افتم.