🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#چشم_هایش #او
#او
#چشم_هایش
زمستان که می شود، برفِ فراموشی که بر روی پاییز مینشیند، کنار پنجره میایستد... وقتی که برف میبارد... وقتی که تمام میشود... به کوه ها خیره میماند... از اینکه برفِ خوبی روی کوه ها نشسته، خوشحال میشود... خوشحال میشوم، چونکه #او خوشحال میشود...
امسال اما، برفی نبود... اگر هم بود، دست کم برای زدودنِ یاد پاییز از باغ ها بود... میگویم چه میخواهد بشود؟... اگر برف نباشد، امسال را چگونه می گذرانی؟... لبخند میزند... میگوید: «هر چه خدا مصلحت بداند، همان میشود... انشاءالله که خیر است» این جملات را میگوید و قامتِ مثل کوهش را راست می کند و به کوه ها خیره میشود... و باز، همان آرامش همیشگی... دوباره زمزمههایی که روی لب هایش سُر می خورند و به سمتِ خودش برمیگردند... چه می گوید؟... به گمانم هیچ گاه نخواهم فهمید که چه میگوید... با چه کسی سر صحبت را باز کرده که من، مَحرمِ آن صحبت ها نیستم؟...
نمیتوانم به #او خیره شوم... نمیشود که خیره شوم... نمیدانم چرا...
گفته بودم که میخواهم از چشمهایش بنویسم... امااگر راستش را بخواهید حتی کلماتی که مناسبِ توصیفِ عمقِ چشمهایش باشند را پیدا نمیکنم... گویا نیستند... عالمِ معنایِ چشمهایش را با کلمات زمینی نمیشود وصف کرد... اینجایی نیستند... برای سالها بعداند... سالها بعد از حس کردن احساسِ #او... که اگر سالها بعد بتوانم همان احساسی که داشته را احساس کنم، شاید بتوانم به عمقِ معنای چشمهایش پی ببرم... تازه این وقتیست که بتوانم بدون ترس و بدون واهمه، به عمق چشمهایش خیره شوم و دست به رازش ببرم و آن را بیرون بکشم...
#متن
#او