فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وأنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه
خدا آنچه را که به ما گذشت جبران خواهد کرد...
#خدا
#کلیپ
#استوری
@Tanhatarinhaa
تمام حرف خدا به انسان همین است که: ای انسان، سهل الوصول نباش!... چرا که من نیز، سهل الوصول نیستم...
#خدا
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
تمام حرف خدا به انسان همین است که: ای انسان، سهل الوصول نباش!... چرا که من نیز، سهل الوصول نیستم...
حالا شما این مسأله رو بذار روی قضیه حجاب... بذار روی قضیهی گناه کردن... بذار روی هر کاری که ما رو سهل الوصول می کنه برای شیطان...
گناه نکردن سخته؟... معلومه که سخته... حجاب داشتن سخته؟... معلومه که سخته... پس فکر کردی خدا به همین راحتی میذاره بهش برسی؟... صعب الوصوله ها... چون معشوقه... معشوق هم که باید صعب الوصول باشه... وگرنه لذت رسیدن بهش، بی معنیه...
#خدا
#انسان
#شیطان
#گناه
#بهار
قسمت۱
همین حالا شروع کردهام به نوشتن این کپشن...
نمیدانم چه باید بنویسم!... فعلا با همین عکس ها که از کوچه پس کوچه های بهاریِ قزوین گرفتهام و هشتگِ بهار شروع کردهام که شاید بتوانم نَمی از یَمِ ناگفته های خویش را به زبان بیاورم که یقینا نمی توانم...
مدتیست که رمقی برای حرف زدن ندارم و این موضوع شاید کمی اطرافیانم را آزار میدهد... تعریفِ حرف زدن در دایرهی لغات من کمی متفاوت تر است... من حرف زدن را به معنای انتقال تجارب و معانی عمیق از زندگی و تفهیمِ درست درک و دریافت های دنیوی و معنوی میدانم... اینجاست که من تقصیری ندارم... که حرفی نمیزنم... و شما هم به من حق میدهید که حرف نزنم... اساسا با این تعریف، در نود درصد حالات نمیتوان حرف زد و این بسیار خوب است... عوضش میتوان وقت خود را به درک و دریافت بهتر و عمیق تر از این زندگی صرف کرد و معانی آشکار ولی در عین حال، پنهان را فهمید... که البته بسیار سخت است...
در این مدت، بیشتر نگاه کردهام، بیشتر توجه کردهام به جانِ موجودات و زیبایی های این جهانِ تمام شدنی... تعجبم از همین صفتِ تمام شدنی ست... من به آنها توجه کردهام، چرا که دیگر فردا نخواهند بود... عجیب است که امروز هستند ولی فردا نخواهند بود... با خودم میگویم پس چرا هستند؟... و پاسخم به خودم این است که شاید میخواهند به ما بفهمانند که شما نیز فردا نخواهید بود...
بهار نیز از همان موجوداتیست که با نهایتِ زیباییِ خود به من می گوید که فردا نخواهی بود...
می ایستم کنارِ پای بهار، با او به زیبایی های این عالم نیش خند میزنم... در عمقِ جان گل های زرد و بنفش غرق میشویم و خودمان را فانی می بینیم...
شاید بگویید که زیاد حرف زدم، ولی اول کپشن را فراموش نکنید... شاید این لا به لا، حرفی هم زده باشم... بقیهاش ادای کلمات است...
#زندگی #زیبایی #حرف #خدا #فانی
#بهار
قسمت۲
باید در دل کوچه پس کوچه های بهاری یک نفس عمیق بکشی تا بوی لطیف بهار را حس کنی...
سرت را پایین انداختهای و در پی بدبختی های خودت میروی که ناگهان بهار صدایت میکند... باران زده است... سرت را بلند میکنی و دنیایی از ترکیب رنگ های بینظیر را میبینی... زرد، قرمز، بنفش و... با دل و جانت بازی میکنند این رنگ های از خدا بیخبر... من زیبایی را این گونه فهمیدهام: در کنار هم قرار گرفتن اجزای ریز و درشت به صورت هماهنگ و منظم و ساختن ترکیبی که در سراچهی ذهن آدمی فرو میرود و هیچ گاه فراموش نمیشود...
گویی این کوچه ها و دیوار ها و گل ها و در ها از جهانی دیگر به اینجا سر زدهاند... از بس که جادوییاند... از بس که مرا در خودشان غرق میکنند... و من همیشه به هنگام باز شدن چشمم به جمال آنها فقط میگویم وااااااااای واااااااااااای واااااااااای... چیزی غیر از این نمیتوانم بگویم... تحسین میکنم خالق این همه زیبایی را...
در یکی از این عکس ها، کوچهی بن بستیست که مرا حقیقتاً شیفتهی خود کرد... راستش را بخواهید به ساکنان این کوچه بن بست نیز حسادت کردم و آرزو کردم که روزی در چنین جایی زندگی کنم... هر چند که نمیتوانم... چرا که از یک جا نشینی بیزارم... بگذریم... کوچهای با رنگ و لعاب سادگی... سادگی را از همه چیز بیشتر دوست دارم... ساده بودنی که تو را در عین سادگیاش مجذوب خود می کند... بر سَر درِ یکی از خانه ها نوشته: «فالله خیرُ حافظاً و هو ارحم الراحمین»... یکی از آیاتِ کلام الله مجید... حقیقتی پنهان ولی در عین حال آشکار که چشم دنیابینِ ما آنرا درک نمیکند... هر چند که او به کار خودش ادامه میدهد و بهترین نگهبان است و مهربان ترینِ مهربانان... صاحب این خانه شاید به آن ایمان دارد... که همین آیه اصلا این کوچه را جذاب کرده... که خدا خودش نگهبان این کوچه است... و یقینا خود اوست که رحمت بیکرانش را در تک تک اجزای این محله و این شهر،گسترده است...
چشمم را باز می کنم... خودم را بینِ جمعیتی از دَر ها می بینم... در هایی که قصهشان را شاید بعدا در این صفحه خواهم گفت... عکس هایشان را نیز میگذارم که هر کدام برای خودشان حکایتی دارند...
پ.ن۱: در مورد عکس های دیگر چیزی نمی نویسم تا شما خودتان داستانش را در ذهنتان بسازید...
پ.ن۲: انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!
#عکس #خدا #زیبایی #سادگی #الله #جذاب #گل #لطافت
.
به مناسبت آزادسازی خرمشهر.
میگویند خرمشهر آزاد شد ولی آباد نشد... قبول ندارم... آنها که این حرف را میزنند، هنوز مردم خرمشهر را نمیشناسند... هنوز خرمشهر را نمیشناسند... من از نزدیک، آبادی خرمشهر را دیدهام... در کوچهها و خیابانهای جنگزدهاش قدم زدهام... خرمشهر، آباد تر از هر شهر دیگریست... خرمشهر، قائم به عشق و صفاست... عشق و صفای همان مردمی که معرفتشان را از نزدیک دیدهام... صفای دلشان را از چشمهایشان بوییدهام... همان ها که تکیهکلامشان«عزیزی» بوده و عزیز یک ایرانند...
چه کسی میگوید خرمشهر آباد نیست؟... آبادی را چه معنا میکنید ای دوستان؟... آبادی یعنی توسعهی صنعت و ماشین آلات؟... یعنی دود و دم و شلوغی و آپارتمان ها؟... خیر... خیر آقا... اشتباه میکنید... اینها آبادی نیستند... آزار اند... آزاری بیش نیستند...
حیف که نمیشود تمام حرفهای خرمشهر را گفت... خرمشهر، حرفهایی در سینه دارد که هیچگاه گفته نخواهند شد... اما خرمشهر، تمامش بوی آزادی سوم خرداد را میداد... آزاد بود و در میان موجهای کارون میخروشید... ولی آهسته... متانتی ابدی داشت...
دیوارهای ترکشخوردهی کوچههای خرمشهر را هیچوقت یادم نمیرود... او، هیچ وقت یادم نمیرود... از میان ترکش ها بلند شده بود... از میان موجهای آرام و گاه خروشانِ کارون... که همیشه آرام بود و گاه خروشان... خرمشهر را کسی نمیفهمد... خرمشهر و ما أدراک خرمشهر...
پ.ن: عکسها برای زمانیست که در کوچه پس کوچه های خرمشهر، رها شده بودم... آزاد و عاشق... آزاد و عاشق...
#خرمشهر
#خرمشهر_آزاد_شد
#زندگی
#متن
#عشق
#خدا
#یک_محمد_غریبه
و اما زن... قدیسهی خدانمای زمینی...
این مخلوقِ معبود...
معبودِ نشسته بر کنار دست خدا...
احساسِ خالصِ پرستیدنی...
همان که اگر نبود، جهان معنایی نداشت... شاعری نداشت... شعری نبود...
جنگی نیز نبود... آه... چه جنگ ها که بر سر این قدیسهی خدانما رخ نداد و چه آبادانی ها که به شوق رسیدن به همین معبود، روی زمین شکل نگرفت...
زن، این یگانه عنصرِ ادامهی حیات بشر...
چه موجود عجیبیست... و چه احترامِ خالصانهای باید به او کرد... که احترام به او، احترام به خالق است...
#زن
#خدا
یادش بخیر، وقتایی که مدرسه میرفتیم، صبح زود تلویزیون رو روشن میکردیم یه مجری که اسمش هم یادم نیست، میگفت: « الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار»... این خیلی بهم میچسبید سر صبحی... انگار از همه میبریدم و میگفتم خدایا فقط خودت... از خونه میزدم بیرون... آسمونو نگا میکردم... باور داشتم که وقتی میگم بسم الله الرحمن الرحیم، یه توجه خاصی از سمت خدا میگیرم... بعدش همین جمله رو میگفتم... حالا نه همیشه ولی خب تا جایی که یادم بود دیگه...
اون موقع ها، دوران راهنمایی، خدا رو اینطوری معنا کرده بودم که یه نیروی عظیم توی دنیاس که هممون رو در بَر گرفته... واااااااای... چه تعاریفی که از خودم نساخته بودم و چه جملات و شعر هایی که براش نگفته بودم... عجب روزایی بودن... روزهای اول کشف... با ذوق و شوق واسه بچهها میخوندم و اونا هم برای اینکه دلم نشکنه تعریف میکردن از شعر ها و متنهام... اووووووه... چه دعوا ها که با #کسی نمیکردم سر این مسایل و بحث ها... بحث میکردیماااااا... کِی؟... همین هشت سال پیش... روی شعر ها، روی حرف ها، باور ها... چقدر سر عشق و عقل بحث میکردیم... همیشه هم من طرف عشق بودم و اون طرف عقل... چقدر زود گذشت...
چقدر حرف هست واسه گفتن... و چقدر هنوز باید یاد بگیرم که زیاد حرف نزنم...
#خاطره
#کسی
#خدا
پ.ن: اگر میخواهید مقداری با #کسی آشنا شوید، روی همین هشتک بزنید...
هدایت شده از ذره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️﷽▫️
🔰 چارهای نیست از اینکه باید بهسوی خدا برویم...
🔻 «أعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک»؛ این شهوات، این غضبهای بیجا، این شهوات بیجا، همهاش جنود شیاطیناند؛ جنود کفارند اینها، در داخله خودِ آدم.
👈 بالأخره، حالا که کار را خودمان به اینجا رساندیم [و] میدانیم دوایش #استغفار است، [آیا استغفار] میکنیم؟ چارهای نیست از اینکه باید بهسوی #خدا برویم. اگر بهسوی خدا نرفتیم، موانع هم اگر رفع بشود، موقتاً رفع میشود، دائماً رفع نمیشود.[موانع] هستند.
باید بدانیم که علاج ما #اصلاح_نفس است در همه مراحل، و از این مستغنی نخواهیم بود، و بدون این، کار ما تمام نخواهد شد. با اعتراف به اینکه عمل از خودمان است [که] به سر ما آمده و میآید، تا خودمان را اصلاح نکنیم و با خدا ارتباط نداشته باشیم [و] با نمایندههای خدا ارتباط نداشته باشیم، کارمان درست نمیشود.
چارهای نیست از اینکه باید بهسوی خدا برویم.
🌱 باید بدانیم که علاج ما اصلاح نفس است.
🌌 @zarreeh | ذره
به غمزه، اشارتمان کردی حلول کنیم...
فریب چشمِ زمین گسترِ تو را خوردیم، زمین خوردیم... خیالِ خامِ فریب خوردنی چنین مهمل، باورمان شد...
افتادیم... به روی خاکی که زیر پای تو بود...
خطا نبود اگر که خطا کرده و تو را از یاد بردیم... به یاد نداشتیم چه زمان، کدام مکان از ما دعوت کردهای برای پیوستن به خیل انجمنی اینچنین فناپیوند... خیالِ خامِ به یاد نداشتنی چنین مهمل، باورمان شد...
غبارِ یادِ تو گاهی به مرزهای خیالمان پا می گذاشت... خودت را می دیدیم... با دست هایی آغشته به انکار، ابرهای خیال را کنار می زدیم و چنان به زیستنی ابدی می اندیشدیم که تو گویی هیچ گاه از این رنجستان، رهایی نخواهیم یافت... در اعماق قلبمان، کسی به زمزمه، مرگ را با داس هایی نامرئی، درونِ جانمان نشان می داد... باور نداشتیم... خودمان را... آن زمزمه ها را... مرگ را... ندیده بودیم... مرگ را... نمرده بودیم... تنها فقط دیگران می مردند و ما هنوز بودیم... سلام دوست من!... می گویند که ما روزی می میریم... باور داری؟... خیالات است رفیق!... تو فقط زمانی می میری که دیگر نباشی... هستی؟... پس دیگر مرگ چیست؟... اما همین نبودن، یعنی مردن... باور نداری؟... من مرگ را فقط زمانی باور می کنم که دیگر نباشم... اکنون، هیچ مرگی نیست که من بخواهم آن را باور کنم... اما، یعنی، نه، پس، چرا، شاید، نه... ... ...
با همین حرفها مشغول بودیم... حیاتِ مرگ را در حیاطِ خانهی خود دفن کرده بودیم... به زمان، رخصتِ خاموش کردنمان را داده بودیم... آتشی را که زمانِ حلولمان به درونمان افکنده بودی، رفته رفته خاموش کرده بودیم... می رویم... گویا هنوز کسی نیست... تو می بینی؟... نه... پس نیست... بیا ادامه بدهیم... کجا باید برویم؟... نمی دانم... باید تا جایی برویم که سیر شویم... می شویم؟... گمان نمی کنم... سیر هم اگر نشویم، خوب است که به سمتش برویم... خسته می شویم... اینجا که سیری ناپذیر است... بیا... راضی می شوی... راضی می شوم؟... واقعا راضی می شویم؟... فرمول ها می گویند به این سمت برویم... به نفعمان است... برویم...
رفتیم... هنوز هم می رویم... راضی، اما نمی شویم... تو که به غمزهای ما را زمینی کردی! غمزهای دیگر بیا، شاید که آسمانی شدیم... خسته شدیم... از زمینی که سراسر، رنجِ دور بودن از تو را به ما می چشاند... بودنت، حلاوتیست که زهرِ این رنج را از یادمان می برد... باش!... همیشه در قلب ما... جا، زیاد است... فقط برای خودت... فقط، دستمان را بگیر!... نگذار زمینی بمانیم...
#درد_دل
#خدا
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
دل داشته باشی، میگیره دیگه... یا رفیقَ مَن لا رفیقَ له... #یک_تکه_نان...
مبنای غرب برای درمان غم، دست زدن به اقداماتیست که این غم، مدتی به فراموشی سپرده شود... به عبارتی، هنوز چارهای پیدا نکردهاند و از افیون ها استفاده میکنند... پیشنهادشان هم دیدن فیلمهای جلف و خندهدارِ بیمحتوا و تهی از معناست و اگر هنوز گوشهی چشمی هم به دین داشته باشند، از آن به عنوان وسیلهای برای سبک شدن روح استفاده میکنند؛ با اعتراف به گناه و سپس دوباره همان آش و همان کاسه... این درحالیست که این کارها در دراز مدت، روح انسان را لاابالی و خسته و افسرده میکنند و دیگر معنایی برای زندگی کردن پیدا نمیشود...
در مقابل، مبنای اسلام، راهیست به اسم "ذکر"... شما نه تنها این غم را سرکوب نمیکنید، بلکه با یاد خدا، این غم را به عنوان پلهای برای رسیدن به او می پندارید و این غم شما را اذیت نمی کند و با خونسردی و اعتماد به او، در راه حق تلاش می کنید تا او شما را بر این مصایب، فایق آوَرَد... در واقع، به خودتان یادآور میشوید که خدا بزرگتر از مشکلات شماست و شما هر چقدر به سمت او حرکت کنید، او شما را در حل این مشکلات یاری خواهد کرد و شما از داشتن این غم ها، ضربهای نخواهید خورد و چه بسا بیشتر خواهان این مشکلات خواهید بود تا بیشتر به یاد الله اکبر باشید... که او خداییست که بزرگتر از هر مشکل و موجود دیگریست...
غم، در مرام و مسلک خدا، معنا دارد و غرب، معنایی برای آن متصور نیست و آنرا یا حاصلِ متولد شدن انسان میداند که می گوید به دنیا نیا تا غمگین نباشی و یا می گوید حالا که آمدی، باید کاری کنی که دیگر غمی نداشته باشی... این در حالیست که هر چه در این مسیر قدم می زند، بیشتر در گِل و لایِ جهل و غفلت فرو می رود و منظور از غرب، انسانِ غرق در نفسانیت و خودخواه است که خود را محور و مبنای هر کاری میداند...
خدا ما را از غربی بودنمان نجات دهد...
#خدا #غم
#فکر
پ.ن: به گمانم یکبار دیدن این فیلم را به شما پیشنهاد دادهام... #یک_تکه_نان... نگاه کنید تا از دستتان نرود... فیلم معناداریست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که برای خداست،
دلسردی ندارد...
#امام_خمینی
#خدا
اگر انتشار عکسهای او نبود، چنین سناریویی ترتیب میدادند:
"جسدش را به سوراخ میبردند و لباسهای غیرنظامی به او میپوشاندند و میگفتند خودمان کشفش کردیم، میان غیر نظامیان.
اما خدا خواست که مرگ این مرد، به بزرگی زندگیاش باشد و لکه دار نشود...
#شهید_یحیی_السنوار
#خدا