#بهار
قسمت۲
باید در دل کوچه پس کوچه های بهاری یک نفس عمیق بکشی تا بوی لطیف بهار را حس کنی...
سرت را پایین انداختهای و در پی بدبختی های خودت میروی که ناگهان بهار صدایت میکند... باران زده است... سرت را بلند میکنی و دنیایی از ترکیب رنگ های بینظیر را میبینی... زرد، قرمز، بنفش و... با دل و جانت بازی میکنند این رنگ های از خدا بیخبر... من زیبایی را این گونه فهمیدهام: در کنار هم قرار گرفتن اجزای ریز و درشت به صورت هماهنگ و منظم و ساختن ترکیبی که در سراچهی ذهن آدمی فرو میرود و هیچ گاه فراموش نمیشود...
گویی این کوچه ها و دیوار ها و گل ها و در ها از جهانی دیگر به اینجا سر زدهاند... از بس که جادوییاند... از بس که مرا در خودشان غرق میکنند... و من همیشه به هنگام باز شدن چشمم به جمال آنها فقط میگویم وااااااااای واااااااااااای واااااااااای... چیزی غیر از این نمیتوانم بگویم... تحسین میکنم خالق این همه زیبایی را...
در یکی از این عکس ها، کوچهی بن بستیست که مرا حقیقتاً شیفتهی خود کرد... راستش را بخواهید به ساکنان این کوچه بن بست نیز حسادت کردم و آرزو کردم که روزی در چنین جایی زندگی کنم... هر چند که نمیتوانم... چرا که از یک جا نشینی بیزارم... بگذریم... کوچهای با رنگ و لعاب سادگی... سادگی را از همه چیز بیشتر دوست دارم... ساده بودنی که تو را در عین سادگیاش مجذوب خود می کند... بر سَر درِ یکی از خانه ها نوشته: «فالله خیرُ حافظاً و هو ارحم الراحمین»... یکی از آیاتِ کلام الله مجید... حقیقتی پنهان ولی در عین حال آشکار که چشم دنیابینِ ما آنرا درک نمیکند... هر چند که او به کار خودش ادامه میدهد و بهترین نگهبان است و مهربان ترینِ مهربانان... صاحب این خانه شاید به آن ایمان دارد... که همین آیه اصلا این کوچه را جذاب کرده... که خدا خودش نگهبان این کوچه است... و یقینا خود اوست که رحمت بیکرانش را در تک تک اجزای این محله و این شهر،گسترده است...
چشمم را باز می کنم... خودم را بینِ جمعیتی از دَر ها می بینم... در هایی که قصهشان را شاید بعدا در این صفحه خواهم گفت... عکس هایشان را نیز میگذارم که هر کدام برای خودشان حکایتی دارند...
پ.ن۱: در مورد عکس های دیگر چیزی نمی نویسم تا شما خودتان داستانش را در ذهنتان بسازید...
پ.ن۲: انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!
#عکس #خدا #زیبایی #سادگی #الله #جذاب #گل #لطافت