#بهار
قسمت۱
همین حالا شروع کردهام به نوشتن این کپشن...
نمیدانم چه باید بنویسم!... فعلا با همین عکس ها که از کوچه پس کوچه های بهاریِ قزوین گرفتهام و هشتگِ بهار شروع کردهام که شاید بتوانم نَمی از یَمِ ناگفته های خویش را به زبان بیاورم که یقینا نمی توانم...
مدتیست که رمقی برای حرف زدن ندارم و این موضوع شاید کمی اطرافیانم را آزار میدهد... تعریفِ حرف زدن در دایرهی لغات من کمی متفاوت تر است... من حرف زدن را به معنای انتقال تجارب و معانی عمیق از زندگی و تفهیمِ درست درک و دریافت های دنیوی و معنوی میدانم... اینجاست که من تقصیری ندارم... که حرفی نمیزنم... و شما هم به من حق میدهید که حرف نزنم... اساسا با این تعریف، در نود درصد حالات نمیتوان حرف زد و این بسیار خوب است... عوضش میتوان وقت خود را به درک و دریافت بهتر و عمیق تر از این زندگی صرف کرد و معانی آشکار ولی در عین حال، پنهان را فهمید... که البته بسیار سخت است...
در این مدت، بیشتر نگاه کردهام، بیشتر توجه کردهام به جانِ موجودات و زیبایی های این جهانِ تمام شدنی... تعجبم از همین صفتِ تمام شدنی ست... من به آنها توجه کردهام، چرا که دیگر فردا نخواهند بود... عجیب است که امروز هستند ولی فردا نخواهند بود... با خودم میگویم پس چرا هستند؟... و پاسخم به خودم این است که شاید میخواهند به ما بفهمانند که شما نیز فردا نخواهید بود...
بهار نیز از همان موجوداتیست که با نهایتِ زیباییِ خود به من می گوید که فردا نخواهی بود...
می ایستم کنارِ پای بهار، با او به زیبایی های این عالم نیش خند میزنم... در عمقِ جان گل های زرد و بنفش غرق میشویم و خودمان را فانی می بینیم...
شاید بگویید که زیاد حرف زدم، ولی اول کپشن را فراموش نکنید... شاید این لا به لا، حرفی هم زده باشم... بقیهاش ادای کلمات است...
#زندگی #زیبایی #حرف #خدا #فانی
#بهار
قسمت۲
باید در دل کوچه پس کوچه های بهاری یک نفس عمیق بکشی تا بوی لطیف بهار را حس کنی...
سرت را پایین انداختهای و در پی بدبختی های خودت میروی که ناگهان بهار صدایت میکند... باران زده است... سرت را بلند میکنی و دنیایی از ترکیب رنگ های بینظیر را میبینی... زرد، قرمز، بنفش و... با دل و جانت بازی میکنند این رنگ های از خدا بیخبر... من زیبایی را این گونه فهمیدهام: در کنار هم قرار گرفتن اجزای ریز و درشت به صورت هماهنگ و منظم و ساختن ترکیبی که در سراچهی ذهن آدمی فرو میرود و هیچ گاه فراموش نمیشود...
گویی این کوچه ها و دیوار ها و گل ها و در ها از جهانی دیگر به اینجا سر زدهاند... از بس که جادوییاند... از بس که مرا در خودشان غرق میکنند... و من همیشه به هنگام باز شدن چشمم به جمال آنها فقط میگویم وااااااااای واااااااااااای واااااااااای... چیزی غیر از این نمیتوانم بگویم... تحسین میکنم خالق این همه زیبایی را...
در یکی از این عکس ها، کوچهی بن بستیست که مرا حقیقتاً شیفتهی خود کرد... راستش را بخواهید به ساکنان این کوچه بن بست نیز حسادت کردم و آرزو کردم که روزی در چنین جایی زندگی کنم... هر چند که نمیتوانم... چرا که از یک جا نشینی بیزارم... بگذریم... کوچهای با رنگ و لعاب سادگی... سادگی را از همه چیز بیشتر دوست دارم... ساده بودنی که تو را در عین سادگیاش مجذوب خود می کند... بر سَر درِ یکی از خانه ها نوشته: «فالله خیرُ حافظاً و هو ارحم الراحمین»... یکی از آیاتِ کلام الله مجید... حقیقتی پنهان ولی در عین حال آشکار که چشم دنیابینِ ما آنرا درک نمیکند... هر چند که او به کار خودش ادامه میدهد و بهترین نگهبان است و مهربان ترینِ مهربانان... صاحب این خانه شاید به آن ایمان دارد... که همین آیه اصلا این کوچه را جذاب کرده... که خدا خودش نگهبان این کوچه است... و یقینا خود اوست که رحمت بیکرانش را در تک تک اجزای این محله و این شهر،گسترده است...
چشمم را باز می کنم... خودم را بینِ جمعیتی از دَر ها می بینم... در هایی که قصهشان را شاید بعدا در این صفحه خواهم گفت... عکس هایشان را نیز میگذارم که هر کدام برای خودشان حکایتی دارند...
پ.ن۱: در مورد عکس های دیگر چیزی نمی نویسم تا شما خودتان داستانش را در ذهنتان بسازید...
پ.ن۲: انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!
#عکس #خدا #زیبایی #سادگی #الله #جذاب #گل #لطافت
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها، اگر بهار، تویی؟...
#سیمین_بهبهانی
#بهار
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا