eitaa logo
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
230 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
870 ویدیو
124 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
بیزارم از دینداری کردنی که بخواهم خودم را پشت دینِ خیالی‌ام قایم کنم... دینِ خیالی... وهمِ بودن در آغوش خدا... خیالِ رفتن به بهشت... توهمِ بری بودن از هر گناه... بیزارم از دینداری کردنی که بخواهم خودم را پشت دین خیالی‌ام قایم کنم... ای دیندارِ خیالیِ درون من!... بخوان نمازت را... ولی امیدی به آن نماز نداشته باش!... تو هنوز خدایت را نشناخته‌ای... چگونه می‌توانی دم از او بزنی؟... خجالت هم چیز خوبیست... به کجاست این مسیرت؟... به خیالِ کعبه رفتی؟... دمی از خودت برون آ !... که ببینی این معمّات، جوابِ ساده دارد!...
شاید این حرفایی که میخوام بزنم، جاش اینجا نباشه... شاید اصلا نباید این حرفا زده بشن... ولی حقیقت، نوریه که تاریکی نمی‌تونه جلوی انتشار اونو بگیره و بالاخره یه روزی مشخص میشه... مردم از بیرون به حوزه‌های علمیه نگاه می کنن، ته تهِ شبهه‌شون در مورد حوزه ها اینه که: آخوندا دارن پول ملتو می‌خورن... قربونِ دل ساده‌ی مردمم بشم دیگه من... کاش همین بود... خیلی ساده‌اش این میشه که: آقایون، خواب تشریف دارن... و در بعضی موارد، نه تنها خواب نیستن، بلکه عمدا یه سری کار ها می‌کنن که کار انقلاب و نظام جلو نره... چی فکر می‌کنین شماها؟... فک کردین حوزه ها، تمام و کمال در اختیار انقلاب و نظامن؟... خیال خامی بیش نیست... در اکثر مواقع، همش شعاره... حرف حرف حرف... اکتفا به حرف، ریشه‌ی حوزه رو خشکونده... اگه حوزه درست میشد، وضع جامعه‌مون مگه این بود؟... بی انصافی هم نمیخوام بکنم؛ خیلی از طلبه ها و آخوندا رو می‌شناسم که صادقانه و بی مزد و منت در راه اسلام و انقلاب قدم بر میدارن... ولی... ولی... ولی یجوری سنگ‌اندازی می‌کنن جلوی همین آدما که انگار نه انگار اینجا مملکت اسلامیه... حضرت آقا یه جایی می‌فرمایند که: حوزه باید انقلابی بماند... یکی از اساتید قبلیمون که کارهای واقعا تمیز و بی‌نظیر فرهنگی انجام میداد و باعث یه تحول عجیبی توی سطح شهر شده بود و آقایونِ متحجر و خودخواه و بی بصیرت اومدن و ایشون رو دور انداختن می‌فرمودن که: «وقتی حضرت آقا می‌فرماید که: حوزه باید انقلابی بماند می‌فهمید ینی چی؟... ینی حوزه یواش یواش از مسیر انقلاب داره میره کنار»... و تعارف هم نداریم... از مسیر انقلاب که بری کنار، خود به خود به صورت اتوماتیک میری توی مسیر غرب... ولی آدمایی که من می‌شناسم و حقیقتا دارن خونِ دل اسلام و انقلاب رو می‌خورن، یجوری دارن کار می‌کنن که این سنگ‌اندازی ها واسشون یه تمرین بزرگِ استقامته... هیچی هم جلودارشون نیست... از در بندازیشون بیرون، از پنجره میان... می‌دونین چرا؟... چون دغدغه دارن... چون عمقِ فاجعه‌ی فرهنگی و اعتقادی کشور رو درک کردن... و کسی که از ته دلش حس کنه این خطرات رو، یه لحظه نمی‌خوابه... فعلا همین...
تا جایی که تونستم و تا جایی که می‌تونم، سعی کردم هر محتوایی که اینجا میذارم، دلی باشه... ینی واقعا خودم از عمق وجودم بهش ایمان داشته باشم و تونسته باشم بهش عمل کنم... این حرفو تا حالا اینجا نگفتم، ولی به همین خاطره که اینجا محتوای معنوی کمی داره... چون من یه خصلت خییییلی بدی دارم و اونم اینه که هر وقت بخوام یه محتوای معنوی بگم، یه طوری میشه که خودم اصلا نمی‌تونم بهش عمل کنم و یا نسبت بهش بی اهمیت میشم... نمیگم که بیرون از اینجا آدم معنوی‌ای هستم خدایی نکرده... ابدن اینجوری نیست... ولی اذیت کننده‌اس این قضیه و نمی‌تونم چیزی که بهش عمل نمی‌کنم رو یه جایی بگم... از این بابت واقعا از همه‌ی عزیزان عذرمیخوام و امیدوارم منو حلال کنن... کانال های خیلی بهتر با ادمین های اهل عمل‌تری هستن که می‌تونین ازشون استفاده کنین... اینجا گوشه‌ای خلوت برای تنهاترین‌هاس... با حرفهای ساده و دم دستی...
غصه داری... دلت شکسته... غم داره از شش طرف خفته‌ات می‌کنه... می‌خندی... یکی میاد پیشت میشینه، بهش لبخند می‌زنی... اون می‌فهمه تو چته... شایدم بدونه، ولی حسش نمی‌تونه بکنه... می‌گذره... با رفیقات می‌شینی، باهاشون حرف می‌زنی... یهو همونجا یه حسی بهت میگه که| آره بابا بیخیال!... از ته دلت بخند... ادا در نیار...| می‌خندی... تا وقتی باهاشونی... می‌خندی... بر می‌گردی... دوباره سر این گوشی لعنتی... دوباره خودت می‌مونی و خودت... دوباره غم از شش طرف داره خفه‌ات می‌کنه... یکی میاد می شینه پیشت... نمی‌تونی تحمل کنی که یه نفر دیگه، حال بدیاتو ببینه... پا میشی میری یه جایی گم و گور میشی... جای خاصی نیست... میری توی خودت... آدم، آدمه... نمی‌تونه همیشه ادا در بیاره که چیزیش نیست... نمی‌شه که همیشه رو به راه باشه و بخنده و بمب انرژی باشه... آدم، آدمه... ربات نیست که همیشه روی یه برنامه‌ای تنظیم شده باشه... تو... آدمی... حق داری که غم و غصه داشته باشی و بری توی خودت... تو... آدمی... حق داری که بعضی اوقات از همه چی ببُری و خسته‌شی... به خودت حق بده... خودت رو زندونیِ این تن و حس و حال نکن... خودت رو درک کن... به خودت رحم کن... اجازه بده که همه چی رو به راه بشه... بنویس... کلافه میشی... بنویس... عصبانی میشی... بنویس... خودت رو بریز بیرون.‌.. روی همین صفحه‌ی گوشی... روی کاغذ... به این فکر کن که هیچ وقتِ هیچ وقت کسی نخواهد اومد که تو رو از این وضعیت نجات بده... خودتی و خودت... تو فقط خودت رو داری... (حالا شاید بعضی ها این وسط بگن که خدا چی په؟)... نه عزیزم... اوس کریم که در رأس همه‌ی کارهاس... ولی تا وقتی که ما به خودمون رحم نکنیم، خدا هم کاری ازش بر نمیاد... اول باید ما بخوایم... و بدونیم که ما رو توی قبر یکی دیگه نمی‌ذارن... در آخر هم که... ما حبسِ ابد در خودمان خواهیم بود... خواه نیک... خواه بد... هر کدام را که زیسته باشیم... همین...
خواهرِ بزرگ کیست؟ «محرم اسرار... غمخوارِ غم ها... همدردِدل... پایه‌ی دیوونه بازیا... حالْ بدیات، حالْ بدیاش...» رفتم دیدم استوری دیشب رو که همون متنِ بود، ریپلای زده و اینو گفته: «ای جانم، خواهر قربونت بشه، تو اگه درد داری بیا به خودم بگو. پس خواهر واسه چیه»... خودم قربون صدقه‌اش رفتم همونجا... ولی رفیق! هیشکی واسه آدم، همخونِش نمیشه... هیشکی مث کسی که بزرگت کرده نمیشه... محرم تر از همخون، کسی نیست... نشه که یه روز بخاطر یکی دیگه، همخوناتو منکر بشی‌‌!...
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#بیکلام_گفت آه ای انتظار! پس کی به پایان می رسی؟.. و چون به پایان رسی، بی تو چگونه توانم زیست...!
ای بابا... چقدر کوچیکی آی دنیا!... چقدر اذیت کننده‌ای... و چقدر دو دستی چسبیدیم بهت و دل نمی‌کَنیم... آهای دنیا!... تو مگه چی داری لامصب؟! که ول‌کُنِت نیستیم... تا وقتی جوونیم، خیال می‌کنیم همیشه جوونیم... اصن پیر شدن کیلو چنده... اونایی که پیر شدن، بلد نبودن چجوری جوون بمونن... وگرنه ما همیشه همینیم... جوونِ جوون... تو هم که نشستی و همینجوری قاه قاه به ریش ما می‌خندی و میگی: جوون‌تر از شماها رو سر به نیست کردم، شما که عددی نیستین... آره والا... آره دنیا!... خیلی بی‌مروّتی... خیلی نامردی... این ماییم که هنوز ازت دست نکشیدیم وگرنه تو خوب بلدی کارتو انجام بدی... که ببری... که دیگه حتی قیافه‌ی هیچ کدوم از اونایی که بردی هم یاد هیشکی نیاد... اصن قیافه ینی چی؟... کدوم قیافه‌ای مونده مگه؟!... همه‌ی قیافه‌ها، قافیه ها رو باختن و اکّ هییییی... هیچی به هیچی... ای بابا!...
آگاهی... گاهی همین آگاهی، داغی به دلمان می گذارد که آهی از نهاد بر آوریم و لعنت بفرستیم به سبب و مسبب آگاه شدنمان... اما چه می شود کرد پسر؟... آگاه شدن لازم است... آهی که گاهی از آگاهی می کشیم، بیدار کننده‌تر از هر امر دیگریست... ردّ درد نکن که بیچاره می شوی... به قول حامد خان عسکری: درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم قالی کرمان که باشی، می خوری «پا» بیشتر...
به غمزه، اشارتمان کردی حلول کنیم... فریب چشم‌ِ زمین گسترِ تو را خوردیم، زمین خوردیم... خیالِ خامِ فریب خوردنی چنین مهمل، باورمان شد... افتادیم... به روی خاکی که زیر پای تو بود... خطا نبود اگر که خطا کرده و تو را از یاد بردیم... به یاد نداشتیم چه زمان، کدام مکان از ما دعوت کرده‌ای برای پیوستن به خیل انجمنی اینچنین فناپیوند... خیالِ خامِ به یاد نداشتنی چنین مهمل، باورمان شد... غبارِ یادِ تو گاهی به مرزهای خیالمان پا می گذاشت... خودت را می دیدیم... با دست هایی آغشته به انکار، ابرهای خیال را کنار می زدیم و چنان به زیستنی ابدی می اندیشدیم که تو گویی هیچ گاه از این رنجستان، رهایی نخواهیم یافت... در اعماق قلبمان، کسی به زمزمه، مرگ را با داس هایی نامرئی، درونِ جانمان نشان می داد... باور نداشتیم... خودمان را... آن زمزمه ها را... مرگ را... ندیده بودیم... مرگ را... نمرده بودیم... تنها فقط دیگران می مردند و ما هنوز بودیم... سلام دوست من!... می گویند که ما روزی می میریم... باور داری؟... خیالات است رفیق!... تو فقط زمانی می میری که دیگر نباشی... هستی؟... پس دیگر مرگ چیست؟... اما همین نبودن، یعنی مردن... باور نداری؟... من مرگ را فقط زمانی باور می کنم که دیگر نباشم... اکنون، هیچ مرگی نیست که من بخواهم آن را باور کنم... اما، یعنی، نه، پس، چرا، شاید، نه... ... ... با همین حرفها مشغول بودیم... حیاتِ مرگ را در حیاطِ خانه‌ی خود دفن کرده بودیم... به زمان، رخصتِ خاموش کردنمان را داده بودیم... آتشی را که زمانِ حلولمان به درونمان افکنده بودی، رفته رفته خاموش کرده بودیم... می رویم... گویا هنوز کسی نیست... تو می بینی؟... نه... پس نیست... بیا ادامه بدهیم... کجا باید برویم؟... نمی دانم... باید تا جایی برویم که سیر شویم... می شویم؟... گمان نمی کنم... سیر هم اگر نشویم، خوب است که به سمتش برویم... خسته می شویم... اینجا که سیری ناپذیر است... بیا... راضی می شوی... راضی می شوم؟... واقعا راضی می شویم؟... فرمول ها می گویند به این سمت برویم... به نفعمان است... برویم... رفتیم... هنوز هم می رویم... راضی، اما نمی شویم... تو که به غمزه‌ای ما را زمینی کردی! غمزه‌ای دیگر بیا، شاید که آسمانی شدیم... خسته شدیم... از زمینی که سراسر، رنجِ دور بودن از تو را به ما می چشاند... بودنت، حلاوتی‌ست که زهرِ این رنج را از یادمان می برد... باش!... همیشه در قلب ما... جا، زیاد است... فقط برای خودت... فقط، دستمان را بگیر!... نگذار زمینی بمانیم...
چقدر هر سال گفتم بیا امسال برویم کربلا... اربعین، حال و هوای دیگری دارد... نیامد... گفت نمی‌توانم، سخت است... نیامد که نیامد..‌ خدایا، خودت می‌دانی چه کسی را می‌گویم... تو قادری که همه‌ی از پا نشستگان را برپا نگه داری... خودت دستش را بگیر، بگذار امسال به کربلا بیاید..‌ حیف است که کربلا ندیده از این رنجستان برود... قسم به خودت که حیف است... ... ... ... خدایا...
خدایا هیچ پدر و مادری رو محتاجِ بچه‌هاش نکن!!!
راست و حسینی اگر بخواهم چیزی بگویم، این است که دیگر چيزی برای گفتن ندارم... خسته‌ام از حرفهای همیشگی... از گفتن و رفتن و ندیدن... از مرگ و زندگی و امید... راست و حسینی‌ترش را اگر بخواهم بگویم، این است که احساس عمیقِ بیهودگی دارم در این برهه‌ی بسیار حساس تاریخی... احساس می‌کنم که انسان دیگر نباید تولید حرف کند... نباید حتی یک کلمه بیشتر از آنچه که باید، به زبان بیاورد... انسان، حالا باید انسان بودنش را به منصه‌ی ظهور برساند... می‌خواهم بگویم: با تیغ نشد، تیر نشد، چوب نشد، سنگ با هر چه به دستم برسد آمده‌ام جنگ... اما چه کنم که من نتوانسته‌ام پیش پدرم یحیی باشم و کنار او عشق را ببینم... کاش می‌شد به طریقی رفت و دیگر هرگز برنگشت...
ادامه... در این یکسال گذشته، با فراز و نشیب اتفاقات، سعی کردم با سوتی‌های خُرد و کلان شما کنار بیایم و خودم را به کوچه‌ی عمرچپ بزنم و به خودم بقبولانم که نخیر، رئیس‌جمهور مملکت، می‌داند چه کار دارد می‌کند، بگذاریم کارش را بکند. چیزی نگفتم. اهل غر زدن و شکایت‌های نابجا نبوده و نیستم. اما حالا می‌بینم که اشتباه کرده‌ام. و امیدوارم که همین اشتباه نیز، با جبران مافات شما، برطرف شود؛ هرچند که امید چندانی به تغییر رویکرد شما و تغییر افکار ساده‌انگارانه‌ی شما نیز ندارم. آقای رئیس جمهور، ما از آبروی خود زدیم و در بین نیروهای انقلابی از شما حمایت کردیم. کاش این خطاهای عظیم و حرفهای نسجنیده را بر آن زبانِ الکنتان نمی‌راندید. ما خجالت می‌کشیم وقتی شما حرف می‌زنید. خواهش می‌کنیم، خواهش عاجزانه می‌کنیم از شما که حرف نزنید.