eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
136 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
798 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » پیج اینستا: @tanhatarinhaa1401 لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/3442117788
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
زمان، کوتاه بود و زود گذر... ولی برای ما در آن دوران، نمی گذشت... عالَمِ بچگی بود و نوجوانی و خامی... بیداری برای انجام کاری برایمان باری بود بسی سنگین و لحظه‌ای غمگین... بدمان می آمد از بیدار شدن... عالم بچگی همین است... اصلا به خاطر همین است که خیلی ها با سنّ زیادی هم که دارند، هنوز بچه‌اند... ما هم بچه بودیم... شاید هنوز هم گاهی اوقات هستیم... اصلا آدم بین بچگی و پختگی در نوسان است و می رود و بر می گردد... گاهی هم هوس ماندن در آن دوران را می کند و حسرت بودن در آن لحظه ها را می کشد... اما نمی داند که خود همین آدم بود که در آن دوران، آروزی بزرگ شدن و بالا بودن سنش را می کشید... اصلا چرا انسان همیشه حسرت بودن در یک زمان که در آن نیست را می کشد؟... شاید جوابش در همان بچگی باشد... من خودم بچه که بودم، آرزوی بزرگ شدن را داشتم... حالا که بزرگ شده‌ام، آرزوی برگشتن به بچگی را نمی کنم... آدم اصلا چرا باید فکر برگشتن به دورانی را داشته باشد که هیچ معنایی از این دنیا را درک نمی کرده است؟... من نمی گویم که دوران بچگی و آن زمان ها بی معنا بوده است و یا صفایی در بچگی نبوده است، نه... ولی صفای امروز هم کم نیست و ما این معنا را بهتر درک می کنیم... یعنی آن زمان نیز معنایی وجود داشته ولی همانطور که گفتم، ما درک نمی کردیم... بچگی همین است... آدم درک نمی کند... اصلا بخاطر همین است که خیلی ها با سنّ زیادی که دارند هنوز بچه‌اند... پ.ن: دیدم اگر بخواهم ریز به ریز آن زمان را بنویسم، زیاد می شود... شاید کم کم بنویسم... فعلا همین... @Tanhatarinhaa
سالها پیش در مجله‌ای به مطلبی عجیب برخوردم... مثلث برمودا... مکانی ناشناخته در وسط اقیانوسی بزرگ که اگر کسی به آنجا رفته بود، زنده برنگشته بود... می گفتند به دلیل جاذبه‌ی زیاد زمین در آن نقطه از زمین است که همه چیز را به درون خود می کشد و غرق می کند... خوفناک بود و باورنکردنی... با خودم گفتم شاید کسی هم این گرداب را از نزدیک دیده باشد... شاید هم زنده برگشته باشد ولی کسی او را نشناسد... کسی که چنین چیزی را از نزدیک دیده باشد و زنده بیرون آمده باشد باید آدم بسیار عجیب و ناشناخته تری از آن گرداب باشد... بعدتر ها همه‌ی این آدم ها را دیدم... آنها مثلث برمودا را ندیده بودند ولی... گرداب های خوفناک تری از آن گرداب را دیده بودند... آنها در گردابِ ناشناخته‌ی معانیِ غیر قابل توضیح اطراف خود گیر افتاده بودند... گردابی که نه می توانستند به کسی خبر بدهند که در آنجا گیر افتاده‌اند و نه کسی اگر خبردار می شد می توانست آنها را نجات بدهد... مثلثی بدتر از مثل برمودا... مثلثی که ضلع به ضلعش، آنها را گرفتار کرده بود... خودشان، معانیِ غیر قابل توضیح، اطرافیان... و بدتر از همه، اطرافیان... و ای وای از دست اطرافیان... ادامه باشد برای بعد... @Tanhatarinhaa
تلخه... خیلی تلخه... شیرینه... عجیب هم شیرینه... تلخه، چون هر آن چیزی که در این دنیا از عمق جان دوست بداریم از دست خواهد رفت... شیرینه، چون اگر از این دیدگاه به غم ها نگاه کنیم، آن ها نیز خواهند رفت... اما این وسط، غم هایی هستند که ریشه به جانمان دوانده‌اند... نمی شود که رهایمان کنند... نمی خواهیم که رهایمان کنند... جانمان شده‌اند... همراهمان شده‌اند... به زندگیمان معنا بخشیده‌اند... چگونه رهایشان کنیم که بروند؟... چرا رهایشان کنیم که بروند؟... آری، هر چه غم از جنس پوچیست را ما به آغوش می کشیم تا تنهایمان بگذارند... ولی آنها را نه... نمی شود... مگر این که بخواهیم معنای زندگیمان را ذبح کنیم...
1_4974477890126086520.mp3
16.61M
منده سیغار ایكی جهان من بو جهانه سیغمازام گوهر لامكان منم كُوْن و مكانه سیغمازام (هر چند دو جهان در وجود من گنجیده، من در این دنیا جای نمی گیرم من گوهر لامكان هستم كه به كائنات و مكانها نمی‌گنجم) ... همیشه با دیدن و شنیدن ماجراهای صوفیان و عارفانِ قرن هفتم، اشک امانم نمی دهد... سیدعمادالدین نسیمی را به تازگی شناخته‌ام... عجب اشعارِ بلند معنایی دارد این شاعر و عارف... پ.ن: این موسیقی بی نظیر هم با یکی از اشعار اون شاعر بزرگه که واقعا عالیه...
عارفانی که قایل به وحدتِ وجود بودند و حق را در وجود خود یافته و أنا الحق گویان بودند، حقیقتی را یافته بودند که چشم های کور، توانِ درک آنها را نداشتند و سعی در خاموش کردن نور الهی داشتند که هیچ گاه این اتفاق نیوفتاد و این نور حق بود که در قالبِ این عارفان به زمان ما رسید...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#گرداب_تنهایی سالها پیش در مجله‌ای به مطلبی عجیب برخوردم... مثلث برمودا... مکانی ناشناخته در وسط اق
آنها هیچگاه از این گرداب بیرون نمی آیند... کسی که به این گرداب می افتد، دیگر نه می تواند بیرون بیاید و نه می خواهد که بیرون بیاید... خاصیت این گرداب این است که همه را غرق خود می کند... آنهایی که در این گرداب می افتند هم می خواهند بقیه را به درون آن بکشند... اما افراد کمی گرفتار این گرداب می شوند... چون بقیه، کمتر از گرفتارشدگان این گرداب با معانی غیر قابل توضیح، خودشان و اطرافیانشان درگیر هستند و در اکثر اوقات شاید تنها با اطرافیانشان درگیر باشند و کاری به معانی و خودشان ندارند... دنیایی که آنها در آن زندگی می کنند، دنیایی ناشناخته و بسیار پر رمز و راز و پیچیده‌ است... تقریبا کسی جز خودشان خبر ندارد که چه اتفاقاتی در آنجا رخ می دهد... خودشان به این دنیا می آیند، خودشان در آن زندگی می کنند و خودشان با تمام شدنشان آز آنجا می روند... ورودشان به آنجا دست خودشان است ولی خارج شدن از آن، دست خودشان نیست... آنها حتی این دنیا را بعد از تمام شدن جسمانی‌شان ادامه می دهند و در ابدیّتی نامتناهی غرق آن هستند... آنها با آن گرداب، عجین شده‌اند... ماهیّت آنها تبدیل به آن گرداب شده است... گرداب یعنی آنها و آنها یعنی گرداب... چیز جدای از همی نیستند... به خاطر همین است که گفتم می خواهند بقیه را هم همراه خودشان کنند...
تأثیر... اثر... تأثیر‌گذاری... معنا... یاد... نام... خوب... بد... تحول... جهان... وسعتِ روح... زندگی... مرگ... مرگ... مرگ... فکر کنید... خوب به این واژه ها فکر کنید... من که وقتی به این واژه ها فکر می‌کنم، دود از کله‌ام بلند می‌شود... شما را نمی‌دانم... واژه‌های به شدت هولناک و بزرگی هستند... شاید بعدتر ها آمدیم و در موردشان حرف زدیم... ولی تا کنون نتوانسته‌ام افکاری که با این کلمات داشته‌ام را به جمله و نوشته تبدیل کنم(که شاید بیشتر هم بشوند)... اما همین قدر بدانید که ما هرلحظه با آنها زندگی می‌کنیم... فعلا همین...
حرف، حرف، حرف... کلمات، ارزش والایی دارن... ما با حاصلِ هزارانِ سال تکامل بشر کار داریم... کاش همینطوری الکی خرجشون نکنیم...
اینجا سرزمینِ روزهای محال است... روزهایی که نیامده، می‌روند و امید و انتظارِ خوب شدنشان را نداریم، ولی خوب می‌شوند، می‌رسند، تمام می‌شوند و دوباره شروع... محال است که خوب شوند، ولی می‌شوند... محال است که بد شوند، ولی می‌شوند... اینجا، هیچ چیز بعید نیست... همه چیز، ممکن است... و تنها امکانِ قطعی، حضورِ امید در دلهای ناامید است... همان کورسوی زخمیِ دورمانده از چشم ها... همان که هر روز، می‌گوییم ممکن نیست و ممکن می‌شود... که ناگهان از راه می‌رسد و خیالمان را راحت می‌کند... همان آرامشی که هم‌اکنون در درون خود احساس کردی... همان...
ناگهان است... همه چیز، ناگهان اتفاق می‌افتد... اگر تدریج را متوجه نشوی، همه چیز، ناگهان اتفاق می‌افتد... ناگهان می‌بینی آنچه که رفته، عمرِ گرانبهایی بوده که رفتنش را متوجه نشده‌ای؛ نه چیزی دیگر... ناگهان می‌بینی تمام دوستانی که داشتی، تو را ترک کرده‌اند و دیگر نیستند که نیستند... واقعا نیستند... تو می‌مانی و حسرتِ فرصتی که از دست رفته و می‌توانستی بیشتر از کنارِ هم بودنتان لذت ببری و نبردی... ناگهان می‌بینی تمامِ زندگی‌ات را غم و غصه‌های الکی محاصره کرده‌اند و اعصاب و روانت را تحت کنترل گرفته‌اند؛ در حالی که می‌توانستی از لحظه لحظه هایت ایده‌های ناب را کشف بکنی و آزادیِ روح را به خودت هدیه بدهی... برای آنکه همه چیز، ناگهان اتفاق نیوفتد، لحظه ها را دریاب و در همان لحظه ها زندگی کن و گمان کن که لحظه‌‌ی دیگری نیست و همین است و بس... آنگاه لذت زندگی را خواهی چشید... بی‌ کم و کاست و بی برو برگرد...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها در حلقه ی سودای تو روحانیان را حالها** در"لا احب الآفلین "پاکی زص
** مطلع شعر نشان میدهد که این غزل در ارتباط با حق تعالی است معنی مطلع :عشقت موجب پرواز آنهایی میشود که در طلب پاکی هستند و آنهایی که گرایش به روح دارند با غوردر اسرار تو احوالی خاص دارند... 1.آنجا که به فنا پذیرها علاقه ای نیست توبین صور ظاهری نیستی و مردم غیب بین هر لحظه از تو تصاویر ی می بینند 2.تورا ماه نمی خوانم چون ماهها و سالها در نتیحه ی چرخش ماه ایجاد میشوند و تو از زمان فراتری 3.کوه از غمت شکافته و غمت در دل پیچیده یک قطره از فضل توست که تمام علوم را ایجاد کرده 4.مرا جزو سران حساب کن زیرا سران پیروانی دارند. 5.از خاک انسانی میسازی که فرشتگان بر آن حسد میورزند با انتقاد از تو در حق روحمان کارناروایی میکنیم و جسم را پایمال .(شاید منظور همان اموال باشد ) 6.اگر تو بال پرواز کسی باشی و به او بزرگی و جلال بدهی او بر صورت نشانهایی خواهد داشت 7.گیرم که من واقعا خارداشته باشم خار پیش گل می دمد همانطور که صراف طلا را خالص نمی فروشد شاید منظور آلیاژی بودن طلا باشد .(حضور خودش در کنارمنبع الهام رابه همنشینی خارو گل تشبیه کرده است ) 8.اعمالی که انجام میدهیم زمانی فقط یک فکر بوده طوریکه تمام اجسام از خاکند حال ما هم تحت تاثیر اتفاقات بیرون ایجاد شده و خود این حال موجد اتفاقات خواهد بود 9.عالم با انفجار (مه بانگ )شروع شده و با زلزله پایان میپذیرد عشق و شکر و گله افت و خیزهایی است که لازمه ی تعادل است چنانکه زمین با زلزله به تعادل میرسد 10.تایید کننده ی طلوع خورشید پیدایش شفق است (روزهای آفتابی قبل از طلوع در افق شفق پدیدار میشود )تایید کننده پایدار نگه دارنده ی دولت انسان هم عشق خداست ،اعمال گذشته باعث میشود به آنچه می طلبی در آینده برسی . 11.حال درویشان که خرقه هایشان نورانی شده و شالهایشان معطر نتیجه ی رحمت و بخشش خداوند دو عالم است . 12.عشق همه چیز است ما فقط یک نامه هستیم او دریا و ما جرعه ایم ،عشق صدها دلیل آورده و ما از آن برداشت های شخصی خودمان را کردیم . 13.افلاک با عشق الفت گرفته و ستاره بی عشق ناپدید میشود قامت خمیده با عشق راست میشود و قامت راست بی عشق خمیده 14.این سخنها مایه ی حیات است که از علم بی آموزگار به دست آمده (تجربه)روحت را از اینها پرکن تا نتیجه ی عملی آن را ببینی 15.برای کسانیکه به دنبال معنی هستند سخنان کوتاه بلند و فصل است ولی برای ظاهربین ها سخنان بلند کوتاه و بی معنی . 16.اگر شعر پرمعنی سروده شود از دریای گوهر بهتراست زیرا از ذوق شعر حتی شتر ها بهتر بار تحمل و کوچ میکنند .
انسان... انسان، تمامِ مساله‌ی ماست... و تمام مساله‌ی انسان، ارتباط است... ارتباط او با خود... با خدای خود... با اطرافیان خود... با معانی و اتفاقاتِ جاریِ دنیایِ خود... با، با، با........... ارتباط، ارتباط، ارتباط... انسان، تشنه‌ی ارتباط است... و تمام معضل از زمانی شروع می‌شود که این ارتباط، مختل می‌شود... با خود، با خدای خود، با اطرافیان خود، با، با، با...... ای بابا... ای بابا...
امروز رفته بودیم به مجلسِ ترحیم یکی از فامیل‌ها در تبریز... حجمِ اتفاقات و فورانِ معانی، آن‌چنان بالا بود_ فقط طی یک ساعتِ طلایی_ که بیان، فی‌الحال عاجز است از نقل آن... فی‌الجمله فقط همین چند خط را می‌نویسم تا بعدها، دقیق‌تر به یادِ این روز بیافتم: _ اشعاری که حاج اسماعیلِ ۹۳ ساله و دل‌زنده برای دکتر یحیایِ ۱۰۰ ساله و جوان، خواندند... _ خاطراتی که تعریف کردند... _ توصیه‌هایی که دکتر، فقط با پرسش‌های مکرر من، فرمودند... دست از دامن معصومین نکش که هر چه هست، در دامن آنهاست... قناعت پیشه کن و حرص نداشته باش... _ تجزیه‌هایی که در باب معانیِ حروف انجام دادند؛ ارفع و ارفعی... پیله، پیله‌ور... _ سخنانی که باید با صدایی بلند به حاج اسماعیل منتقل می‌شدند؛ بخاطر سنگین بودن گوش‌ها... _ اشک‌هایی که دکتر، با شنیدن اشعارِ حاج اسماعیل، جاری کردند... ای وای... ای وای... _ "والسلام" گفتن‌های حاجی... _ غمِ از دست دادنِ پسر... _ یادم بماند که خیلی از حاج احمد خوشم آمد، چون حس خوبی از وجودِ آرامَش گرفتم... _ اولین باری که چشمم به صورت یک مُرده برخورد کرد و مرا با خود بُرد... _ اولین باری که زیرِ تابوت کسی را گرفتم و دیدم که نعشِ خودم را دارم می‌برم... _ صورتِ خاله لیلان که مرا یادِ مادربزرگ انداخت و آن معصومیت و زلالگی‌ای که دستم را گرفت و به کودکی برد... _ نمازی که در خلوت خوانده شد... _ پرتقال‌های تازه‌ی شمال... _ و و و... و... چرا اینها را اینجا می‌گویم... نمی‌دانم... همیشه مجالس ترحیم، برایم عجیب و تازه‌اند... و تازه‌کننده‌ی دیدارها... انگار که باید کسی بمیرد تا ما به دیدار زندگان، نائل شویم... عجیب است.. عجیب... اشعار و آیاتی که حاج اسماعیل خواندند و همان‌جا به ذهنم نقش بستند: _اگر در خواب می‌دیدم غمِ روز جدایی را به دل هرگز نمی دادم خیال آشنایی را... _بیر گل واریدی، درمدیم، آقشام اولدی من سنن آیریلانان، آغلاماخ پِشَم اولدی... _ تابوت مرا جای بلندی بگذارید تا باد بَرَد بوی مرا بر وطن من... _ و من اعرض عن ذکری، فاِنّ له معیشتاً ضنکا...