بچه که بودیم، خیال میکردیم تَهِ همهی نردبونا، به آسمون میرسه... که با نردبونا میشه رفت روی ابرا و همونجا موند و دیگه پایین نیومد... ولی وقتی از نردبون بالا میرفتیم، میرسیدیم روی سقف خونههایی که همشون این پایین گیر کرده بودن و رسیدن به آسمون رو برامون غیر ممکن میکردن... ما بودیم و یه نگاهِ حسرتآلود که روی ابر ها خیره میموند... ما بودیم و ابرهایی که میرفتن و دلِ ما رو با خودشون میبردن...
اصلا از کجا معلوم... شاید ابر ها هم دلشون میخواست ما رو با خودشون ببرن... ولی دستشون بهمون نمیرسید... شاید اونا هم حسرتِ بردن ما رو با خودشون میبردن... از کجا معلوم... ما که توی دل ابر ها نبودیم...
#ابر
#متن
#بچگی
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
خیال بودنت چه دلپذیر بود... #ابتهاج #امروز
مگر میشود که ابرها ببینم و تصویر یک اتفاق خیالی در ذهنم شکل نگیرد؟؟؟
عقابِ غولپیکری که میرفت ماه را به منقار بگیرد...
#ابر