eitaa logo
تࢪاۅُش🫀✍🏻
114 دنبال‌کننده
46 عکس
19 ویدیو
0 فایل
💜✍🏻 ° گمشده‌ای حیران میان روزگار° درپی روحم می‌نویسم و عشق را میان واژه‌هایم پیدا می‌کنم🫀🌱 آمنه‌سادات‌حکیم|•مبٺݪآ•| https://harfeto.timefriend.net/17152507383474 •°•°• https://www.instagram.com/Im_mobtala
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
جهان برای شکوفا شدن مهیا بود وَ این قشنگ‌ترین اتفاق دنیا بود که دست فاطمه در دست‌های مولا بود به اعتقادِ من اصلا غدیر اینجا بود :) @Ayeh_Hayeh_Jonon 🤍✨
_ کسانی که به زندگی دیگران نور می‌بخشند، روزی خورشید خواهند شد. ✍🏻فاطمه‌سلطانی @Taraavoosh 🕊
_ مدت‌هاست که خودم را پشت نقاب زشتی گم کرده‌ام! خداراشکر که تو هستی و اشکِ برتو ذره‌ذره نقاب از چهره و قلبم می‌کشد؛ مولای‌من، حسین‌جان🖤 ✍🏻آمنه‌سادات‌حکیم @Taraavoosh 💌
هدایت شده از مجهولات
- و خدا رحم کند این‌همه تنهایی را قصه‌ی غربت یک دختر بابایی را... 🥀 السلام علیک یا رقیه بنت الحسین(ع)
آوازِخون....mp3
4.68M
🖤🥀 جونم فدای مشکی که مثل لاله‌های واژگون شد... @Taraavoosh 🕊
و بازهم شاه‌چراغ‌... و بازهم ایرانِ پر از زخم اما قوی... 🖤
❤️‍🩹🌱 إحتضن نَفسَک بِنَفسِک لَن یحارِب أَحدٌ مِن أجلِک خودت خودت را در آغوش بگیر کسی برای تو نخواهد جنگید... @Taraavoosh 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. قلبش آرام نمی‌زد، تند هم نمی‌زد. انگار اصلا قلبش نمی‌زد. می‌خواست هرچه زودتر تن له‌شده‌ی ساختمان را کنار بزند. نمی‌دانست خرابه‌هارا کنار می‌زند که دخترکش را پیدا کند یا اصلا پیدایش نکند. تنها چیزی که می‌دانست این بود که تن دخترش گرم باشد و نفس‌هایش جاری... عروسک‌های خسته و زخمی دخترکش را از زیر آوار بیرون کشید. عروسک‌ها هم نفسشان بند آمده بود از فشار آوار... پ.ن: بِأَيِّ ذَنۢبٖ قُتِلَتۡ؟ به کدامین گناه کشته شدند؟... پ.ن٢: برای قلب‌هایی که هفتاد و پنج‌سال است غمی عظیم دارند.. ✍🏻آمنه سادات حکیم|•مبٺݪآ•|
گاه می‌خوابد دو چشم و هم‌چنان بیدار دل🫀🌱 @Taraavoosh 💌
🫀🌱 می‌گفت: اگه کسی بهت گفت عاشقت شده، مطمئن باش برای خودش یه منفعتی داره. چون کلمه‌ای برای بیان کردن [عشق] وجود نداره [عشق] چیزیه که توی درونت اتفاق میوفته... @Taraavoosh 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻❣ اصولا انسان‌ها نمی‌توانند دربارهٔ چیزهایی صحبت کنند که نمی‌توان آن‌هارا نوشت. فقط قلم می‌تواند از چیزهایی بگوید که زبان از گفتنش عاجز است... و این است معجزهٔ نوشتن. ✍🏻آمنه سادات حکیم|•مبٺݪآ•| @Taraavoosh 💌
❤️‍🩹🥀 نزار قبانی یه‌جایی خیلی عمیق دربارهٔ تنهایی آدما گفته: _ اتمني لَو کانَت واحِدَة قد تفهَمُ أَعینَنا کاش یک‌نفر بود که چشم‌هایمان را می‌فهمید... @Taraavoosh 💌
🌱🫀 من از درد‌هایم جوانه می‌زنم و سبز خواهم شد:) @Taraavoosh🕊
🫀🩹 هرآنچه در قلب می‌گذرد را نمی‌توان گفت. برای همین است که خدا آه، اشک، خواب‌طولانی، لبخند سرد و لرزش دستان را خلق کرد:)) @Taraavoosh 💫
می‌گفت: یهو به خودم اومدم، دیدم کسی دور و برم نیست! خودم و یه‌عالمه تنهایی... خودم دست خودمو گرفتم و بلند کردم خودم گرد غم روزگارو از تنم گرفتم اونی موفق می‌شه که نگاهش به لبخند رضایت خودش باشه:)
Bir şeyde nasibin varsa Allah, ona sahip olman için Tüm dengeleri değiştirir... Allah'a güven🤞🏻💫 اگر چیزی نصیب تو باشه خدا برای اینکه صاحب اون بشی همه‌ی تعادل‌هارو تغییر می‌ده به‌خدا اعتماد کن... @Taraavoosh 💌
https://harfeto.timefriend.net/17152507383474 لینک پیام ناشناس برای حرف‌هاتون بعد از مدت‌ها:)
به‌توکل نام اعظمش بسم‌الله الرحمن الرحیم
این خانه و این سرا عزادار حسین است🖤
دعوتید به مراسم سیدالشهدا مولاحسین🖤 @ayeh_hayeh_jonon کانال رسمی نویسنده: لیلی‌سلطانی
صل‌الله علیک یا سیدالشهدا🖤🌱
🥀✨ بسم الله الرحمن الرحیم "به نام آنکه مهرش را با قیام حسین به قلب‌ها بخشید" آفتاب تیز می‌تابید و گرمایش را به خاک نرم می‌بخشید. گرد سکوت روی صحرا نشسته بود. هُرم داغ آفتاب، چشم‌هایش را به سوزش انداخته بود. با عطشی که جانش را بریده بود به سختی قدم بر می‌داشت. با این حجم از گرما و عطش مطمئن بود از تشنگی و گرسنگی در این صحرا جان خواهد داد. هرقدم که برمی‌داشت همان اندک قوتی که داشت، از جانش می‌رفت. قدم دیگری که برداشت پایش به سنگی خورد و با صورت نقش زمین شد. *** با صدای سُم اسبان چشم باز کرد. چندین‌بار پلک زد تا چشمانش به نور شدید آفتاب عادت کند. دور و برش را نگاه کرد. کاروانی را در فاصله‌ای نزدیک دید. امید، قوت جسمش شد. به زحمت خودش را از زمین جدا کرد. رو به کاروانیان گفت: صبر کنید... شما را به خدا صبر کنید... صدایش رمق نداشت و به گوش کاروانیان نمی‌رسید. هرچه توان داشت در پاها و صدایش ریخت. دویید و فریاد زد: کمکم کنید... کمکم کنید... به کاروان نزدیک‌تر شد. کاروانیان که صدایش را شنیدند متوقف شدند. متعجب به نزدیک شدن مرد نگاه کردند. مردی سوار بر اسب، از قافله جدا شد و نزدیکش رفت. روی زمین افتاد و ناله کرد: شما را به خدا کمک کنید. عطش و جوع جانم را بریده است. قدری آب به من دهید. شما را به خدا قسم می‌دهم... دیگر توانی نداشت برای التماس بیشتر. مرد اسب‌سوار سمت کاروان چرخید و با مشک آبی برگشت. چشمش که به آب افتاد، جسمش قوت گرفت و به‌زحمت خودش را سمت مرد کشید. مرد دستش را کاسه کرد و در آن آب ریخت. فورا لبش را به دست مرد چسباند و یک‌نفس آب نوشید. عطشش که برطرف شد سرش را عقب کشید. مرد با آرامش پرسید: سیراب شدی؟ سرش را بالا برد تا پاسخ دهد. نگاهش که با نگاه مرد تلاقی کرد لرزی خفیف بر تنش نشست. در چشم‌های مرد آرامشی پر از جذبه نشسته بود. جذبه‌ای که ناخودآگاه وادارش کرد بلند شود برای ادای احترام. _ شکرأ... شکرأ... مرا از مرگ نجات دادید. چگونه باید لطفتان را جبران کنم؟ نگاه کوتاهی به خودش انداخت و ادامه داد: چیز ارزشمندی به‌همراه ندارم. راه‌زنان دارایی و اسبم را با خود بردند. اما بگویید که چگونه پاسخ لطفتان را بدهم؟ چهره مرد با دستاری سبز پوشیده شده بود. صورتش را نمی‌دید اما لبخند مهربان مرد از چشم‌‌هایش هویدا بود: همه‌ی ما بندگان خداییم و آزاده. موظفیم که یک‌دیگر را در سختی‌ها یاری دهیم. مکثی کرد و ادامه داد: به کدام سو می‌روید؟ _ به سوی کوفه می‌روم. ادامه‌ دارد... ✍🏻نویسنده: آمنه سادات حکیم|•مبٺݪآ•| @Taraavoosh 🕊
یه‌جا هم حسنین‌الحلو تو برنامه محفل گفت: عراقیا به عباس می‌گن امام! امام عباس! مرهم دلای شکسته و خسته... @Taraavoosh 🕊