دعوتید به مراسم سیدالشهدا مولاحسین🖤
@ayeh_hayeh_jonon
کانال رسمی نویسنده: لیلیسلطانی
🥀✨
#عین_الفؤاد
#نگاه_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
"به نام آنکه مهرش را با قیام حسین به قلبها بخشید"
آفتاب تیز میتابید و گرمایش را به خاک نرم میبخشید. گرد سکوت روی صحرا نشسته بود.
هُرم داغ آفتاب، چشمهایش را به سوزش انداخته بود. با عطشی که جانش را بریده بود به سختی قدم بر میداشت.
با این حجم از گرما و عطش مطمئن بود از تشنگی و گرسنگی در این صحرا جان خواهد داد.
هرقدم که برمیداشت همان اندک قوتی که داشت، از جانش میرفت.
قدم دیگری که برداشت پایش به سنگی خورد و با صورت نقش زمین شد.
***
با صدای سُم اسبان چشم باز کرد. چندینبار پلک زد تا چشمانش به نور شدید آفتاب عادت کند. دور و برش را نگاه کرد. کاروانی را در فاصلهای نزدیک دید.
امید، قوت جسمش شد. به زحمت خودش را از زمین جدا کرد.
رو به کاروانیان گفت: صبر کنید... شما را به خدا صبر کنید...
صدایش رمق نداشت و به گوش کاروانیان نمیرسید. هرچه توان داشت در پاها و صدایش ریخت.
دویید و فریاد زد: کمکم کنید... کمکم کنید...
به کاروان نزدیکتر شد. کاروانیان که صدایش را شنیدند متوقف شدند.
متعجب به نزدیک شدن مرد نگاه کردند.
مردی سوار بر اسب، از قافله جدا شد و نزدیکش رفت. روی زمین افتاد و ناله کرد: شما را به خدا کمک کنید. عطش و جوع جانم را بریده است. قدری آب به من دهید.
شما را به خدا قسم میدهم...
دیگر توانی نداشت برای التماس بیشتر.
مرد اسبسوار سمت کاروان چرخید و با مشک آبی برگشت. چشمش که به آب افتاد، جسمش قوت گرفت و بهزحمت خودش را سمت مرد کشید.
مرد دستش را کاسه کرد و در آن آب ریخت.
فورا لبش را به دست مرد چسباند و یکنفس آب نوشید. عطشش که برطرف شد سرش را عقب کشید. مرد با آرامش پرسید: سیراب شدی؟
سرش را بالا برد تا پاسخ دهد. نگاهش که با نگاه مرد تلاقی کرد لرزی خفیف بر تنش نشست. در چشمهای مرد آرامشی پر از جذبه نشسته بود. جذبهای که ناخودآگاه وادارش کرد بلند شود برای ادای احترام.
_ شکرأ... شکرأ... مرا از مرگ نجات دادید. چگونه باید لطفتان را جبران کنم؟
نگاه کوتاهی به خودش انداخت و ادامه داد: چیز ارزشمندی بههمراه ندارم. راهزنان دارایی و اسبم را با خود بردند. اما بگویید که چگونه پاسخ لطفتان را بدهم؟
چهره مرد با دستاری سبز پوشیده شده بود. صورتش را نمیدید اما لبخند مهربان مرد از چشمهایش هویدا بود: همهی ما بندگان خداییم و آزاده. موظفیم که یکدیگر را در سختیها یاری دهیم.
مکثی کرد و ادامه داد: به کدام سو میروید؟
_ به سوی کوفه میروم.
ادامه دارد...
✍🏻نویسنده: آمنه سادات حکیم|•مبٺݪآ•|
#داستان
#مبتلا
@Taraavoosh 🕊
یهجا هم حسنینالحلو تو برنامه محفل گفت: عراقیا به عباس میگن امام!
امام عباس!
مرهم دلای شکسته و خسته...
#مبٺݪآ
@Taraavoosh 🕊
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🫀
از ایران سلام به قلبهای غمگین و آشفته🕊
سلام به لبخندهایی که روی لبهای ترکخورده از غم نشسته...
سلام به نگاههای پردردِ شوقزده...
سلام به فتح خندهی چشمها...
از ایران به غزه بهفاصلهی یک "فتاح"سلام!
✍🏻 آمنه سادات حکیم|•مبتلآ•|
@Taraavoosh 🕊