eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان) #قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیه‌
|😱| (رمان) 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
🖌ایت الله وحید: به راستی چه کسی بهتراز معظم رهبری می تواند این کشور را اداره کند👌 Join⤵️ ➡️@TarighAhmad
▪️🌟مرحوم حا‌ج‌سیداحمد‌خمینی: "هر کس بین اطاعت از معظم رهبری و امام راحل تفاوت قائل باشد، در خط آمریکاست! ✅ می‌خواستند مرا در مقابل قرار دهند، توی دهانشان زدم!! 🏴گرامیباد 25 اسفند سالگرد رحلت‌حاج سید احمد‌خمینی و 🌸هدیه‌صلوات وفاتحه🌸 @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#صیاد_دلها 🎥 بسی گفتیم و گفتند از شهیدان؛ شهیدان را شهیدان می شناسند... شهید چمران در وصف شهید ص
‎روز تشیع جنازه صیاد، معظـم رهبری هم آمده بودوصحنه ای که بسیار زیباوگیرا بودخم شدن ایشان و بوسه زدن برتابوت شهیدبـود بعـدازآن خانواده شهید آمدند، اولین نفر مهدی صیاد شیرازی، فرزند شهیدبود که جلو آمد و دیدپیکر پدر روی زمین است وولایت هم بالای پیکر..اوولایت رابرگزید خود را روی پای آقا انداخت که اطرافیان بلندش کردند. وقتی معظم رهبری از او پرسیدکه چرا اینکار راکردی؟ او پاسخ داد:به خاطراینکه خون شهید صیاد توی رگهای شماست. صیادکسی بود که تا وقتی امام(ره) زنده بودند، قنوت نمازش اللهم احفظ امام الخمینی بودو بعد از امام نیز اللهم احفظ امام الخامنه ای شد از این پدر چنین پسری عجیب نیست. تا این جای کار را همه در تلویزیون دیدند، اما صحنهِ بسیار جالبی که بعد از این به وقوع پیوست را دوربین ها شکارنکردندوآن حضور بانوی صبر،همسر شهید بربالای تابوت شوهرش بودایشان پس از فرزند ش جلو آمد و حرکتی که انجام داد ،باز هم صحه بر تربیت ولایتی گذاشت که علی صیاد شیرازی روی خانواده خود انجام داده بود. همسربزرگواراین شهید با دیدن مقام معظم رهبری به جای اینکه خود را بر روی تابوت شوهر بیندازد،گوشه عبای رهبر را گرفت، بوسید و خطاب به ایشان گفتند:حاج آقا،اگه شما از ایشون راضی هستین،اجازه بدین مردم جنازه را تشییع کنن.آقادوباره این جمله راتکرارکردند که ایشون همرزم من بودن، من از ایشون راضی هستم. چنان ولوله وهمهمه ای به پاشد که قابل کنترل نبود وجو بطور کل بهم ریخت.سپس خانواده به کناری آورده شدند. این خانواده ولایتی در آن روز آبروی را خریده و او را سر افراز کردند و به همه ثابت کردند که پیرو را شهید ولایتی خود هستند.... میگویند دل به دل راه دارد...براستی که شهید سنگ تمام گذاشت برای رهبری ...و این میشود که صبح روز بعد از خاکسپاری ،خانواده شهیدبه همراه تنی چند ازدوستان نماز صبح را که در مرقد امام(رحمه الله علیه)خواندند و از آن طرف رفتند بر سر مزارشهیددربهشت زهرا (س)، سر قبرکه میرسند میبینند ...پیش از آنان کس دیگری آمده بود. معظم رهبری...و قتی جویا میشوندکه این صبح به این زودی انهم با این خطرات آقا، اینجا چه میکند. آقای غریب ما میگوید: دلم برای صیادم تنگ شده،مدتی است ازش دورشده ام. @TarighAhmad