•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #هفتاد
احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.😊☝️
همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!😟
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.😊
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!😳
🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!😢
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️
گفتم:
_درسته.😔
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️
-درسته.😔
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️
-درسته.😔
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒
لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!😭
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣
-بابا..شما که میدونید....😢😥
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒
بابا رفت.من موندم و امین...😢👣
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊
اون روز خیلی ناراحت بود.
میگفت:...
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #هفتاد_ویک
اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:😒
_وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.😒دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم.😕😟گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.😞خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا ❣زهرا یا هیچکس.❣
رو به من گفت:
_دخترم..من مادرم،😒پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.😒💓منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی.
یک هفته بعد مامان گفت:
_زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟😊
-نه.به خودم و امین فکر میکنم.😒
با التماس و بغض گفتم:
_مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.🙁😒
-بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.😐
-من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.😔
شب مامان با بابا صحبت کرد.
بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت:
_به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.😕😒
دوباره مدتی سکوت کرد.گفت:
_زندگی #بالاپایین زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین #خدا دوست داره چکار کنی.😒
بابا خیلی ناراحت بود...
پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم😘😒 و با التماس گفتم:
_بابا..از من #ناراحت نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...😣😭
سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم.
بابا باناراحتی گفت:
_من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.😒
سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم.
-شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم #خدا بیشتر دوست داره؟..به #نامحرم فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش...
گفتنش برام سخت بود...
حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود.
-به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو #بخاطرخدا یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.😊☝️
یک ماه دیگه هم گذشت.
یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت:
_سلام پسرم.
تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت:
_ماشین نیاوردی؟😊
-نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.☺️
مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت:
_جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.☺️
بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_سلام.😔
آقای موحد تعجب کرد.😳سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام.😔
بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد.
با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت:
_خداحافظ😔
و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم.
فرداش بابا گفت:
_زهرا،هنوز هم نمیخوای #بخاطرخدا یه قدم برداری؟
دوباره چشمهام پر اشک شد.😢بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.😭
یک هفته گذشت....
همسر یکی از دوستان امین باهام تماس📲 گرفت. صداش گرفته بود.
نگران شدم....😧
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
*خاطره ای از شهید نوید حقیقت شناس*🕊️🖤
همیشه برای پدر و مادر و برادر خود هدیه می آورد با توجه به سن کم دارای درک بالایی بود و حتی در دوران گذراندن دوره در مشهد یک دانش آموز یتیم را تحت تکفل خود قرار داده و کمک هزینه برای وی واریز می کردند ایشان رابطه خوبی با کودکان داشتند طوری که در جمع فامیل و دوستان گل سرسبد جمع بودند و هر جا بودند مانند شمعی میدرخشید که دیگران مانند پروانه به دور او میگشتند ،شهید نوید روحیه ای بلند پروازانه ای داشتند و سعی میکردند از افراد برجسته الگو برداری کنند و همیشه در جمع بزرگان می نشستند .با توجه به سن کم بسیار فعال بودند و درکنار کار بهیاری که هرروز مسافت رفت و برگشت بین شهرستان رامشیر و رامهرمزرا طی میکردند عصرها کارهایی چون باشگاه ورزشی ،دوچرخه سواری،شنا،اموزش گیتار ،صله رحم و همچنین مطالعه برای شرکت در ازمون پرستاری را انجام میدادند.
#ما_ملت_امام_حسینیم
@TarighAhmad
💚یاصاحِبَ کلِ نجوی💚
ای او که میشنوی صدای اعماق قلبم را ...
رخصت✋🏻🙂
به وقــ🗓ـتِ :
دوشنبه 🖤
روز چهارم ماهِ ماتم🖤
┈┈••✾❀🏴❀✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾❀🏴❀✾••┈┈
هیچ کس به من نگفت:🙃💔
که گناه، خانه قلب را تیره می سازد و شما ک نورانی ترین هستی، در خانه سیاه نمی مانی. آن وقت خانه دل ما، سوت و کور می شود مثل خرابه ها، مگر اینکه با توبه، آن تیرگی ها را از بین ببریم و دوباره مهیای پذیرایی از شما شویم.😇
قلب من در نوجوانی ، آماده کاشتن بذر عشق بود.🌱
اما هرچه انتظار کشیدم کسی نگفت که باید عشق برترین شد تا قلب آباد شود، به من نگفتند که مواظب باش قلبت را به هر کس و ناکسی نسپاری که صاحب اصلی آن کسی است که وقتی قلبت پاک شود می آید.🙂
به ما نگفتند که جای شما در قلب ماست نه در جزیره ی خُضرا و مثلث برمودا.
به ما نگفتند که مواظب باشیم تا شما را از مهمانی قلبمان بیرون نکنیم. وقتی از آیت الله بهجت(ره) پرسیدند که شما کجایی؟
ایشان جواب داد که:《آقا در قلب شماست مواظب باشید بیرونش نکنید....》
کاش قلبم را در نوجوانی به تو می سپردم و هر دم یادت را از قلبم به زبان جاری می ساختم...
ای کاش!😔
#مهدویت
┅═══✼🖤✼═══┅┄
@TarighAhmad
┅═══✼🖤✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اےمنتخبِ نازِ دلم، روز بخیـــر🙂
اے دلبرِ ممتازِ دلم، روز بخیـــر🙃
با عرضِ سلامِ خود بہ تو میگویم🙂
تا کوک شود ساز دلم، روز بخیر🙃
#کلیپ_شهید_مشلب❣
~~~~~~~🖤~~~~~~~
@TarighAhmad
~~~~~~~🖤~~~~~~~
🥀🖤🥀🖤🥀
🌀با لُطفِ حَسَن بُوده حُسینی شُده عالَم
🌀این را به هَمه گفته و مُبهم نگذارید
#دوشنبه های امام حسنی
#ما_ملت_امام_حسینیم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌠☫﷽☫🌠
🏴 لوح | ملت حسین به رهبری حسین
💢 رهبر انقلاب:
یک جریانی است که به رهبری حسینبنعلی (سلاماللهعلیه) دارد
در دنیا پیش میرود؛
و انشاءالله پیش خواهد رفت
و کارگشا خواهد بود
و گرههای ملّتها را باز خواهد کرد.💯 ۹۶/۰۶/۳۰📆
💻 @khamenei_ir
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
🏴 امام حسين عَلَیْهِ السلام:
⬛️مَا خَلَقَ اللّهُ مِنْ شَىْءٍ إِلا وَ لَهُ تَسْبِيحٌ يَحْمَدُ بِهِ رَبّهُ
▪️خداوند هيچ موجودى را نيافريد،
جز آنكه براى او تسبيحى قرارداد تا با آن خدا را ستايش كند🔅
📕 بحار الانوار ج 61ص 29
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
مهم نیست چندبار اشتباه کردی.☺️
مهم نیست چقدر آروم داری
پیش میری..🙄
تو وسط راهی هستی که خیلیا
هنوز شروعش نکردن.😎
#بچهشیعههیچوقٺشڪستنمیخوره 😉
#انگیزشی
join↧ఠ_ఠ↧
@TarighAhmad
💔
تو لبخند میزنی
و جهان میایستد تا تو را تماشا کند!
زمان میایستد...
و من در ثانیهای قبل از قدمهایت
گیر افتادهام...!
#ما_ملت_امام_حسینیم
#عکس_نوشته
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #هفتاد_ودو
نگران شدم.با گریه حرف میزد....
به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید 😞👣شده...
بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم.
حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم.
خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه.
گفت:
_پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.😭❤️اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد.😣همه اطرافیان مون رفتارشون #تغییر کرد.مدام #نیش و #کنایه و تهمت میشنیدیم.
بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.😣😭بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره.😭خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟😣😭هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت،😊 باعصبانیت،😡 باناراحتی،😒باتهدید...😠
ما همیشه تنها بودیم....😣😭هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام #زخم_زبان بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟😫😭
دوباره گریه کرد.صداش کردم:
_محیا..😊
نگاهم کرد.گفتم:
_محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟😊
-آره.😞😢
-پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!!😊
سؤالی و با اخم نگاهم کرد.
-فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!!😠😨
-خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟😊
-آره.آره.آره.😢
-پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟😊
بلند گفت:
_بسه دیگه.😣
بامحبت نگاهش کردم.
-مطمئن باش #خدا حواسش بهت هست.مطمئن باش #خدا داره #نگاهت میکنه.مطمئن باش خدا #کمکت میکنه.😊شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای #قوی_ترشدن تو...به نظرت #خدا دوست داره تو برای عزاداری شوهرت #چطوری باشی؟
مدتی فکر کرد.بعد....
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #هفتاد_وسه
مدتی فکر کرد.بعد گفت:
_ #قوی و #محکم و #قاطع که همه از ظاهرم بفهمن #حق با کیه...مثل 🌸حضرت زینب(س)🌸 تو مجلس یزید.
با لبخند نگاهش کردم....
واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم.
✨خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..🤔😟
✨میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم..
💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم..
سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم.
✨خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟..
من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.😣😭از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم.
ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.🕌
بعد از کلی 🌟گریه و دعا و نماز و مناجات🌟
گفتم
🙏خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.😔وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه.
خدایا این #سخت_ترین_امتحانیه که تا حالا ازم گرفتی.
خدایا اگه #یه_لحظه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.😔😣
رفتم خونه....
یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد👀🎁 افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود.
تصمیم گرفتم...
بخاطر #خدا،بخاطر به دست آوردن #رضایت_پدرومادرم، یه قدم بردارم.
بعد دو ماه بازش کردم؛...
با بغض و اشک.😢✨قرآن✨ بود،یه قرآن خیلی زیبا.
زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود:
✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه.
اتفاقی بازش کردم..📖✨
آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد.
💫"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم 🍃من قضی نحبه🍃 و 🍃منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"🍃
یه چیزی تو دلم گفت...
اونی که "من قضی نحبه"هست امینه.
اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد.
بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم:
_تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون.
بغض داشتم.گفتم:
_برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.😢
بعد مدتی سکوت بابا گفت:
_میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟
-قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم.
-قدم بعدی چیه؟😊
-شما معرفی شون کنید.😒
-وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، #خدا برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم.
من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد...
به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم.
چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت
_برو.مزاحم نشو.😠
دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم #نهی_ازمنکر هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم...
تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.😳جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ.
با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم:
_امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم.
مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن.
به بابا گفتم:
_این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!😐🙄
مامان و بابا بلند خندیدن.☺️😁از عکس العمل شون فهمیدم...
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #هفتاد_وچهار
از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه.😕
مامان به بابا گفت:
_بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش نمیاد.☺️
بابا به من گفت:
_چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟😊☝️
-بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان میده که اون آدم چطور فکر میکنه.🙁
مامان بالبخند گفت:
_یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟😉
بالبخند گفتم:شاید.😌
به بابا نگاه کردم و گفتم:
_دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟😟
-وحید هم متوجه تو شد؟
-نه.😕
-چرا؟😊
-عصبی بود.🙁
-چرا؟
-یه دختری مزاحمش شده بود.
دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. ☺️😁بابا گفت:
_اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟😊☝️
-پس آدم دو رویی هست.. 😕با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی طردشون میکنه...اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم همچین آدمی قابل اعتماد نیست.😐
-ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟😊
- ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست.در شأن یک مسلمان نیست که اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب نیست.😑به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن.😕
-همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه.😊
-شما بهش نگفتین؟
-نه.
-چرا؟🙁
-میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به این نتیجه برسه.😉
-ولی من نمیخوام باهاش رو به رو بشم.😒
دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن...
هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته😞 و من فقط بخاطر خدا و #بخاطراوناست که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و هرشب از خدا کمک میخواستم.
چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم... بهش گفتم:
_به بابا گفتم درموردش فکر میکنم.
-الان داری فکر میکنی؟!!بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟!😕
-یعنی نا امید شده؟😟
-اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟😌😁
متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم:
_باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سلام برسون.خداحافظ.😊
دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت:
_بیا بشین.حالا صحبت میکنیم.
برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم.فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم😠 بعد لبخند زد.نشستم.
بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت:
_وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و بامحبت،دست و دل باز.
-اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟😅
محمد لبخند زد و گفت:
_چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطلاحا اعتماد به نفس زیادی داره.😁
یه کم که گذشت،گفت:
_وحید کارش خیلی سخته.😐
به من نگاه کرد:
_زهرا
نگاهش کردم.
-با وحید ازدواج نکن.😒
-بخاطر کارش میگی؟😟
-آره...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید کارش اینه. #مأموریت زیاد میره.😕
-ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟😟
-نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم.ماموریت های #سخت_تر و #خطرناک_تر و #مهم_تر رو به وحید میدن.
-یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟😳چه جاهایی میرن؟ 😳چکار میکنن؟😳مربوط به چه موضوعاتی هست؟😳
-زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.....
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #هفتاد_وپنج
_زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش #محرمانه ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا #دم_مرگ رفته و برگشته.
چشمهای محمدپر غم بود...
فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت:
_زهرا...زندگی با وحید پر از #تنهایی و #دلشوره و #اضطرابه برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم.😒زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره.
مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم:
_چرا اونطوری لباس میپوشه؟🙁
محمد باتعجب😟😳 به من نگاه کرد.گفتم:
_گذرا دیدمش☺️🙈
-اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!!😠😳
-کی؟
-من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!!😳
-من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم.😊
محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت:
_قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم.😒😥
-محمد
نگاهم کرد.
-این دنیا خیلی #کوتاهه. #سختی های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های #زودگذر این دنیا بترسم آخرت مو باختم.
دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد.
تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد.🙁❣
چند وقت بعد تولد علی☺️🎂 بود...
با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه🛍 بخریم. مامان گفت:
_زهرا،اونجا رو ببین.😊👈
با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن.
حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت:
_برید،مزاحم نشید.😠
خنده م گرفته بود.😅محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت:
_الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی.
با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین.😔هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم.
با خودم گفتم باشه خدا، #بخاطرتو،بخاطر امر به معروف.
سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت:
_آقای موحد
آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد...
کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم:
_سلام.
با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت:
_عجله دارید؟😊
-نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم.☺️✋
مامان گفت:
_پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم.
با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم.
آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت:
_من الان میام،ببخشید.☺️
چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو🍻🍺 داغ اومد.
یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست.
مامان گفت:....
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
💚یا غیاثَ من لا غیاثَ له💚
به نام اون بالا سری ...
که حواسش همیشه به همه چیز هست ☘
امروز ؟👇
°°سه شنبه °°
°°روزپنجم ماه محرم°°
🖤🌱↷
『@TarighAhmad』
امام برای من
نه یک اسم است، نه یک حس
امام برای من
اصالت زندگی است
اول و آخر و اصل و فرع و بود و نبود همه ی زندگیم است.
آقا جان
من برای شما ک هستم؟!😔
یک فدایی
می پذیری مرا؟
#مهدویت
#کتاب_امام_من
┅═══✼🖤✼═══┅┄
@TarighAhmad
┅═══✼🖤✼═══┅┄
🌻🌙
.
.
چادرت بوی شـهــــادت میدهد
چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست
ڪہ مبادا چادر مادر شان
فاطمه(سلام الله علیها) خاڪے شود.
#حجاب
#چادرارثیهمادر
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
ای شهید🥀
تو میان سجده هایت
غرق خدا شدی✨
و ذکرِ وصال سر دادی
من اما
میان خواب هایم
غرق دنیا شدم و
نمازصبح هایم را
خواب ماندم😔
چقدر فاصله هست
میان من و تو...💔
〰❁🍃❁🖤❁🍃❁〰
@TarighAhmad
مهدی+رسولی-+این+پا+و+اون+پا+نکن+بابا-+شب+سوم+محرم+97.mp3
4.38M
•••{💔}
ایــــنپاواوننڪنبابا....
چشمامودریانڪنبابا....
دارممیمیرمازایندورے....
امروزوفردانڪنبابا.....
.
.
{سهسالهےپردرداربابمـــ❣}
#رقیهجانم
#حاجمهدےرسولے
┌───✾🖤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾🖤✾───┘