••
۱۴۰۰ سال بعد از واقعه ڪربلا به دنیا آمدند اما خود را به ڪربلا رساندند و ڪربلایـے شدند...[💔😍]
••
#شهیدغازیعلیضاوی "دانیال"
#شهیدقاسممحمدسلیمان "مرتضی"
#شهیداحمدمحمدمشلب "غریب طوس"
#شهیدعلیعبداللهالبواری "مجتبی"
#شهیدمحمدحسینالخطیب "نورالزهراء"
#طریق_احمد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
•• ۱۴۰۰ سال بعد از واقعه ڪربلا به دنیا آمدند اما خود را به ڪربلا رساندند و ڪربلایـے شدند...[💔😍] ••
پست فیسبوڪ شهید احمد مشلب ۲۵ روز قبل از شهادت💔
[ترجمه:و هنگامی ڪه شب راجب چشمان تو از من پرسید چه جوابے به او دهم
اسیر قلب شهیدے ڪه رفته است❣]
✾•♥️•✾
شهید غازے علے ضاوے"دانیال"
تاریخ ولادت: ۱۳۶۶/۱۲/۱
محل ولادت: شهرڪ خیام_لبنان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۱۰/۲۸
محل شهادت: قنیطره_سوریه
وضعیت تأهل: متاهل و داراےیڪ فرزند دختر
مزار : روضه الشهداے شهرڪ خیام
✾•♥️•✾
شهیدے ڪه الگو شهید مشلب بود😍
#رفیقشهیدِرفیقشهیدمون 🙂🌱
#طریق_احمد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
•• ۱۴۰۰ سال بعد از واقعه ڪربلا به دنیا آمدند اما خود را به ڪربلا رساندند و ڪربلایـے شدند...[💔😍] ••
شهید قاسم محمد سلیمان"مرتضے"♥️
[ترجمه پست فیسبوڪ شهیدمشلب: و اسم من روزی جاودان خواهد شداما نمیگویم چرا
به وقتش خواهید فهمید
همان طور ڪه شهید قاسم گفت
و من نیز مثل اوبعدا مےگویم]
تاریخ تولد: ۱۳۷۳/۴/۶
محل تولد: نبطیه_لبنان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۴/۵
محل شهادت: جرود قارة_سوریه 💔
وضعیت تاهل: مجرد
مزار : روضه شهداےنبطیه
#رفقاےشهیدمشلب 😉
#طریق_احمد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
•• ۱۴۰۰ سال بعد از واقعه ڪربلا به دنیا آمدند اما خود را به ڪربلا رساندند و ڪربلایـے شدند...[💔😍] ••
شهید علے الرضا عبدالله البوارے"مجتبے"♥️
تاریخ تولد: ۱۳۷۰/۷/۱
محل تولد : طاریا_لبنان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۷/۲۰
محل شهادت: حماه_سوریه 💔
وضعیت تاهل:متاهل داراےیڪ فرزند پسر
مزار : روضه شهدا بلعڪ
#رفقاےشهیدمشلب 😉
#طریق_احمد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
•• ۱۴۰۰ سال بعد از واقعه ڪربلا به دنیا آمدند اما خود را به ڪربلا رساندند و ڪربلایـے شدند...[💔😍] ••
شهید حسین محمد الخطیب "نورالزهراء" ♥️
تاریخ تولد : ۱۳۷۴/۱۱/۵
محل تولد : بنت جبیل - لبنان
تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۶/۲۲ 💔
محل شهادت : ارتفاعات قلمون - سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
مزار : شهرڪ شقرا - بنت جبیل
#رفقاےِشهیدمشلب
#طریق_احمد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
•• ۱۴۰۰ سال بعد از واقعه ڪربلا به دنیا آمدند اما خود را به ڪربلا رساندند و ڪربلایـے شدند...[💔😍] ••
پست فیسبوڪ شهید قبل از شهادت
غریب! به خدا هرگز (این چنین نیست)غریب ماییم دراین دنیاےفانے
✾•♥️•✾
شهید علےالهادے احمد حسین"جهاد"
تاریخ تولد : ۱۳۷۷/۱۲/۱۵
محل تولد : نبطیه - لبنان
تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۳/۲۷ 💔
محل شهادت : خان طومان - حلب- سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
مزار : گلزار شهداےجبشیت
✾•♥️•✾
شهیدے ڪه شهید مشلب مژده شهادت را دوماه قبل از شهادت درخواب به او داد...😍
#طریق_احمد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
راوے: دوست صمیمےشهیدعلے الهادے
.
🔹دوستم شهید علے الهادے علاقه ے زیادے به#شهید_احمد_مشلب داشت این شهید اهل شهر نبطیه لبنان بود.
🔸 علے دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و اینطور تعریف ڪرد: یڪ شب در خواب دوست شهیدم را دیدم و از او پرسیدم:"شما شهید احمد مشلب هستے؟"
گفت: بله
🔹 گفتم:" از شما یڪ درخواست دارم و آن اینکه اسم من را نیز جزء شهداء در لیستی پےکه حضرت زهراء سلام الله علیها می نویسند و شما را گلچین میکنند بنویسی."
🔸 شهید احمد محمد مشلب به من گفت: اسمت چیست؟
💫گفتم: علی الهادی
🌸 شهید احمد مشلب دوباره گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهراء سلام الله علیها بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد...
.
🌹اینطور شد که دوستم علی الهادی دو ماه بعد شهید شد🌹
#رفیق_شهید_داری ؟!
#شهید_شهیدت_میکنه ...
#طریق_احمد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
معرفے دوستان
[ شهید احمدمشلب ]
ڪه به فیض شهادت نائل آمدند...💔
👆🏻⬆️⬆️👆🏻
آرامش یعنی در میان
صدها مشکل خیالت هم نباشد
لبخند بزنی☺️
چون می دانی
خدایی داری که هوایت را دارد .😇✨
#بچهشیعههیچوقٺشڪستنمیخوره
#انگیزشی🌈
j๑ïท➺°
.•|@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وبیست_وشش
باهم روبوسی کردن.🤗🤗
وحید احوالپرسی میکرد.حال خواهراش رو میپرسید.حرفهاش که تموم شد...
سرشو یه کمی جلو آورد تا بتونه از کنار آقاجون منو ببینه.😍آقاجون رفت کنار که وحید اذیت نشه.وحید دوباره دراز کشید و به من نگاه میکرد.چشمهای وحید هم بارونی بود.😢تا اون موقع بهت زده😧😟 نگاهش میکردم.از اینکه وحیدم زنده بود خیلی خوشحال بودم.😍☺️
آقاجون و مامان رفتن بیرون...
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم.وحید به من نگاه میکرد و لبخند میزد،مهربان تر از همیشه.😊اشکهام جاری شد.😢هیچ کاری نمیتونستم بکنم.فقط ایستاده بودم و نگاهش میکردم.دست چپشو که سرم داشت آورد بالا و سمت من دراز کرد که برم پیشش،بابغض گفت:
_زهرای من.😢💓
قلبم داشت می ایستاد.بالاخره حرکت کردم. بالبخند گفتم:
_...بچه بودیم بعضی ها تو صف نانوایی زنبیل میذاشتن که جا بگیرن😢 ولی نشنیده بودم بعضی ها پاشون رو بدن که تو بهشت برا خودشون جا بگیرن.😢😓
لبخند زد.☺️رسیدم کنار تختش.فقط نگاهش میکردم.گفت:
_حوریه ها دنبالم کردن.😌هرچی بهشون گفتم خودم یکی بهتر از شما دارم،قبول نمیکردن.😉داشتم از دستشون فرار میکردم پامو گرفتن.منم پامو بهشون دادم که دست از سرم بردارن.😜😁
خنده م گرفت.☺️😢با اشک چشم میخندیدیم.گفتم:
_خیلی پررویی دیگه....این چه قیافه ایه؟!😬☺️
خندید و گفت:
_خوب شدم؟😉
-اگه اینجوری میومدی خاستگاریم اصلا نگاهتم نمیکردم.😌☹️
-حالا اون موقع که قیافه م خوب بود نگاهم کردی؟😉
-نه..نکنه اون موقع این شکلی بودی؟!😳
بلند خندید.😂دوباره ساکت بودیم.فقط به هم نگاه میکردیم.گفت:
_فاطمه سادات چطوره؟😍👧🏻
-خوبه.☺️
یاد پسرهامون افتادم.یادم افتاد وحید هنوز نمیدونه.گفتم:
_پسرهاتم خوبن.😌
سؤالی نگاهم کرد.یه کم رفتم عقب. چشمهاش از تعجب گرد شده بود.😳بعد روشو برگردوند و به پتوش نگاه میکرد.رفتم نزدیکش و گفتم:
_حالا با این پا بازهم میتونی بری مأموریت؟😉
به خودش اشاره کرد و گفت:
_مأموریت هایی که من میرم آدم سالمو اینجوری میکنه.😅
بالبخند گفت:
_دیگه موندم رو دستت.😇
بعد مثل کسیکه تازه چیزی یادش اومده باشه گفت:
_زهرا،واقعا پا و بازو و شکمم نور داشت؟!!!😳🤔
گفتم:
_برو بابا..من الکی یه چیزی گفتم.فقط خواستم فضا عوض بشه.شما رفتی همونجاهاتو دادی جلو گلوله تقصیر منه؟😜😁
خندید و گفت:
_باشه بابا.باور کردم.😁
یه کم مکث کرد.بعد گفت:
_واقعا بچه مون پسره؟😅
گفتم:
_کدومشون؟😌
یه نگاه پر از سؤال بهم کرد.با ذوق پرسید:
_دوقلو؟😳😍
با سر گفتم آره.☺️
لبخند عمیقی زد.اشک تو چشمهام جمع شد.گفتم:
_فکر نمیکردم برگردی.فکر نمیکردم لحظه ای بیاد که این خبر بهت بگم.😍😢
باخوشحالی گفت:
_دوتا پسر؟😍✌️
-بله آقا،دو تا پسر.😉😌
از خوشحالی نمیدونست چی بگه.😍☺️
همون موقع یکی از پرستارها اومد تو اتاق...
سر و وضعش به نسبت بقیه بهتر بود.من بالبخند به خانم پرستار نگاه میکردم. وحید به من نگاه میکرد.👀❤️پرستار هم به من و وحید و بیشتر به من نگاه میکرد...
تازه معنی نگاههای الان و پرستارها و دکتر توی راهرو رو میفهمیدم.😅اصلا به قیافه وحید نمیخورد همسری مثل من یا یه خانم چادری داشته باشه.گفت:
_آقای موحد اونقدر از شما تعریف کردن که همه ما مشتاق شدیم شما رو ببینیم. ولی الان که می بینمتون،میفهمم خیلی چیزها رو نمیشه با حرف بیان کرد.تازه آقای موحد خیلی چیزها رو نگفتن.😊
-لطف دارید.☺️
-دختره یا پسر؟😊
بالبخند گفتم:
_پسر.☺️
وحید همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
_دوقلو داریم.😇😎
پرستار با ذوق به من گفت:
_عزیزم،مبارک باشه.😍
-ممنون☺️
وحید گفت:
_خانم پرستار لطف کنید یه صندلی برای خانومم بیارین.😊
آروم به وحید گفتم:
_دوباره شروع کردی.😬
پرستار لبخندی زد و صندلی آورد.بعد همونجوری که کارشو انجام میداد، گفت:
_خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.😅
مثلا غیرتی شدم و گفتم:
_کی،چی گفته؟😠😄
پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت:
_هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن...😨
من با خنده نگاهش کردم.😄وحید هم بلند خندید.😂فهمید سرکار بوده،لبخندی زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون.
با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم:
_نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟😬😄
باخنده گفت:
_خب تنهام نذار.😉😁
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وبیست_وهفت
_خب تنهام نذار😉😁
_محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.😬😌
-راستی داداش خوبت چطوره؟😁
-خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.😬😅
بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم...
#باید میرفتم، #نماز میخوندم و از خدا #تشکر میکردم.گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.😇
یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت:
_هواخوری طبقه پایینه..😁👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.😜
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هی ی ی...محمد😫
بلند خندید.😂
از اتاق رفتم بیرون...
وقتی درو بستم انگار یه #باربزرگی رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به #احترامش بلند شدم.😊☝️
بالبخند گفتم:
_آقاجون..چشمتون روشن.😊
لبخندی زد و گفت:
_چشم شما هم روشن دخترم.😊
-ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)☺️😅
لبخندش عمیق تر شد😄 و چیزی نگفت.
-مامان کجا هستن؟
-نمازخونه.
-با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟😊
-آره دخترم برو.مراقب خودت باش.😊
-چشم.☺️
مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.😭این مدت خیلی اذیت شده بود...
نگاهم کرد....👀😭
لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!😳😱😰مامان گفت:
_زهرا،چی شده؟😒
-مامان،فکر کنم...😧خواب دیدم...وحید..😱 برگشته... زخمی بود..😰
آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت:
_نه دخترم.خواب نبود.😊واقعا خودش بود. زخمی بود.😒همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت:
_زهرا...پاش.😢
گفتم:
_ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.😒
-واقعا؟!!!😳
-خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.😊
-قربون حکمت خدا برم.دیگه #طاقت_نداشتم بره ولی #نمیخواستم هم مانعش بشم.😊🙏
حالش رو میفهمیدم...
وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.😅
مادروحید رفت پیش پسرش...
منم تنهایی خیلی دعا کردم✨ و شکر کردم✨ و نماز خوندم.✨
وحید یک هفته بیمارستان بود...
حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.😊منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.😍فاطمه سادات👧🏻 وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.🤗😍با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.😍😁
بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.😍☺️اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.😅
تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم....
میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.😇
یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.😊خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار.
حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...😟
ولی وحید خیلی تعجب کرد.😳گفت:
_آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!😳😧
حاجی گفت:
_ترفیع درجه گرفتی.😊سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...👌کارت از چهار ماه دیگه👉 شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس.
به وحید نگاه کردم...👀😟
ناراحت بود.حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده..
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وبیست_وهشت
حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده...
حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت #جان کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.😥
همسرحاجی آروم به من گفت:
_آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای #سخت_تر از این آماده کن.😊
✨تو دلم گفتم سخت تر از این؟!!😧😥خدایا خودت کمکم کن.🙏
در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود.
چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.😊
سه ماه بعد...
سیدمحمد👶🏻 و سیدمهدی👶🏻 به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.😍☺️چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم:
_اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.☺️
وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم:
_پسر کو ندارد نشان از پدر...😃
خندیدیم.گفتم:
_بیچاره من با این همه وحید.😜😫
وحید مثلا اخم کرد و گفت:
_خیلی هم دلت بخواد.😠😉
بالبخند گفتم:
_خیلی هم دلم میخواد.😇😍
بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.😅☺️
کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات👧🏻 هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.😊درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه.
یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند...
پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم.👀❤️ روزی هزار بار #خداروشکرمیکردم که وحید کنارم بود....
به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود...
چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت:
_منم خیلی دوست دارم.😍
گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت:
_خب بیا اینجا بشین دیگه.😍
با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم:
_با منی؟😳
صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت:
_بله عزیز دلم.😊
-پشت سرت هم چشم داری؟!!☺️😅
-اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.😍
رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت:
_هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟😇
لبخند زدم.
-آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی
سفیدت.☺️😌
-میبینی خانوم پیر شدم.😊
-قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.😍☺️
بالبخند گفت:
_شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.😍
-وحید...خیلی دوست دارم..خیلی☺️
-اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.😎😉
-کی گفتم؟!!!😳
-اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.😍
-جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!😳☺️
-بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.😎😌
بلند شدم و باتحکم گفتم:
_خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.😠😍☝️
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:...
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
❣یا مَن اَظهَر الجَمیل و سَتَرَ القَبیح❣
بارالها🌸
برای من در نزد خود مکانی مطمئن قرار ده که در آن آرامش یابم
و از هر رحمتی برای من راهی بسوی حق بگشای
شنبه 2⃣2⃣شهریورماه 9⃣9⃣3⃣1⃣
3⃣2⃣محرم الحرام2⃣4⃣4⃣1⃣
ذکر روز:یا رب العالمین
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝
هیچ کس به من نگفت:
که می شود به شما هدیه داد و شمارا خوشحال کرد...😍
اگر به من می گفتند که سه بار 《قل هو الله احد》 ثواب یک ختم قرآن را دارد، من از همان نوجوانی بعد از هر نمازم، یک ختم قرآن به شما اهدا می کردم تا هر روز عزیز تر از دیروز باشم و یک قدم نزدیک تر از روز قبل.🙃
هدیه من ناقابل بود ، ولی احسان شما در مقابل هدیه من این قابلیت را داشت که مرا به عزت بندگی و خدمت به شما برساند.
احسان از طرف کمترین انسانِ روی زمین، زندگی مرا زیر و رو می کرد، اگر از نوجوانی اهل احسان و اهدای هدیه می بودم.
اما حالا هم دیر نشده😃😞
بپذیر از من که وجود ناقابلم ، رکوع و سجده ای به جای آورد و آن را در قالب دسته گلی همراه چند صلوات به وجود نازنینت اهدا کند.
کاش گل های زیادی نثار آن وجود می کردم تا در نتیجه احسان، بوی گل نرگس را استشمام می کردم...😇
#مهدویت
┅═══✼💚✼═══┅┄
@TarighAhmad
┅═══✼💚✼═══┅┄
اگر طالب حقانیت باشے، زیر بار ظلم کمر خم نمےکنے وُ دفاع و شهادت را برتر از زندگے مےدانے :)...
این درسے ست که
عاشورا براۍ ما به یادگار گذاشته..
#برادرشهیدم
#احمد_مشلب💫
#عکس_نوشته🎀
~~~~~~~🍀~~~~~~~
@TarighAhmad
~~~~~~~🍀~~~~~~~
•°
#تلنگرانه ✨
برخے کہ خیلے گناھ دارند مےگویند:
یعنے خدا من را مےبخشد؟!
آنہا نمےدانند وقتے بہ این حآل میرسند
یعنے اینکہ بخشیده مےشوند.| :) |
.
.
#حآجاسماعیلدولابے 🗣
┄•●❥ @TarighAhmad
حاجحسینیڪتا:
بچهها! شهدا خوب تمرینکردند ولایتپذیریِ اماممهدی«عج» را در رڪاب #آسیدروحاللهخمینے...
ما هم باید تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام مهدی«عج» را در رڪاب #حضرتآقا..
☘
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@TarighAhmad
معروف است که یوزپلنگ از هر دهبار تلاش برای شکار تنها در یکی از آنها موفق میشود .
وقتی یوزپلنگ نُه بار تلاش میکند و نتیجه نمیگیرد با خود نمیگوید که من برای این کار ساخته نشدهام
من شکارچی نیستم بهتر است بروم علف بخورم. او برای دهمین بار نیز تلاش میکند ، او آنقدر تلاش میکند تا به نتیجه دلخواه خود برسد.
اگر ناملایمات مسیر تو را خسته کردند از تلاش دست برندار زیرا تو هیچ وقت نمیدانی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شدهای.
یادت نره که هیچ موفقیتی بدون درد و رنج نیست...!!!
#انگیزشی🌈
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وبیست_ونه
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.😍✋
خنده م گرفت.☺️
پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.👶🏻👶🏻👧🏻😴گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم #اعتراض نمیکردم...
حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا...
حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم.🙁
فاطمه سادات به شدت مریض 👧🏻🤒شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.😣 مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.😕یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت.😒😕
بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.👶🏻🤒با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.😐فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.😣دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد.😨🤒👶🏻مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد.
سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد.😥😣
ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی #خبر هم #نداشت. خیلی #خسته شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.😢همون موقع تماس گرفت.📲💓فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.😭نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم 😭و #ازخدا میخواستم #کمکم کنه...
من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.😢😣
دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.📲چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...😨
سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت:
_پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.😊
رفتم تو راهرو...
جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.😍👶🏻آروم صداش کردم:
_وحید😧
نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.❤️😭اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.👀وحید هم فقط نگاهم میکرد.👀وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو.
وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.☺️
هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد...
وحید سرش پایین بود و به کسی توجه #نمیکرد. منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که....
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وسی
اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش...😍☺️
خیلی خوش تیپ تر و جذاب تر شده بود.مخصوصا با موهای سفیدش که جدیدا خیلی بیشتر شده بود.دلم گرفت.حتما کارش خیلی سخته که اینقدر پیر شده.😥
گوشیش زنگ زد.📲جواب داد و گفت:
_الان نمیتونم بیام.دوساعت دیگه میام.😐
یه کم صداش بالا رفت و محکم گفت:
_یه کاریش بکن دیگه.فعلا نمیتونم بیام.😠
گوشی رو قطع کرد و سرشو برگردوند سمت من.منو دید.بلند شد اومد سمتم.
گفت:
_سلام😊
خیلی معمولی و بدون لبخند گفتم:
_سلام
از لحنم ناراحت شد.سرشو انداخت پایین.😔جدی گفتم:
_چرا با این لباس اومدی اینجا؟😐
نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_آخه با این لباس خیلی خوش تیپ تر شدی.😍
تعجب کرد.😳به اطراف اشاره کردم.یه نگاهی به بقیه کرد که داشتن نگاهش میکردن... 👀 به من نگاه کرد.ناراحت گفت:
_زهرا چرا به من نگفتی؟😒
گفتم:
_وقتی تا حالا خودت متوجه نشدی یعنی اصلا خونه نرفتی،یعنی حتی وقت نداشتی تماس بگیری.😊
به موهاش اشاره کردم و گفتم:
_یعنی کارت سخته.☺️
روی صندلی نشست. سرش پایین بود. کنارش نشستم.نگاهش کردم و گفتم:
_تا وقتی کاری که درسته رو انجام میدی نباید سرت پایین باشه..👌نمیگم از نبودنت ناراحت نبودم چون دروغه،نمیگم خسته و کلافه نشدم،نمیگم از اینکه بچه ت تو بغلت غریبی میکنه ناراحت نیستم. #ولی روزهایی میاد که همین سیدمهدی بهت افتخار میکنه،مثل الان مادرش.😊
نگاهم کرد... چشمهاش نم اشک داشت. گفتم:
_ممنونم که اومدی.شارژ شدم.دیگه این روزها رو راحت تر میگذرونم.برو به کارت برس.نگران ماهم نباش.☺️
بالبخند گفتم:
_زودتر پاشو برو و دیگه هم با این لباس تو شهر نچرخ وگرنه من میدونم و شما.😉😠
لبخند زد.☺️گفتم:
_پاشو برو دیگه.😍😠
وحید بلند شد،احترام نظامی گذاشت و بالبخند گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.😍✋
خنده م گرفت.😃بلند شدم و رفت.با پای مصنوعی یه کم می لنگید ولی بازهم خوش تیپ بود.😍چند قدم میرفت برمیگشت و به من نگاه میکرد.تا کلا از راهروی بیمارستان رفت.
من هنوز به جایی که وحید رفت نگاه میکردم و تو دلم گفتم وحید..خیلی دوست دارم..خیلی.☺️
دیدم برگشته و بالبخند به من نگاه میکنه.😍خنده م گرفت.دست تکان داد و رفت.
به اطرافم نگاه کردم.همه داشتن به من نگاه میکردن.😅
رفتم پیش سیدمهدی.خواب بود.برام پیامک اومد.وحید بود.نوشته بود:
📲_آرامش من،خیلی دوست دارم..خیلی.
سه روز بعد سیدمهدی هم حالش بهتر شد و مرخصش کردن...
میخواستم با بچه هام بریم خونه خودمون که مامان اجازه نداد.گفت:
_خودت هم ضعیف شدی،دو روز دیگه هم بمونید تا بهتر بشین.
منم واقعا خسته بودم.قبول کردم.😅ولی از همون شب حال منم بد شد.😣🤒یه ویروس بدتر از ویروس بچه ها. باباومامان میخواستن منم ببرن بیمارستان🏥 ولی من مخالفت میکردم. اگه میرفتم بیمارستان کسی باید میومد همراه من بود.همینجوری هم مادروحید میومد خونه بابا تا به مامان کمک کنه. شب دوم،حالم خیلی بد بود...
خواب و بیدار بودم.صدای بچه ها رو که تو هال بازی میکردن میشنیدم ولی حتی متوجه نبودم چی میگن.خیلی گیج بودم. مامان بهم غذا میداد ولی من حتی متوجه نبودم با غذایی که توی دهانم هست،چکار باید بکنم.چشمهامو بسته بودم.یاد وحید افتادم.تو همون گیجی از یاد وحید لبخند زدم...
گفتم خداروشکر وحید سالمه.خداروشکر الان نیست وگرنه اونم مریض میشد.وای نه.طاقت مریض شدن وحید رو ندارم.
بعد مدتی احساس کردم کسی موهامو نوازش میکنه.احساس کردم وحیده.😨 چشمهامو با بی حالی باز کردم.آره وحید بود.داشت بامهربونی نگاهم میکرد.😊😒لبخند زدم.وحید هم لبخند زد.خیالم راحت شد وحید کنارمه چشمهامو بستم تا راحت بخوابم.
یه دفعه گفتم وحید؟!!!😱 وحید نباید بیاد پیش من.اونم مریض میشه.
چشمهامو باز کردم.آره خودش بود.سریع از جام پریدم.وحید ترسید.گفت:
_چی شده زهرا؟😥
داد زدم:
_برو بیرون...از اینجا برو..برو😵😠
وحید خیلی جا خورد.رفت عقب...
بلند گفتم:
_برو بیرون.از این خونه برو بیرون.👈🚪
همون موقع مامان و بابا با نگرانی اومدن تو اتاق.مامان گفت:
_زهرا چرا داد میزنی؟!!چی شده؟!!😨
با صدای بلند گفتم:
_وحید ببرین بیرون.از اینجا بره.😠😵
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وسی_ویک
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.😞وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:🤒🙏
_وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام..
وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم:
_ببریدش دیگه.😣😥
به مامان گفتم:
_دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.🤒😒
به وحید گفتم:
_پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.😒🙏
بابا رفت بیرون.گفتم:
_بابا،وحید هم ببرین...😥
مامان اومد نزدیک.آروم گفت:
_زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست...😒
با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم:
_مریض شده؟!!😧
مامان گفت:
_از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.😒
بیماری خودم یادم رفت...
سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.😞مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم.😖🤒به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست.
دوباره به وحید نگاه کردم.
-وحیدم.....وحیدجانم😒😥
سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم:
_چی شده؟😥
سرشو انداخت پایین.گفت:
_اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم.😞وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.😓
بلند شد بره بیرون.گفتم:
_خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟😊
یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم:
_شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.☺️همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.☺️
لبخند زدم و گفتم:
_وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.😍
وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت:
_اجازه هست بیام پیشت؟😁
از حرفش خنده م گرفت.گفتم:
_از دادهای من میترسی؟😅
خندید و گفت:
_آره،خیلی.😅
جدی گفتم:
_مریض میشی.😐
بالبخند گفت:
_بهتر.بیشتر پیشت میمونم.☺️
اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم:
_وحیدجان،چی شده؟😥
بابغض گفت:..
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
واڪسن ڪرونا💉 را باید
روے هیئت دولت آزمایش ڪرد:🔬
۱- اگر زنده ماندند 🌱واڪسن ایمن است💊💪
۲- اگر فوت ڪردند ڪشور ایمن است👀✨
#علی_برکت_الله
به همین برکت قسم😌
┄•●❥ @TarighAhmad
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
✍حاج قاسم سلیمانی
توصیه ام به شما این است که هرکدام، یک #شهید را برای خودتان انتخاب کنید.
حتما هم نباید معروف باشد. در #گمنام ها، انسان های فوق العاده ای وجود دارد، آنها را هم در نظر بگیرید.
دعا کنید #خدا به حق حضرت زهرا سلام الله علیها💚 ما را به شهادت برساند و این شهادت را منشا رحمت و آمرزش ما قرار دهد.
و ان شاءالله شرمنده دوستان شهیدمان نشویم. هیچ چیز بالاتر از شهادت🌷 نیست.
شما خواهران هم که جهاد از شما گرفته شده، می توانید شهید شوید. شما جهاد مهمتری دارید که الان به آن مشغول هستید.
🌱"آقا" را دعا کنید برای مسئولیت سنگینی که به عهده اش است. در این دنیای پر تلاطم و سختی که امروز ایشان با آن مواجه هستند، در داخل و خارج؛ دوستان نادان و دشمنان قسم خورده مجهز و مسلح و نفاق، انشاءالله خدا ایشان را کمک کند.
عمر طولانی و نفوذ کلام بیشتری به ایشان بدهد و قلب ها را در تسخیرش قرار دهد.
📚برشی از کتاب #حاج_قاسم
به قلم علی اکبری مزد آبادی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
•💌• ↷ ʝøɪɴ ↯
@TarighAhmad