هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه دوازدهم پارت 3.mp3
4.95M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_دوازدهم پارت 3
اِسمَع 🌷
#خلاصه_نویس_جلسه_دوازدهم پارت 3
🌺💚
🔹در راحت طلبی باید ریشه لذت طلبی را خشکاند.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
دیر یا زود
خیلیا سعی میکنن شبیهتو باشن...😎👑
#انگیزشی (✯ᴗ✯)
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@TarighAhmad
آرزوی #شهادت را همه دارند
اما تنها اندکی #شهید میشوند
دلیلش این است که ...✨
فقط اندکی #شهیدانه زندگی میکنند💕
#رفیق_شهیدم
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_هفتاد_و_دو اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت:+یک دقیقه صبر کن. الان میام. منتظر شد
💎ناحله 🖋
#قسمت_هفتاد_و_سه
محمد:
از سر خاک برگشته بودم خونه.
حالم خیلی بد بود.
رفته بودم زیر دوش آب سرد.
انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم.
چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم
از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم.
میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم.
احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم.
حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم. با صدای ریحانه پلک زدم.
حس میکردم یه غریبه تو خونمونه.
ولی نمیتونستم دقیق شم.
فقط به صداها گوش میکردم .
گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت.
دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم واسم عذاب بود نبودش!
به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف :
+ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان.خودتو اذیت نکن دخترم.زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم چه مهربون بود!
آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد!ادامه داد:
+سرم داداشت هم دیگه اخراشه. یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن.
مراقب باش که دستش کبود نشه.
چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم.
بهم سرم زده بودن.
حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم.خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم.
چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت:+بفرمایید. داداشتم که بیدار شد. ولوم صداشو کمتر کرد و
مراقب باش زیادی بیتابی نکنه.
خیلی تنهاست!
البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن.
عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد.
میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم.ریحانه گفت
+چشم خانوم.
چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود.
خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم
بی اراده گفتم:_آییی!
صورتم جمع شده بود.
اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم.+من که گفتم مراقب باش. وای ببین چیکار کرد؟
به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد.
ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟
به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش. آستینمو کی باز کرد .
ای بابا .بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم.
سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم.تازه متوجه حضورشون شده بودم. بیشتر خجالت میکشیدم.
تکیه دادم به کمد که خانومه گفت.
+تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم.
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:
+ایشون مامان فاطمه جونن .
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت.
ولی بالاخره پاشدم و ایستادم.
_خواهش میکنم+خب ما دیگه رفع زحمت کنیم .ریحانه خجول یه لبخند تلخ زدبغلش کرد و با تمام وجود فشرد.
رو سرش و بوسید و گفت :
+دیگه نگم ها. مراقب خودت و داداشت باش خیلی!ریحانه دوباره گریش گرفت:
دست کشیدرو چشماش و
+الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باشه.
رو کرد به منو :+خدانگهدار.
نتونستم جوابی بدم. سخت سرمو تکون دادم.از اتاق بیرون رفت.
دوباره نشستم سر جام.
فاطمه هم ریحانه رو بوسید.
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم .تو همون حالت بودم که گفت:
_ان شالله غم آخرتون باشه. خدانگهدار.
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون.
از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده.بی خیالش شدم
نشستم و پیراهنم رو در اوردم .
ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل.
به هر زحمتی که شده بود گفتم:
_اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟
بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم .یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم .
پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم .
چقدر دلم تنگ بود برای بابا.
خودش راحت شده بود ازین دنیا.
ما رو ول کرده بود و رفت..هعی .
چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا!
کاش منم میرفتمپیششون.
دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی.کاش منم میبردن پیش خودشون!
کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن.
نمیخواستم ریحانه متوجه شه
صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم.
فاطمه:
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد.
نمیتونستم ببینم داره نابود میشه.
برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد .احساس خوبی داشتم.
کاش محمد زودتر خوب میشد.
کاش دوباره میخندید!
نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود !
من واقعا دیوونه شده بودم.
علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من.
از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده...
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
~°|♡
🌀جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت🌀
۲۸ اردیبهشت سه شنبه 🌿
ذکر روز "یا ارحم الراحمین "
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید احمد مشلب ✾•••
@TarighAhmad
💢عاجل💢
🌐منابع اسرائیلی از پرتاب یک موشک از مصدر نامعلوم در لبنان به سمت شهرک صهیونیستی مسکاف در مرز فلسطین و لبنان خبردادند
🌐همچنین بعضی منابع میگویند چندین انفجار در شهرک صهیونیستی کریا شمونه در شمال اسرائیل رخ داده است
🌐ارتفاعات کفرشو(جنوب لبنان) باخمپاره های ۱۵۵ میلی متری در حال خمپاره باران است
༺════════════
💢 @TARIGHAHMAD 💢
༺════════════
برای انتظار و منتظر بودن
دلایل قشنگی هست چرا که...😍
انتظار یک نگاه مثبت و امید به آیندهست
انتظار فرج این روحیهی خوب امید و حسنِ ظن به خدا رو زیادتر میکنه و بهش جهت معنوی میده...
قشنگه نه؟🙃
کسی که به خدا حسن ظن داره ، منتظره ، امید داره
ظهور رو نزدیک میبینه😇
و شما..
ظهور را نزدیک نبینی
منتظر نیستی...🙂
#مهدویت
#اللهمعجللولیڪالفرج
#استاد_پناهیان
💚🌱||@TarighAhmad||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتباه نکن !!
دور و نزدیک بودن آدم ها
به فاصله شان تا تو نیست ...!
نزدیک ترین آدم به تو،
آن کسی است که از دور ترین فاصله،
همیشه هوایت را دارد ... :)🍀
🍀🍀🍀
#برادر_شهیدم
#کلیپ_شهید_مشلب
#استوری
╔═.🍃.══════╗
🇮🇷@TarighAhmad🇱🇧
╚══════.🍃.═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_هفتاد_و_سه محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم زیر دوش آب
💎ناحله 🖋
#قسمت_هفتادو_چهار
نمیدونم چرا...
واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم....چند روز گذشته بود.
دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم.
از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن.
مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود .
از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم .
کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم
وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم
و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم .
چشام رو بسته بودم و تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد
تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت :
+مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟
با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم
چند ثانیه بعد اروم گفتم
_سلام+سلام فاطمه خانم .چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت
فکر کنمدلخور شده بود_خوبم شما خوبید؟
+صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟
پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده!
سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:
+میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون .
با کف دستم زدم رو پیشونیم.
سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم :
_باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
+حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟!
راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم
ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم.
قبول کردم باهاش برم بیرون
تمام فکرم پیش محمد بود
الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟
تنهاست یا ریحانه پیششه؟
به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت:
+فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن .
پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم .
رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم
پاهامو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم.
داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم ؟فرصت داشتم هنوز .
رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم
این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت نماز مغربم رو که خوندم
شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم
مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم
شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم
شلوار لیم رو هم پوشیدم
نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم
بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم
جیب مانتوم بزرگ بود
گوشیم و تو جیبم گذاشتم
کمتر از همیشه عطر زدم
برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون.
در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم
حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم و رو صورتشون نبینم.
یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم
استرس زیاد مانع آرامشم بود
دلم برای خودم ومصطفی کباب بود
اون دلش با من بود من دلم با محمد
شایدم محمد دلش با یکی دیگه
کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد
ولی این قانون طبیعت بود!
یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست
کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی
کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم
کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد
با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم
کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون،مصطفی از ماشین پیاده شد
پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود
یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود
مشخص بود
شلوار کتان مشکی هم پاش بود
ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود
در ماشین روباز کردتابشینم
نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد
نشستم توماشین ماشین دور زد و نشست
بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین
برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه
یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود
بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد
یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکردسرم رو ازپنجره بردم بیرون
از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد
یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم ،با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
#شهیدههایگمنام🕊🌿
امروزدراینخـــــیابانها🚦
دخترباحـــــيابودنسختاست ...🙂
سختنهخیلیسخت ...🍂
گوییاکـثرمردممـیخواهندبا
نگاههایشانچادرازسرتبکـشند...👀🖐🏼
وتومحکـمترچـــــادرت♥️
رامیگیریازکـناریکعدهکـهردمیشوی✨
حرفهایـیمیشنویســـــرشارازقضاوت...
قضـاوتهاینادرست❌
غمگیننشوایبـــــانو🧕🏻
سرباز"مـــــهدیفـــــاطمه(س) "🌱
بودناینسختـیهاراهمداردجـــــنگ💣
ماتمامشدنـینیـسـت🔪⛓
جـــــنگروانـیمیانحـــــقوباطل🦋
#ریحانه
#حجاب
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
فقط یه ایرانی میتونه
به جای اینکه یه قدم بیاد جلو دم سفره بشینه ،
سفره رو بکشه سمت خودش😐😶😂
#بخندمؤمن
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
حاج اسماعیل دولابـے:
⚠️ بزرگترین "آزمون ایمان"
زمانے استـــــ ڪه چیزے را
میخواهید و به دستـــــ نمےآورید❕...
✔️با این حال قادر باشید ڪه بگویید :
« خدایا شڪرتــ »
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
#رفیق_خاص 💝
من نمیدونم وظیفهٔ قلب چیه 👀
ولی شما در حد همون قلــ❤️ــب ،
واسه حیات من لازمی ☺️✨
~~~~~~~💝~~~~~~~
@TarighAhmad
~~~~~~~💝~~~~~~~
شکستن طلسم
رهبر انقلاب:
«ما حالا بايد براي شكستن اين طلسم فكر كنيم.
كدام طلسم؟
اين طلسم كه كسي تصور كند كه پيشرفت كشور بايد لزوماً با الگوهاي غربي انجام بگيرد.
اين وضعيت كاملاً خطرناكي براي كشور است. ❌
الگوهاي غربي با شرايط خودشان، با مباني ذهني خودشان، با اصول خودشان شكل پيدا كرده.
بهعلاوه ناموفق بوده.❌
بنده بهطور قاطع اين را ميگويم: الگوي پيشرفت غربي، يك الگوي ناموفق است» ✅
(25 ارديبهشت 1386).
#نائب_برحق_مولا
@TarighAhmad ✨🌱
کاش یه بند اضافه میکردن زیر فرم ثبت نام انتخابات :
که اگر رای نیاوردن چند ماه خدمات اجتماعی رایگان انجام بدن
که این
میل به خدمتِ به مردم
هدر نره😂😂😂
#تلخند
※•﴾ @TarighAhmad ﴿•※
💌نامه ی مُزَّمِّل/بند۲۰
"فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنْهُ"
از خالق آسمانے به بنده زمینے😍🍃
شاید خودت ندونی اما تورو جوری ساختم که فقط باحرف زدن با خودم آروم میشی، اما تو خیلی وقتا بدون توجه به من لابه لای آدم های این دنیا دنبال آرامش میگردی.خواستم بگم با من حرف بزن من همیشه منتظرتم
دوستدار همیشگی تو #خدآ ♥️
📬فرستنده:خدا
📖گیرنده:انسان
#از_آسمان 🌱
#آیه_گرافی
┈┈••✾••✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾••✾••┈┈
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه دوازدهم پارت 4.mp3
4.97M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_دوازدهم پارت 4
تنهامسیر آرامش 😌🌱
#خلاصه_نویس_جلسه_دوازدهم پارت 4
❤️🌱
🔹باید با راحت طلبی مبارزه کرد.
🔹به خاطر عشق به خدا باید به مشقت و سختی توجه زیادی کرد.
🔹قلب عاشق خدا،
دوست داره زیاد سختی بکشه برای خدا
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
🌸 جشن پتو
یکبار سعید خیلے از بچهها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچهها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟
گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟😐
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😅
🌷شهید سعید شاهدے🌷
#طنز_جبهه
#لبخندخاڪے
#بشیم_مثل_شهدا
┈┈••✾••✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾••✾••┈┈
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_هفتادو_چهار نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم....چند روز گذشته
💎ناحله 🖋
#قسمت_هفتاد_و_پنج
با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد
الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه و بدبختیام یادم بیافته
مصطفی عالی بودواقعا هیچی کم نداشت یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت
خیلی رمانتیک بود
دنبالش رفتیم و تو یکی از آلاچیقا که از همه دور تر و واطرافشم خلوت بود نشستیم تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگیمون
از بلاهایی ک سرش آوردم میگفت
+فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی میکردم و قایمشون میکردم و الکی میگفتم خوردمشون،بعد خودم و به مردن میزدم توهم باور میکردی و زار زار گریه میکردی؟الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم.
وایی یادته وقتی که میخواستیم از خیابون رد شیم میگفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمیزنن بهت ؟توهم جدی میگرفتی؟اینارو میگفت و میخندید
ادامه داد:
یادته داشتم از کنار جوب رد میشدم گریه میکردی و میگفتی میافتی تو جوب میمیری
آخه کی افتاد تو جوب مرد من دومیش باشم ؟
انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده
+فاطمه،میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی؟ جوابی ندادم
با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن+تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم
وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگامو نمیدی
الان که میبینم خداروشکر سالم و سرحالی میخوام بدونم چیشده که انقدر میپیچونیم
تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود
ولی الان میخوام برام دلیل بیاری و بهم جواب بدی،چون دیگه خسته شدم
چرا جوابم ونمیدی؟چی شده که به من نمیگی؟
خودمو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر هل شده بودم
گلوم خشک شده بود
نمیدونستم جمله هامو چجوری بسازم
واسه اینکه از استرسم کم شه
دستام و توهم گره کردمو به چشماش نگاه کردم صدام میلرزید:
ببین مصطفی نمیدونم چجوری بگم
توخیلی خوبی .من خیلی دلم میخواست همچی یه جور دیگه ای بود تا مجبور نمیشدم امشب اینارو بهت بگم،من دوستت دارم مثه همیشه ،ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگ ترشه!
+به کسی علاقه داری؟
چیزی نگفتم وفقط بهش نگاه کردم
نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارم و سرم و پایین انداختم
نمیتونستم بگم میخواستم بگما ولی زبونم قفل میشدخواستم بحث و عوض کنم _ببین مصطفی ربطی ندا...
حرفم و قطع کرد و دوباره پرسید:کسی و دوست داری؟
ابروهام گره خورد و سرم وپایین انداختم
همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود و آورد
تا آب و گذاشت لیوان وبرداشتم و پرش کردم ویه قلپ و به هزار زحمت قورت دادم
یه پوزخند زد و گفت :دلم نمیخواست به تو بدبین باشم،ولی از اونجایی که تو این اواخر باپسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی ..از تعجب چشام چهارتا شد
نگاهم افتاد به گردنش !
رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود از ترس زبونم بند اومد
ترسیدم یه کلمه نا بجا بگم و محمد و واسه همیشه از دست بدم
ترسم و که دید پوزخندش پر رنگ تر شد
+چرا چیزی نمیگی؟؟چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم؟
برام عجیب بود،بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همچی و فهمیده بود!
جوری دستش و مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستش و پاره میکنه .
تو همون حالت بود وفقط چمشاش سرخ تر میشد با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم
نگام به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکیدخیلی همچی خراب شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم
با صدای لرزون گفتم :مصطفی جان خوشبختی تو آرزوی منه، تو با من خوشبخت نمیشی.
+خفه شوووو من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم ؟
واقعا خفه شدم
+هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بتونی تا این حد پست شی
فاطمهه من دوستت داشتمم
اینهمه سال دوستت داشتم
خودت که بهتر میدونسی؟
مگه چ بدی کردم در حقت؟؟
چرا زود تر نگفتی بهم ؟؟
چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم ؟؟
فاطمه اون شبم بخاطر این پسره رفتی هیاتت ؟کاش پاهام میشکست و همراهت نمیومدم !چرا من الاغ نفهمیدم ؟
فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شیی؟؟
تو موهاش دست کشید
دیگه نتونستم بغضم و حفظ کنم
صدای هق هقم سکوت نفس گیر بینمونو شکست هی تو دلم میگفتم کاش همچی جور دیگه ای بود
صداش آروم شد و گفت:اون گفت چادر سرت کنی ؟
آخی چقدر خاطرش عزیزه برات ....
کاش حداقل به در و دیوار زدن منو هم میدیدی!
کاش میدیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی!
کاش حداقل یه بارحالم و میپرسیدی و برات میگفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتم و توهم نخواستی بشنوی...
من چی از اون پسره کم داشتم ؟
فاطمه بد کردی
حس میکنم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تا نتونم خوب حرف بزنم نتونم داد بزنم
نتونم بگم چقدر حالم بده
نتونم بگم چطور شکستیم!
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
💚 پیامبر صلی الله علیه وآله :
به درستی که خداوند این دین را به دستان امیرالمومنین علی علیه السلام پیروز کرد
و هنگامی که او شهید شود
دین خراب خواهد شد و دیگر اصلاح نخواهد شد
مگر به دستان حضرت مهدی (علیه السلام)
📚منتخب الاثر ج2 ص73
چهارشنبه//۲۹//اردیبهشت
ذکر روز ✨یا حَیُّ یا قَیوم ✨
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@TarighAhmad
╚══••⚬🇱🇧⚬••═╝
مداحی آنلاین - منی که مشهدالرضا رو دیدم - هلالی.mp3
4.15M
🔳 #سالروز_تخریب_قبور_ائمه
🌴منی که مشهد الرضا رو دیدم
🌴منی که صحن کربلا رو دیدم
🎤 #عبدالرضا_هلالی
⏯ #شور
منی که مشهدالرضا رو دیدم
منی که صحن کربلا رو دیدم
نمی تونم ببینم حرم نداری
.
منی که مُهر عشقت رو سینه م
منی که زائر شهر مدینه م
نمی تونم ببینم حرم نداری
قبر مادر بی نشونه
قبر پسر ویرونه
شاه بی حرم
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@TarighAhmad
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
#حجاب
#چادرانه
بله زنی ؛دختری که میتواند زیره ماسک نفس بکشد قادر است که
زیره حجابش هم نفس بکشد😄❤️
#ریحانه
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_هفتاد_و_پنج با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد الانا این لب
💎ناحله 🖋
#قسمت_هفتاد_و_شش
گریه میکنی ؟گریه چرا ؟دلت سوخته برام؟چرا الان ؟چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟
خوشت میومد شاید،
خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم!خوشت میومد هی خوردم کنی و هی نازت و بکشم نه ؟؟
چرا خفه شدی عشقم ؟بگو دیگه بازم بگو
بازم بگو دوسم داری،خوشبختیم آرزوته حس کردم رو خودش کنترلی نداره
داشت از عصبانیت آتیش میگرفت
لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد
صدامون توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود
مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود
الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بودسرش و با دستاش گرفت
چیزی از غرورش نمونده بود
اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم قلبم هزار تیکه شده بود
دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه!
برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش منی وجود نداشت!
اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد.دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود سکوت کرده بود
یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود
کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد!
سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود
حق با مصطفی بود باید جلوی دلم و میگرفتم نباید اینجوری میشد
هرچی بود من باعثش بودم
وبایدبخاطرش تاوان میدادم
مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود
شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه!
لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آورد آه پر دردی کشید و گفت :
خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی!
فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی !
پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد
در جعبه و باز کرد
دلم میخواست همون لحظه بمیرم !
یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید!حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم
هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد
فقط یه صدای بدی و تولید میکرد
احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم.نگام افتاد به غذای دست نخوردمون.مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه
چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتش تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد اومدم پایین و دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین
نایلون و گذاشت رو پام و گفت:رفتی خونه تا تهش و بخورحالت خوب نیست
دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندن
با اینکه حال خودش داغون بودد
بازم حواسش به من بود
دیگه چیزی نگفت و نگفتم
دلم اتاقم و میخواست
میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم
وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ
یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم :ببخش منو میدونم توقع بیجاییه ولی...
چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ از ماشین دور شدم
از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت
سرم و انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی و نبینم
خداروشکر کسی و ندیدم
مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم
سریع لباسامو عوض کردم نشستم کنج اتاقم عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام.
بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم .
اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم
یاد پست محمد افتادم
انقدر متنش و خونده بودمکه حفظ شدم
گفته بود شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز روبه راه است
اما هر نفسی که میکشی دردی ست که میکشی همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رف خوابم نبرد
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙