با یکی احوالپرسی میکردم، موقع رفتن به جای اینکه بگه: امری نیست؟ گفت: اوامری باشه!
منم حول شدم گفتم: عوارضی نیس!!
فکر کنم یاد اتوبان کاشان_قم افتاد😁😁
#بخندمؤمن
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
#فـرازےازوصیتـنامهشهیـدحمید سیاهکالی🌷
✍..وای از روزی که آنان که ولایت دارندقدرآن راندانسته وبیراهه بروند زیراتامادامی که پشتیبان ولایت باشیم و رهرواین مسیرهمیشه سرافرازیم ونوک پیکان ارتش وسپاه ولیعصر(عج )انشاالله.
.زیرانقطه قوت ماولایت است ونقطه ضعف مانیز بی توجهی به این امر،
زیرا ماآنچنان که لازم است بایدبه حدود وثغورآن توجه کرده وخودراذوب در آن بدانیم ✅
#نائب_برحق_مولا
🌀@TarighAhmad 🌀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که بعد از شهادتش سرباز امام زمان شد....
#شهدا
🌹شادی روح مطهرهمه شهدابخوانیم فاتحه مع الصلوات 🌹
#بشیم_مثل_شهدا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
⭕️ تفاوت رد صلاحیت با عدم احراز صلاحیت
🔷 یکی از نکاتی که باید بهش دقت بشه اینه که "رد صلاحیت" با "عدم احراز صلاحیت" فرق میکنه.
⭕️ رد صلاحیت یعنی یک فرد به خاطر انواع جرائمی که داشته صلاحیتی برای شرکت در انتخابات نداره
❇️ ولی عدم احراز صلاحیت یعنی یک فرد برخی شرایط شرکت در انتخابات ریاست جمهوری و یا مجلس شورای اسلامی رو نداره.
مثلا سنش پایینتر از چیزی هست که در قانون ذکر شده. یا ممکنه سابقه مسئولیتهای کشوری که مثلا 4 سال هست این فرد 3 سال داشته باشه و ...
🔹 اینکه یک کاندیدا رد صلاحیت بشه اصلا براش خوب نیست ولی اگه کاندیدایی صلاحیتش احراز نشه اتفاق بدی محسوب نمیشه و این فرد میتونه در انتخاباتهای دیگه شرکت کنه.
#سواد_رسانه
#سعیدمحمد
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ
سست و ضعیف نشوید، غمگین نشوید، شما پیروزید اگر ایمان داشته باشید..🌱
۱۳۹ آلعمران
#آیه_گرافی
┄┅┅🌸🌸🌸🌸┅┅┄
@TarighAhmad ┄┅┅🌸🌸🌸🌸┅┅┄
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه سیزدهم پارت 3.mp3
5.01M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_سیزدهم پارت 3
تفکر کنیم ✌️🏽♥️
#خلاصه_نویس_جلسه_دوازدهم پارت 3
💌🌱
🔹هوای نفس دو نوع است
۱_سلبی : دفع کردن از خود
۲_ایجابی : کشیدن به سمت خود
🔹ایمان شیرین است؛ خداوند ایمان را شیرین آفرید.
🔹با تحمل کردن رنجِ با برنامه میتوان به شیرینی ایمان دست پیدا کرد.
🔹امام علی (ع) :
بر انجام طاعت کمی صبر کنید و از پستی ها و بدی های سیئات نگهش دارید
حلاوت ایمان را می چشید.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
🍃🌸
رفیقِ شهید یَعنے:
ٺۅ اۅج ناامیدے..تو راه و بیراهه های دنیا👣
یہ نفر... پارتے بین ٺۅ وخُدا بِشہ🌿
ۅجۅرے دستٺ روبِگیره
ڪہ مُٺوجہ نشے🙂
#رفیق_شهیدم
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
مولی الموحدین علی علیه السلام می فرمایند:
✨هرکس که به کار مردمی راضی باشد
همچون کسی است
که با آنها بدان کار داخل و شریک بوده است .🌿
غررالحکم ۹۵/۱
پ.ن: چه کار خوب چه کار بد 🌱
۵ خرداد //۱۴ شوال
چهارشنبه ذکر روز :
💫یا حَیُّ یا قَیّوم 💫
~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_هشتاد_و_هشت متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه
💎ناحله 🖋
#قسمت_هشتاد_و_نه
جلو تلویزیون خوابیده بود.
فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم.
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون.
یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه
+دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟
با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم.رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین.قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون.مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد.
نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم.
من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود.همه خونه ی خاله جمع بودن.
مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه.من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم.
دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو.
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم.
موهام تقریبا کوتاه بود
دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیرهروشو با تافت فیکس کردم
یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی.دوباره برگشتم تو اتاق .
یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم.خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد.رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست.با ذوق جواب دادم و گفتم:
_ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه
خوبی ؟خوشی؟سلامتی؟
+سلام فاطمه جون
صدای گرفتش باعث شد نگران شم
که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت._ریحانه چیشده؟
چیزی نگفت_باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
+از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم.به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن .از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه_کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟+محمد
صدای هق هقش بلند شد
استرسش به منم منتقل شده بود
با عصبانیت گفتم:_ریحانهه حرف بزنن.سکته کردم +رفته بود مرز ماموریت.یهو دلم ریخت ،یعنی...!
+یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم .
من چیکار میتونم بکنم ؟+گفتی تهرانی اره؟_آره تهرانم
+میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم_این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم.
از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه
تماس رو قطع کردم
دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم.
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟
اون شب عروسی زهرمارم شد
هیچی نفهمیدم فکرم خیلی مشغول شده بودبعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد
فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود
قرار شد تا فرداش بمونیم تهران.
شب رو به سختی گذروندم
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
چندتا سرباز کنار در بودن
سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا
داشتم پله هارو بالا میرفتم
که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزدبیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن
محسن هم همون لباس تنش بود
به مامانم گفتم:_عه مامان این پسره رفیق محمده.رفتیم سمتش
با دیدن من حرفش رو قطع کرد
چند ثانیه مات موند که گفتم:
_سلام+علیکم السلام .بفرمایید؟
_میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم.شما نمیدونین کجان؟ حالشون چطوره؟محسن با تعجب بهم نگاه میکرد.
اخم کرد و گفت :
+شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش؟
+خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
_الان ایشون کجان؟چیشده؟
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
+بیمارستان وحشت زده پرسیدم:
+بیمارستان چرا؟
+تیر خورده.لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم .محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت :
+کدوم بیمارستان؟+بیمارستان سپاه.
دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه مامانم دستم رو گرفت
همراهش رفتم نشستیم تو ماشین.
پشت ماشین محسن حرکت کردیم
به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم
قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشیدپله هارو گذروندیم.
محسن رفت تو یه اتاق کنار در ایستادیم
دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود.فقط یه سری صدا ب
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨
🔆 #پندانه
خداوند برای دل پُری که داریم چه فرمودند؟
🔸بطری وقتی پر است و میخواهی خالیش کنی، خمش میکنی.
🔸هر چه خم شود خالیتر میشود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریعتر خالی میشود.
🔸دل آدم هم همینطور است، گاهی وقتها پُر میشود از غم، غصه، حرفها و طعنههای دیگران.
🔅قرآن میگوید: "هر گاه دلت پُر شد از غم و غصهها، خم شو و به خاک بیفت."
🔺این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعا میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرفهایی که میزنند. سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن."
(سوره حجر، آیات ۹۷ و ۹۸)
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
🌀حضرت علی علیه السلام می فرمایند :
💢حضرت مهدی عجل الله فرجه الشریف
وارد بیت المقدس می شود
و به امامت او مردم نماز می گزارند 😍
کلمه الامام المهدی :۵۵۷
#مهدویت
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
وقتىبیرون میری چادرو حجاب و سربه زیری😄💜
توی دنیایمجازیولی....
توی گروه مذهبی با نامحرم چت میکنی😕💚
اونم با لقب″برادر″
بقیهنمیبینن... درست✅
ولی خدا که میبینه!😓💙
اسم خودتو گذاشتی مذهبی؟!😕
💔
اینو یادتون باشهـ همیشهـ😉:
مذهبی بودن مهم نیست!!😄
″مذهبی موندن مهمهـ″♥️
#ریحانه
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
نصفش زیر آب بود هنوز برق داشت(کشتی تایتانیک) حالا ما اینجا روزی ۳ بار برقامون میره😐😂
#بخندمؤمن
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
💎رهبر انقلاب ؛
#انتخابات مهمی پیش رو داریم
احتمالا تازه نفس ها وارد مدیریت کشور می شوند 😎✌️
#نائب_برحق_مولا
|●|@TarighAhmad |●|
"ولاتُلقُوابِایدِيکمإلَىالتَّهلکھ"🌱:
خودتونوبہدستِخودتوننابودنکنید :)🕊!
#آیه_گرافی•🌿•
•°•✦❣❃❣✦•°•
@TarighAhmad
•°•✦❣❃❣✦•°•
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه سیزدهم پارت 4.mp3
5.32M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_سیزدهم پارت 4
گوش کنیم 😉🌷
#خلاصه_نویس_جلسه_سیزدهم پارت 4
✨❤️
🔹عقیده با زجر به دست میآید.
🔹زجری خوبه که زجر کشیدی جبران نکنی.
🔹بعضی ها تقوا پیشه میکنند که بعدا جبران کنند.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_هشتاد_و_نه جلو تلویزیون خوابیده بود. فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم. بعداز ده دقیقه
💎ناحله 🖋
#قسمت_نود
میشنیدم:حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا.هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهیدداشتیم شفاعتمون کنه.
دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری.
+خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟میگفتن و میخندیدن
از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت:+بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما
دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم:_چه خبرتونه؟
با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد.لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم
یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمتر شد
تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاتر کشیدتو لباس گشاد بیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود
از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود.
مامانم رفت نزدیک تختش
سلام وعلیک کردن که مامانم گفت:+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:
+تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش.میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان.
رفتم جلو تر وگفتم:_ولی اینطوری بیشتر نگران شدبا تعجب نگام کرد
که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم:سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:
+سلام مکث کرد و گفت: به ریحانه که نگفتید؟
_نگفتم ولی میخوام بگم
+میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن.
برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا.من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم.حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم_ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است.مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفم رو
سرش رو اورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت:+من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم نگاهش رو چرخوندسمت من نگاهش که به من میافتاد قلبم تند تر میزد
گفت:ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین.ریحانه خیلی زحمت میده به شما
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم
من رو شماخطاب کرده بود
شیرین ترین حسی بود که تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم
که ازچشم های مامانم دور نموند
نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم
وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند
و گفت:میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم
چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم
مامان:فاطمه جون آقا محمد با شماست
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم
نگاهم رو برگردوندم سمت محمد که ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندیداین بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه.گفت:
+حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونید راضیش کنیدآروم گفتم:
_چشم که دوباره لبخندزد
مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرداز فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره
چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم:
_ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم.به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودمشدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود رو دور تند
دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام.همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه.تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت. اصلا وجود من رو حس نمیکرد.
اما الان حرف زد باهام و بهم گفت شما
آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت:
+ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید.از یخچال ابمیوه
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
🌼 امام رضا عليهالسلام:
با استغفار کردن، خود را معطّر و خوشبو کنيد تا رايحه [متعفن] گناه، شما را مفتضح(رسوا و بیآبرو) ننمايد!
📙جامع احاديثالشيعه، ج۱۴ ص٣٣٧
#چهارشنبههاےامامرضایے 💛
~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
●|~♡
در #عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست، پرتو روی حبیب هست
💫🌱
ششم خرداد ۱۴۰۰☀️
پانزدهم شوال۱۴۴۲🌙
پنج شنبه ذکر روز:
✨ لا اله الا الله المَلِکُ الحَقُ المُبین
•═•••❣•••═•
@TarighAhmad
•═•••❣•••═•
هر روز کہ مے گذرد
دریاے خواستنت وسیع تر مۍ شود...
و دلتنگےها عمیقتر و زورقهای صبر
کہ بۍ صدا می شکند💔
این است حالِ دل در بحر فراق تو...
ساحل آرامش کجایی ؟!🙃
#مهدویت
#اللهمعجللولیڪالفرج
💚🌱||@TarighAhmad||
باٰیَدْ کِه جُمْلِه جآنْ شَویٖ
تاٰ لاٰیِقِ جآنآن شَوی ... ❤️
#برادر_شهیدم
#عکس_نوشته
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══♥️══✾✾✾
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_نود میشنیدم:حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهی
💎ناحله 🖋
#قسمت_نود_و_یک
ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت
ادامه داد:+نباید اینجوری بشینی
بالشش رو پشت سرش درست کرد و گفت:+اها درست شدحالا تکیه بده.
محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکردمامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت:
+تو جای پسر منی.بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت
مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم و گفتم خداحافظ
از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب
نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه.برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت
از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلممیخواست گریه کنم حواسم و جمع میکردماینطوری بودجمع نمیکردم چی میشدبرگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده .بغض کرده بودم چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم.داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم:بازم ممنونم ازتون،برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم:_خواهش میکنم
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدیم
محمد:
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم درد خیلی شدیدی داشتم.همه ی بند بند وجودم دردآلود بود.حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن لیاقت ک نداشتم واسه شهادت
ولی خب خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد.
صورتم جمع شده بود از درد.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد.
دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت:+عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو جملش تموم نشد که طاها اومد تو وپشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن.حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه.....
تقریبا شیش هفت نفری بودن.
حسام اومد نزدیکم و :+عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟چیشدی تو پسر؟؟؟
یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم.دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن.
کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها.طاها هم همه رو چپوند تو یخچال.بچه ها حرف میزدن و میخندیدن.تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت.داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد!
با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم و اروم گفتم:چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم
دم گوشم گفت:محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا_کدوم؟
+همون دیگه ،با تعجب گفتم
_چرا؟+من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن،بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای
داد زد گف ریحانه منو فرستاده،چیکارش کنم؟بگم بیاد تو؟ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم.خودمو جمع و جور کردم تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم_ایرادی نداره نترس حالا.تنهاس؟+نه با مامانشه.
_خب بگو بیان تو زشته دیگه!+ولی حاجی..._ولی نداره ک دوست ابجیمه. حالا هم چیزی نشده که.ما میتونیم راهشون ندیم؟فقط محسن جان
+جانم داداش_این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.+چشم.
بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در.
بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن،حرف میزدن و میخندیدن. به سختی خودمو کشیدم بالاتر .درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم.برا همین خیلی اذیت میشدم. تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد.پشت سرشم خودش.خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو. نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون.
خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم.
با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم:
_چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن.
یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق.
جمعیت کم شده بود.حالا فاطمه رو میدیدم.چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید.مامانش نزدیک تخت شد.
محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد
از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد:
+بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم
_تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد.
الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم....سرفم گرفت
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
➰🌸➰
^_________^
آسیب هایی بدحجابی برای #خودفرد؛
بی حجابی باعث می شود كه زن از #ارزش های #انسانی_خالی بشود. كسی كه با بی حجابی می خواهد خود را #مطرح كند، درواقع با #جسمش می خواهد خودش را نشان دهد، به این معناست كه این آدم #فاقد_ارزشهای_اسلامی و #انسانی است. این آدم اگر ارزش قابل ارائه انسانی مانند تخصص، عقلانیت، تفكر و دانش داشت، دیگر نیازی نبود كه #جسمش را #عرضه كند تا مورد #توجه قرار بگیرد.
دختری كه بی حجاب است به طور #علنی این را فریاد می زند كه من هیچ ارزش انسانی قابل عرضه ای ندارم و #فقط_جسم_قابل_عرضه_دارم، لطفا به جسم من توجه كنید.
#ریحانه
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad