eitaa logo
دفتر تاریخ شفاهی شهید محمدعلی قانعی
177 دنبال‌کننده
119 عکس
48 ویدیو
1 فایل
⭕ مرجعی برای اطلاع از برنامه‌ها و فعالیت‌های دفتر تاریخ شفاهی شهید محمدعلی قانعی اردکان ارتباط با مدیر @TSH_Ardakan
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📣📣 فراخوان فیلمنامه نویسی «شکوه جمهوریت» ⭕️ پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران سی و نه مرتبه انتخابات در کشور برگزار شد که هر کدام از آن‌ها می توانست دستمایه خلق آثار هنری بسیار باشد و زبان هنر که می توانست زیبایی های شکوه جمهوریت ایران عزیز را به نمایش بگذارد و جنبه‌های دراماتیک حضور مردم را با هنر آمیخته کند، در این سال‌ها آن چنان که باید و شاید نتوانسته از پس این مهم بر آید و عمدتاً از زاویه دیدی مشابه و بعضاً تکراری به انتخابات پرداخته است. ⭕️ مدرسه سینمایی اندیشه و هنر «ماه» با توجه به در پیش بودن دوازدهمین انتخابات مجلس شورای اسلامی «فراخوان فیلمنامه نویسی با موضوع انتخابات» با شعار « شکوه جمهوریت » را منتشر کرد. ❇️ شرایط طرح های ارسالی : 1️⃣ طرح های ارسالی باید بین 500 تا 1500 کلمه باشند. 2️⃣در طرح ارسالی ، شخصیت و کشمکش اصلی آن می‌بایست ‏تعریف شده و طرح دارای آغاز، میانه و پایان باشد. 3️⃣ فیلمنامه‌ها می‌توانند در قالب داستانی، مستند، پویانمایی یا استاپ موشن باشند‎.‎ ( قالب طرح را مشخص کنید) 4️⃣ فیلمنامه های ارسالی می بایست در مدیوم تیزر فرهنگی ( حداکثر 5 دقیقه‌ای) یا فیلم کوتاه (حداکثر 15 دقیقه ای ) باشند. 🟨 نکته مهم: پیش از ارسال طرح متن کامل فراخوان را مطالعه کنید: 📌 b2n.ir/farakhanemah 🗓 گاه شمار فراخوان: 🔻شروع ارسال آثار: 15 تیرماه ۱۴۰۲ 🔻پایان مهلت ارسال آثار: 25 تیرماه ۱۴۰۲ 🔻اعلام آثار راه یافته بخش نخست : 10 مرداد 1402 🔻اعلام آثار راه یافته بخش دوم : 25 مرداد 1402 🟨 لینک ثبت نام و ارسال طرح: b2n.ir/farakhanemah @Tarikh_SHafahi_Ardakan
۱۷ تیر ۱۴۰۲
💢علاقه‌مندان به مباحث تربیتی در حوزه نوجوان ✅دوره تربیت مربی استاد: خانم دکتر علاسوند محل برگزاری: قم به همراه اسکان جزئیات بیشتر ‌@TSH_Ardakan @Tarikh_SHafahi_Ardakan https://eitaa.com/joinchat/3376742568Cb783b09948
۱۷ تیر ۱۴۰۲
▪️انا لله و انا الیه راجعون ▫️متاسفانه باخبر شدیم حاجیه خانم عصمت پایه‌دار، از خیرین محترم دفتر تاریخ شفاهی شهید محمدعلی قانعی به رحمت خدا رفتند. ▫️به خانواده انقلابی و داغدار هاتفی، فتاحی و پایه‌دار تسلیت می‌گوییم و برای بازماندگان از پروردگار طلب صبر داریم. @Tarikh_SHafahi_Ardakan https://eitaa.com/joinchat/3376742568Cb783b09948
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
هدایت شده از کاریز
📣 فراخوان، ویژه کسانی که می‌خواهند برای منطقه یا محل زندگی خودشان کار اثرگذار انجام دهند، این فراخوان یک فرصت است... ■ برای اطلاعات بیشتر‌ و همکاری با شبکه اکران مردمی شهرستان اردکان با شماره زیر تماس بگیرید ╔════☎️════╗ 09926362867 @Ardakan_Ekran @Ardakan_kariz
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
هدایت شده از روناس📙
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
⭕️ حسرتِ هفده‌ساله روایت سمیه هاتفی؛ خواهر شهید محمدعلی هاتفی از حادثه‌ی تروریستی شاهچراغ قسمت اول قرار بود با خانواده‌ی برادرشوهرم دو روز، تفریحی بریم یاسوج و برگردیم. به دلم افتاد حالا که نزدیک شیرازیم یک سر بریم زیارت حرم شاهچراغ. تا اسم شاهچراغ را بردم، زینب؛ دخترم گفت: نه مامان نریم، اونجا با اسلحه می‌زننمون! همسرم؛ محمدجواد بلافاصله گفت: نه دخترم حرم دیگه امنه، پلیسا مواظبن. به اصرار من دو روز دیگر به سفرمان اضافه شد. مقصد بعدی به جای اردکان، شد حرم حضرت شاهچراغ. حوالی ساعت 11ظهر رسیدیم شیراز، سوییتی نزدیک حرم اجاره کردیم. تا وارد شدیم بچه‌ها بدو بدو رفتند جلوی پنجره و با شور و شوق گنبد و گلدسته حرم را به هم نشان می‌دادند. اولین‌بار بود که می‌آوردیم‌شان شیراز. هفده‌سال قبل من و همسرم، دوتایی آمده بودیم پابوس حضرت، از آن زمان حسرت زیارت دوباره‌ی آقا روی دلم مانده بود. دم‌دمای غروب از باب‌المهدی وارد حرم شدیم. ایستادیم جلوی گنبد و چندتا عکس انداختیم. بعد رفتیم داخل حرم زیارت کردیم و دوباره برگشتیم توی صحن. نزدیک سقاخانه نشستیم و مشغول خواندن زیارت‌نامه شدیم. بچه‌ها هم توی صحن چرخ می‌زدند و اطراف را می‌گشتند. آدم‌های زیادی روی فرش‌های دوروبرمان نشسته بودند. خادمی به سمت‌مان آمد و با صدای بلند و لهجه قشنگ شیرازی گفت: نماز جماعت توی شبستان خونده میشه. همسرم، حسن و حسین را با خودش به شبستان برد و قرارشد نیم‌‌ساعت دیگر دوباره همین‌جا جمع شویم. من، زینب، جاری‌ام و دخترش رفتیم قسمت خواهران. توی صفِ سومِ نماز نشستیم و گرم صحبت شدیم، زینب هم محو تماشای آیینه‌کاری‌ها شده بود و با گوشی‌ش مدام از جابه‌جای حرم عکس می‌گرفت. ده دقیقه‌ای گذشت که صدای جیغ و فریاد توی گوشم پیچید. صورتم را که برگرداندم، دیدم جمعیت زیادی وارد شبستان شدند. خانمی با ترس داد زد: تیراندازی شده، فرار کنید! فرار کنید! غوغایی به پا شد. همه به سمت درب دیگر شبستان دویدند. شوکه شده بودم، در یک لحظه آرامش و شادیمان جایش را به وحشت و گریه داد. پابرهنه دویدم بیرون. توی جمعیت زینب را دیدم. دستش را محکم گرفتم و همراه مردم دوان دوان از حرم بیرون رفتیم. درب ورودی حرم را بستند. هرچه اطرافم را گشتم، جاری‌ام و دخترش را پیدا نکردم. مغازه‌دارها از مغازه‌‌هایشان بیرون آمده بودند. چندتا از زائران مثل ابر بهار اشک می‌ریختند و دنبال فرزند و همسرشان می‌گشتند، خانمی پایش آسیب دیده بود و گوشه پیاده‌رو نشسته بود و چندنفری هم غش کرده بودند. زینب از ترس به خودش می‌لرزید و زار زار اشک می‌ریخت. هرکاری می‌کردم نمی‌توانستم آرامش کنم. پشت‌سرهم به گوشی همسرم زنگ زدم اما آنتن نمی‌داد... @Tarikh_SHafahi_Ardakan https://eitaa.com/joinchat/3376742568Cb783b09948
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
⭕️ حسرتِ هفده‌ساله روایت سمیه هاتفی؛ خواهر شهید محمدعلی هاتفی از حادثه‌ی تروریستی شاهچراغ قسمت دوم یک ساعتی می‌شد که با جانمازِ توی دستم و پابرهنه گوشه‌ی خیابان منتظر بودیم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. خدا خدا می‌کردم یکبار دیگر بتوانم همسرم و پسرانم را ببینم. همهمه بین زائران و مردمِ ایستاده پشت درب حرم زیاد بود. هرکسی چیزی می‌گفت: +چهارتا زخمی توی صحن افتادن. +تا الان چندتا شهید شدن. +هنوز نتونستن تروریستا رو بگیرن. +یه تروریست بوده، همون اول گرفتن. از ترس ده دقیقه‌ای رفتیم داخل مغازه‌ای اطراف حرم پناه گرفتیم. تازه داشتم درک می‌کردم توی حادثه‌ی پارسال، زائران چه حس و حالی داشتند؛ آن‌روزها مدام ذهنم درگیر آرتین و شهادت مادر و پدرش بود. وقتی خبر اعدام تروریست‌ها را شنیدم خیلی خوشحال شدم. فکر نمی‌کردم دیگر جرأت کنند روی مردم بی‌دفاع اسلحه بکشند. بالاخره تلفن محمدجواد آنتن داد و بعد از چندتا تماس بی‌پاسخ، جواب داد. +محمدجواد کجایی؟ خوبی؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ حسن و حسین کنارتن؟ حالشون خوبه؟ +خیلی عادی جواب داد: آره ما خوبیم. چیزی شده؟ +با تعجب پرسیدم: چیزی شده! نصف جون شدم! مگه توی شبستان نبودی؟ اونجا تیراندازی نشده؟ +آره ما توی شبستانیم. ولی اینجا خبری نیست! با بچه‌ها نمازمون رو خوندیم. آنتن نداشتم که زنگت بزنم. در شبستان رو هم بستن. فکر کردم مانوره! آخه دوروبرمون نیروهای امنیتی زیادن. برای اینکه جلوی اشک‌های دخترم را بگیرم، تلفن را بلافاصله دادم دستش. بیا با بابا حرف بزن. هیچ‌کدوم چیزیشون نشده. ولی زینب گوشش بدهکار نبود. حتی بعد از نیم‌ساعت که توانستیم توی صحن، همدیگر را پیدا کنیم و با کمک نیروهای امنیتی‌ به سوییت برگردیم هم حالش بهتر نشد. تا صبح می‌لرزید و گریه می‌کرد. تا به محل اسکان برسیم، گوشی من و همسرم پشت سرهم زنگ می‌خورد؛ اقوام بودند که جویای احوالمان می‌شدند. مدام خودم را سرزنش می‌کردم که چرا روی آمدن به شیراز پافشاری کردم. با خودم فکر می‌کردم که اگر دخترم خوب نشود، چی کار کنم. اذان صبح همسرم و پسر بزرگم برای نماز به حرم رفتند؛ زینب اصرار داشت دیگر هیچ‌کدام به حرم نرویم و زود به خانه برگردیم. محمدجواد نشست کنارش و بهش گفت: بابا اونا می‌خوان حرم رو ناامن کنن تا کسی نیاد ولی تو که نباید بترسی. آقا خودش مواظبمونه. از نماز که برگشتیم، میریم خونمون. زینب کمی با حرف‌های پدرش آرام شد و توانست بخوابد. من هم شروع کردم به جمع کردن وسایل تا به اردکان برگردیم اما دل‌ توی دلم نبود، به خودم می‌گفتم‌: سمیه دیدی چی شد! دوباره باید چند سال دیگه حسرتِ یه زیارت دلچسبِ حضرت رو دلت بمونه! نمی‌توانستم با حضرت از پنجره‌ی اتاق خداحافظی کنم. دلم را به دریا زدم. دخترم را به جاری‌ام سپردم و دوباره به حرم رفتم. وارد صحن که شدم صوت قرآن از تمام بلندگوها پخش می‌شد. آرامش عجیبی گرفتم؛ همان آرامشی که شب قبلش با ورود به حرم حسش کرده بودم. از چادرها و کفش‌های جامانده، کالسکه‌های رها شده و خوراکی له شده‌ی دیشب توی صحن خبری نبود. کفش‌هایمان را از کفشداری حرم تحویل گرفتم؛تمام وسایل به جامانده از حادثه دیشب را توی کفشداری جمع کرده بودند. به مسجد بالاسر رفتم. نزدیک مقتل شهدای حادثه‌ی تروریستی پارسال نشستم. آنجا بود که بغضم ترکید و یک دلِ سیر زیارت کردم. @Tarikh_SHafahi_Ardakan https://eitaa.com/joinchat/3376742568Cb783b09948
۲۸ مرداد ۱۴۰۲