#گپ_روز
#موضوع_روز : سردیها و فاصلههای عاطفی میان همسران
✍️ چادرهای کهنه را به هم گره زده بودند و هر گوشهاش را به میخی روی دیوار گیر داده بودند. مثلاً برای خودشان خانه ساخته بودند، و نقشی را پذیرفته بودند که بازی کنند.
کمی دورتر ایستادم، ولی دقیقتر شدم در بازیشان!
یک قل از دخترهای دوقلوی من نقش مرا داشت و مادر خانه بود، و دختر دیگرم بابا شده بود. پسر دو سالهام هم که مثلاً فرزند خانه بود.
• داشتم رفتارهایشان را با رفتارهای من و باباییشان مقایسه میکردم!
چقدر به آن یکی که بابا بود، نمیآمد بابا باشد!
ظرافتش، ناز و اداهای دخترانهاش، و ....
پسرم هم انگار نمیتوانست این نقش را باور کند یا با او ارتباط بگیرد و خودش را در این بازی تطبیق دهد.
√ بلند شدم و روبروی پنجره ایستادم و با خودم گفتم چقدر روزها که من در همین خانه از نقش خودم خارج شدم و شخصیتم از حالت تعادل خارج شد!
از خستگی زیاد، با اولین اشتباهی که همسرم بدان مبتلا شد، داد و بیداد راه انداختم و دیگر ظرافت زنانه و لطافت مادرانهای از من باقی نماند!
• یادم آمد مشکلاتی را که همسرم را در خود شکست و روزها افسردهحال در خود فرورفته بود و از اقتدار و استحکام مردانهاش چیزی جز یک اسکلت خاکسترشده نمانده بود.
✘ و این درست همان وقت بود که ما از نقشمان بیرون میآمدیم.
و چقدر دیگر نقشمان به ما نمیآمد، برای همین بود که مشکلاتمان بجای اینکه به هم نزدیکترمان کند، از هم بیشتر دورمان میکرد.
• همهی فاصلهها از همانجا شروع میشود که نقشها فراموش میشوند!
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز
#موضوع_روز : وسواس دِق میدهد!
اول شخص وسواسی را، بعد بقیه را !
✍️ فروردین چند سال پیش بود، رفته بودیم اردو!
نمیشناختمش، از شهر دیگری آمده بود، اما در این اردو با ما هماتاق شده بود!
• از همان روز اول متوجه مراقبتهای بیش از حدش در رعایت بهداشت ملحفهها و بشقاب و لیوانش و ساعت ماندنش در سرویس بهداشتی و حمام شدم.
• آنقدر روند آماده شدنش برای نماز و وضوگرفتنش طول میکشید که در تمام آن یکهفته به هیچ کدام از نمازهای جماعت نرسید.
یک ملحفه بزرگ میانداخت کف اتاق و یک سجاده هم رویش، به نماز می ایستاد! گاهی بعضی از عبارات نماز را چندین بار تکرار میکرد تا بالاخره تجویدش درست دربیاید.
• روزی که میخواستیم حرم برویم دستهجمعی، اتوبوسهای هماهنگ شده پشت درِ اردوگاه منتظر بودند که باران، رگباری شروع کرد به باریدن.
نزدیک به یکساعت طول کشیده بود تا آمادهی زیارت شود، صدای باران را که شنید گفت: من از اینکه لباسهایم خیس شود و بعد بخواهم جایی با لباس خیس بنشینم دیوانه میشم، شما بروید من نمیآیم😖!
• روز آخر اردو میخواستیم از هم جدا شویم؛ گفت شماره موبایلت را اگر صلاح میدانی بگو باهم تماس داشته باشیم. شمارهام را نوشتم و دو تا شماره آخرش را ننوشتم.
گفت چرا دو تا شماره کم دارد؟
گفتم این دو شماره صفر هستند، زیاد مهم نیستند!
خندید با صدای بلند...
گفت مگر میشود مهم نباشد اگر این دو شماره را نگیری اتصال برقرار نمیشود حالا میخواهد صفر باشد یا هر شماره دیگری!
گفتم درست است!
برهم زدن ریاضیات، هرجا که باشد نتیجه را مختل میکند، حالا میخواهد شماره موبایل باشد، یا هر ریاضیاتی که خدا وضع کرده!
نباید ریاضیات خالق عالم را برهم ریخت، هیچ چیز بیحکمت عدددار نشده است، از کم و زیاد کردن شمارههای تلفن گرفته تا تعداد دفعات آب ریختن برای وضو و غسل!
✘ وسواس انسان را وادار به برهم زدن ریاضیات عالم میکند!
زندگی که زهرمار میشود هیچ ... ته این ماجرا جز بیزاری از همه مظاهر لذت بخش عالم نیست! مثل بیزاری از باران که زیباترین جلوه از رحمت خداست.
• کارگاه وسوسه و وسواس را به او هدیه دادم و شماره موبایلم را تکمیل کردم و کلّی هم عذرخواهی کردم و باهم خداحافظی کردیم.
https://eitaa.com/TebEslami1396
#گپ_روز
#موضوع_روز : عاشقها چه شکلیاند؟
✍️ عاشق که میشوی؛ آهنگ ضربان قلبت، تغییر میکند!
انگار پُرتر میتپد، مصممتر، مُشتاقتر!
• عاشق که میشوی، انگار چهرههایی که به محبوب تو شبیهند، بیشتر میشوند،
یا صداهایی که به طنین صدای او نزدیکند، بیشتر به گوشِ تو، میآیند.
• عاشق که میشوی، دیگر سرعتِ عبور زمان، برای تو یکسان نیست !
وقتی با اویی؛ بسرعت میگذرد، و وقتی به انتظارش میمانی، آنقدر جان میکَند تا بیاید و بگذرد.
• عاشق که میشوی؛ بیشتر به ساعت نگاه میکنی؛
تا وقت خلوت، از راه برسد و در کنارش، در لمس حرارت دستانش،
در خیره شدنِ عاشقانه به چشمانش، در شنیدن طنین صدایش، آرام بگیری و رها شوی.
و این شرح حالِ اندکیست از دلی که یک محبوب، از جنسِ زمین گرفتارش کرده است.
• سالهاست که عادتِ روزانهی ما شده اذان و اقامه میخوانیم «أشهد أن لا #اله الّا الله»
ولی، نه آهنگ ضربان قلبمان، نزدیک اذان فرق میکند،
و نه در انتظار خلوت، زمان برایمان کُند میگذرد!
• خنده دار نیست؟
چه الهه ای، که هوش از سرمان نبرده است؟
چه الهه ای، که برای لمسِ آغوشش به هیجان دچار نمیشویم؟
چه الهه ای، که حوصله اش را در خلوتیِ نیمه های شب نداریم؟
• به گمانم خیلی وقت است که زمانِ توبه رسیده و خبر نداریم!
توبه از تمام «لا #اله الّا الله» هایِ از سر عادت.
توبه از تمام نمازهای پُر از رخوت.
توبه از همهی سجادههایی که قرار بود حجلهی عاشقی باشد و در خلوت پهن شود اما در شلوغترین جایِ خانه افتاد، آنهم با هزار فکر و خیال دیگر که چاشنی کثیف خلوتهایمان شده بود ....
• شبهای جمعه کمی تمرینِ عاشقی کنیـــم،
برای همان #اله ای که جز او دلبر دیگری نبود و نیست و نخواهد بود.
https://eitaa.com/TebEslami1396
#گپ_روز
#موضوع_روز : «ثرومندترین انسانهای زمین»
✍️ تکیه داده بودم سرم را به ضریح!
مگر جای امن دیگری هم هست برای اینکه قدرت تمام روزت را بگیری و به سراغ کار و بار الکیات بروی؟
الکی است دیگر همه کارهای ما!
اصل کار همین لحظههاییست که به تمرین و تلقین عاشقی میگذرد بلکه یک روز این دل بیصاحب ما هم، صاحبدار شود، عنصردار شود، وزندار شود، سنگین شود...
• در همین فکرها بودم که صدای مناجاتی توجهم را جلب کرد !
لهجه اش را نمیشناختم ولی معنای جملاتش را تشخیص میدادم.
داشت میگفت: دل من تکه تکه شده آقا!
برای برگرداندن آرامش قلب من، امروز و فردا نکن.
من حاجتم را آوردهام و بدستان تو سپردهام، برای پر کردن دستان من امروز و فردا نکن! و ....
• نگاهش کردم، دیدم کم و زیاد انگار حوالی ۷۰ سال دارد، لباسهایش انگار به پوشش اهل بلوچ نزدیک بود. گوشهای نشسته بود و دستانش را در شبکههای ضریح گره کرده بود و به قدری زیبا مناجات میکرد که دل هر شنوندهای را میبُرد.
• نگاهش کردم و نگاهم کرد. گفت : التماس دعا،
زانو زدم کنارش و گفتم: چشم، محتاجیم به دعای شما!
خوش بحال شما و خوش بحال من که این صدا را میشنوم، اگر کمکی غیر از دعا از من برمیآید درخدمتم.
ناگهان تند شد و گره دستش را در شبکههای ضریح محکمتر کرد و گفت؛ نخیر!
من صاحب دارم، او خودش میداند درد مرا و درمانش را هم بلد است.
من نیاموختهام حاجتم را جز نزد صاحبانم ببرم.
• فقط تماشایش کردم با لذّت و با خودم گفتم: بنازم به این عشق، و بنازم به غیرت شما.
من که سهل است، همهی دنیا باید اینجا نزد شما زانو بزنند.
خدا اولیائش را از میان موحدانی انتخاب میکند که غیرتشان اجازه نمیدهد گره دین و دنیایشان را جز به دست مولای خود بسپارند.
با اینکه شرمندگی تمام جانم را گرفته بود اما شاد بودم نمیدانم چرا...
رفقای خدا چقدر همه چیز تمامند!
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز
#موضوع_روز : «باطن زیبا و نورانی، در ظاهر زیبا و نورانی جا میشود!»
✍️ پیرمردی است شاید حدود هشتاد ساله!
هر روز نیم ساعت قبل از اذان صبح عصا زنان میآید حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام و بعد از نماز جماعت زیارت میکند و عصا زنان هم میرود.
• همیشه پیراهن سفید به تن دارد و پیراهنش لک ندارد! آنقدر نور به دست و صورتش نشسته که انگار جز لباس سفید چیزی به او نمیآید اصلاً.
از کنارت که میگذرد، رد بوی عطرش میماند و اگر بشناسی عطرش را، میفهمی قبلاً از آنجا عبور کرده.
• یک ماهی بود ندیده بودمش!
هر روز میایستادم در حیاط، همانجا که خودش همیشه میایستاد و یکی یکی با صدای بلند بچه ها و دادمادها و عروسهایش را به اسم دعا میکرد، میایستادم و برای اینکه سالم باشد و باز سحرها بیاید حرم دعا میکردم.
میتوانستم حدس بزنم که نیامدنش به هر علّتی هم باشد، این ساعت دلش حتماً هوایی اینجاست.
• بعد از یک ماه دیدم لاغرتر از قبل و آهستهتر از همیشه دارد از درب بازارچه وارد میشود. رفتم جلو و از خوشحالی سلامش کردم.
• ایستاد و انگار که نفس نداشته باشد دیگر ... کمی نگاهم کرد و مرا به جا آورد، لبخند زد و گفت: سلام باباجان، خوبی؟!
گفتم: تمام این حدود یکماهی که نبودید مثل شما همانجا ایستادم و دعایتان کردم. من میتوانستم حالتان را در آن لحظات بفهمم. خدا رو شکر که امروز اینجایید.
گفت : قبلاً که برایت گفته بودم، من از جوانی با همسرم سحرها مهمان سیدالکریم بودیم.
هر سحر بیدار میشدیم و شبیه یک عروس و داماد لباسهای سفیدمان را میپوشیدیم و باهم قدمزنان میآمدیم خدمت آقایمان.
من هر سحر موهایش را میبافتم و او برایم عطر میزد! این آدابِ زیبنده شدنمان برای مولایمان بود.
آفتاب که طلوع میکرد من میرفتم بازار، و او میرفت سراغ خانه و ضبط و ربط اُمورش.
همسرم تقریباً بیست سال است که به رحمت خدا رفته و فرزندان من هم جابجا شده اند. اما من هنوز سحرها لباس سفیدم را میپوشم و عطر میزنم و به سمت حرم میآیم، با این تفاوت که او هنوز هم در کنار من است و با من قدم برمیدارد.
تازه من برایش شعر هم میخوانم در راهِ آمدن.
• حرفهایش، اصلاً عجیب نبود!
این مرد نورانی اگر جز این بود، باید تعجب میکردم.
• رو کرد به گنبد و گفت؛ بابا جان، خوب کسی را برای رفاقت برگزیدید!
او اگر شما را در رفاقت، ثابت و استوار ببیند، حتی اگر روزی هم نشد اینجا حاضر شوید، خودش میآید سراغتان. یکماه است که نگذاشته من در بستر بیماری غم دوریاش آزارم دهد.
گفتم بابا: این آقا خودش که هیچ، رفقایش هم همهچیز تمامند. افتخار میکنم روبروی شما ایستادهام و از حکمتهای جان شما مینوشم.
• گفت : خدا ما را همنشین این آقا گرداند در بهشتِ او، إنشاءالله.
@ostad_shojae
#گپ_روز
#موضوع_روز : بذر آرزوهای راستِ راست در رمضان، را از شعبان در دل باید کاشت.
✍ آرزو انتهای یک جاده ی دور و دراز است !
یعنی همانجا که همهی خستگیهایت
شبیه یک کولهی سنگین
از روی شانههای تاول زده ات سُر میخورد و ... تو به مقصد میرسی!
• گاهی فکر میکنم؛
قد خستگیهای این جاده
و بلندی صدای استخوانهای خرد شدهی هر کس؛
به اندازه ی قد چشم انداز اوست.
هرچه قد آرزویت بزرگتر میشود؛
قد خستگی هایت هم بلندتر میشود!
• تمام لیله القدرهای سالیان دراز
خدا را با اَسمائی صدا زدیم، که نه قد باورمان به فهم آنها میرسید؛
و نه حجم دویدنهایمان، به اندازهی بالا_بلندی های این جاده بوده.
• شعبان در راه است و ما میتوانیم تمرین کنیم کمی راست بگوییم تا تهِ جادهی آرزویمان همانی باشد که خدا یادمان داده است.
راستِ راستِ، صاف از دلمان بیرون بیاید.
یا منتهی الرجایا
یَا مُجْزِلَ الْعَطَایَا
یَا وَاهِبَ الْهَدَایَا و ...
و واقعاً واقعاً تو باشی منتهای آرزوی دل ما!
@ostad_shojae
💬 #موضوع_روز :
✅ نکات هم برای جبران عقبماندگی کسانی که از ظرفیت ماه رجب تا به امروز خوب استفاده نکردند!
✅ نحوه بهرهبرداری از ظرفیت ماه شعبان برای ورود موفق به رمضان
✅ آشنایی با ابزار قدرتمندی به نام «نماز استغفار»