نوشته معصومی زارع
❇️ آقاسیدرضی
1️⃣ پرده اول: در بیطریه با #آقای_اصغر نشستهایم و پرت و پلا میگوییم و قاهقاه میخندیم. گوشی اصغر زنگ میخورد. خنده بر لبش خشک میشود و مثل فنر از جا می پرد: اوه اوه آقاسید دارد می آید. یالا بجنبید. همه جا را مرتب کنید. با خودم می گویم این سید دیگر کیست که اصغر با این استیل و گنگ و همهی لاتبازیهایش این طور از او حساب می برد. نیم ساعت بعد سید از قاب درب وارد می شود. خوشوبشی میکند و مستقیم سروقت انبارها می رود و یکی یکی چک می کند و گهگهداری هم بر سر اصغر غر می زند. "حاج اقا من خرتم، من نوکرتم، به روی چشمم شما حالا زیاد حرص نخور" از زبان اصغر نمی افتد. آن قدر می گوید تا گره از ابروهای سید وا می شود و می خندد. کار که تمام می شود، اصغر به صرف چای دعوتمان می کند. برای من چای می ریزد و برای خودش مَتّه. بی آن که نگاه کنم سید چه می خورد می گویم آخر سگ مَتّه می خورد؟ اصغر گوش تا گوش قرمز می شود و با گوشهی چشم به سید اشاره می کند. من بیآنکه حالیم شود منظورش چیست رو به سید میکنم و میپرسم نه حاج آقا شما بگو سگ مته میخورد؟! سید اما همانطور که استکان مته را سر میکشد از ته دل می خندد و خجالتش می ماند برای من.
2️⃣ پرده دوم: چند سال بعد ساعت چهار صبح است و سر موضوعی روی پلکان پرواز دمشق-تهران از کوره در می روم و با یکی از نیروهای تشریفات به کل کل می افتیم. می گوید دستور سید است. بی آن که بدانم منظورش کدام سید است، می گویم هر کسی می خواهد باشد. در تاریکی باند فرودگاه صدای آشنایی از داخل تاریکی باند فرودگاه داد می زند که مجال این حرف ها نیست. زودتر سوار شو که هواپیما باید سریعتر پرواز کند. همین طور هم چند ساعت تاخیر داشته ایم. من اما از سر غرور و خیرهسری به دنده لج افتاده ام و ولکن ماجرا نیستم. نهایتا دعوا تا جایی بالا میگیرد که چند نفر من را کشانکشان می برند و چند نفر مرد ناشناس را. بر سر هم هوار می کشیم اما هیچ یک عقب نمی نشینیم. تازه بالا که می آیم، یکی می آید می گوید این چه کاری بود کردی؟ چهطور جرات کردی با سیدرضی اینگونه صحبت کنی؟ بدنم یخ می زند. نه از روی ترس که از سر حیا. فارغ از این که حق با من بود یا سید، اگر من قدرت او را داشتم، معرکه را با یک گلوله تمام می کردم دیگر. جای بحثی نمی گذاشتم. تا وقتی زور هست، منطق و گفتگو چرا؟
3️⃣ پرده سوم: برای کاری به دمشق رفته ام. باید سید را ببینم و برای موضوعی چندساعتی با او صحبت کنم. می دانم که دیدنش سخت است. مشغول است. سندرم پای بیقرار دارد. یک جا بند نمی شود. کل ساعة هو فی شأن. مصداق بارز رجل فی امة است. من او را بولدزر مقاومت می نامم. از بس پرکار و پرانرژی است. بارها و بارها با هم قرار تنظیم می کنیم و هر بار به دلیلی بهم می خورد. به سفارت می می روم، می گویند چند دقیقه قبل به ویلا رفته است. به ویلا می روم می گویند همین پیش پای شما به سفارت رفت. دست آخر عصبانی می شوم و به دایی می گویم اگر می خواستم سرکارعلیه مارگارت تاچر را ببنیم تا الان وقت گرفته بودم. اگر وضعیت این است که من با اولین پرواز برخواهم گشت. یک ساعت بعد دایی تماس میگیرد و می گوید قرار با سید فردا فلان ساعت در فلان ویلا.
با استرس از این که نکند سید دعوای دو سال قبل را یادش باشد وارد می شوم. آن هم پس از یک ساعت تاخیر به دلیل اشتباه گرفتن ویلاها. همان دم در با خنده می گوید بی انصاف حالا ما مارگارت تاچر شدیم؟! چهار ساعتی حرف می زنیم. کمی از چهل سال حضورش و کارهایش در سوریه می گوید. از روز ترور عماد و تماسش به حاج قاسم برای بازگشت از جاده فرودگاه به کفرسوسه درست لحظاتی پس از پایان جلسهاش با عماد.
از بارریزی های هوایی در فوعه و کفریا و دیرالزور می گوید. از نقل و انتقال های پراسترس حاج قاسم و سیدحسن از لبنان به سوریه و بالعکس در جنگ سی و سه روزه ۲۰۰۶ و بحران سوریه میگوید.
وقتی که از فراق فرمانده صحبت می کند، چندبار اشک از گوشهی چشمش روانه می شود. کمی هم از حرف و حدیثهایی که پشت سرش زده می شود، میگوید. (طبیعتا نمی شود از آن ها گفت و نوشت) یکی را اما من اضافه می کنم که می گویند مخفیانه زن سوری گرفتهای که به ایران برنمیگردی. دایی را نشان می دهد و با خنده می گوید راست می گویند. چهل سال است با این دایی زوج هستیم. این هم بخت ماست. می ترسم شهید هم شوم دایی را به عنوان حوری به من بدهند.
از پیامک های تهدیدآمیز اسرائیلی ها برای ترورش می گوید و این که بارها خواسته اند که دست از ماموریتش بردارد. از مجروحیت چندماه قبلش در بمباران فرودگاه دمشق می گوید و این که آن قدر حواسش به جان خلبان ها و سلامت هواپیما بوده که اصلا متوجه زخم پایش و خون جمع شده در درون کفشش نشده است.