‹ طلوع ›
_
نشسته بود کفِ زمین ،
یه نگا به قبرایِ دورش
مینداخت ، یه کام از سیگارش
میگرفت و آروم با خودش میگفت :
یعنی قراره یه روز اینجا بخوابم . . ؟
داشتیم از بینِ اون سنگهایِ مرمری
که یه سری اسم و سال تولد و وفات
روش حک شده بود رد میشدیم
که یهلحظه وایسادم ، نگام کرد گفت
چرا نمیری ؟ . گفتم اون و نگاه کن .
با دستم سنگی رو نشون دادم که
انقدر قدیمی و کوچیک بود حتی
مشخصات طرف هم پیدا نبود که
کیه . . ، گفت خب ؟ مگه چیه .
گفتم تصور کن . . من و تو بمیریم
اطرافیان ماهم بمیرن ، این روند
انقدر ادامه پیدا کنه که خونه
ابدیمون کوچیک و کوچیکتر بشه
و مشخصاتمون پاک بشه و واسه
همیشه تو این دنیا به فراموشی
سپرده بشیم . گفت : ترسناکِ . .
گفتم آره خب :) ترسناکِ ، اما از
یه جهت قشنگِ ، اینکه میدونی
چه خوب باشی چه بد ، تهش اینجایی
چه خوب باشی چه بد ، دیگه بعد از
صد سال کسی تورو یادش نیست
هرچقدر تلاش کنی که نام و نشانی
از خودت بهجا بزاری ، هرکاری کنی
که مردم و اهل اینجا بشناسنت
تهش هیچکی تورو یادش نمیاد که
حداقل یه دونه فاتحه بخونه واست
تهش خودتی و خودتی و اعمالت ؛
پس الکی داریم حرصِ چیو میخوریم ؟
May 11
‹ طلوع ›
_
واقعا بعضی از پیامای اینجارو
دوست دارم ده بار دیگه هم بفرستم
انقدر بفرستم که هرکس نخونده
یا گوش نکرده یا ندیده ، بخونه
گوش کنه و ببینه . .
انقدر که قشنگن . .
‹ طلوع ›
🔍 بخشی از متن وصیتنامه شهیدی که رهبر انقلاب آن را مکرر خواندهاند؛ شهید ناصر باغانی 💻 Farsi.Khamen
فیالحال روی خوندن این خیلی تاکید دارم :)