#داستان
نمیدونم این چندمین دفعه است که حالت تهوع دارم ولی هر چی که هست انگار جونم میخواد باهاش بالا بیاد ،یک مشت آب به صورتم میزنم و توی آینه به صورت بی رنگم نگاه میکنم ،چقدر احساس ضعف دارم
خودمو به مبل میرسونم و می شینم، سرگیجه و ضعف تمام بدنمو گرفته
دستمو آروم میزارم روی شکمم ،ناخداگاه لبام به خنده وا میشه،این مهمون کوچولو ،سه ماهه که با من همسفر شده،یک مهمون کوچولو که من ،تمام حرفهایی که نتونستم تو این بیست سال عمرم به کسی بگم با اون در میون میزارم
امروز از صبح تا الان که نزدیک غروبه چند بار حالت تهوع داشتم ،حالم اصلا خوب نیست
انگار هوای خونه گرفته ست ،احساس خفگی دارم،دلم میخواد برم بیرون یکم هوا بخورم یکم آدم ببینم شاید حالم بهتر بشه
با خودم فکر میکنم که کجا برم تا حالم بهتر بشه،کجا برم،چه سوال عجیبی ،کجا رو دارم برم ،سرم رو میزارم روی دسته مبل ،چشمام و میبندم
دلم برای بی بی جان تنگ شده،با خودم میگم برم یک سر از بی بی بزنم و یکم حالم بهتر بشه
گوشی رو بر میدارم و یک زنگ به اقای همسر میزنم، با استرس ازم میپرسه چیزی شده مشکلیه؟ میگم نه فقط میخواستم بگم میرم تا خونه بی بی ،شوهرم یک نفس میکشه و میگه دیدم شمارت بعد چند وقت افتاده روی گوشی نگران شدم!
از داخل یخچال چند تا دونه میوه برمیدارم تا با بیبی بخوریم ،عاشق ماکارونیه ،یک بسته برمیدارم که براش درست کنم میگم شاید به هوای اون منم یکم غذا خوردم
با خودم میگم تا خونش که راهی نیست ، پیاده میرم یکم هوا میخورم و حالم بهتره میشه
در خونه رو که میبندم ،خم میشم تا بند کتونی رو ببندم ،برای چند لحظه احساس خفگی میکنم ،این درد آشنای قدیمی دوبار شروع میشه و من بازم نمیدونم چیکار کنم،فکر میکنم ده یازده ساله بودم که برای اولین بار حسش کردم یک درد عجیب و سخت ، داخل قفسه سینه که وقتی میومد دیگه نمیشد نفس بکشم ،وقتی به مادرم گفتم ، نگران شد،اما وقتی با بابا درباره ش صحبت کرد،انچنان دادی سرش زد،که مادرم ترسید دیگه دربارش حرف بزنه ،از اون روز منم یاد گرفتم که با دردم دوست باشم و نزارم کسی بفهمه که با منه ،خیلی وقتا اذیت شدم ،نتونستم مثل بقیه بچهها بدو بدو کنم و یا خیلی هیجان داشته باشم. اما خداروشکر بلاخره تونستم یکم باهاش کنار بیام
یک نفس عمیق میکشم و میشینم روی پله ،احساس گیجی میکنم. از وقتی این مهمون کوچولو اومده ،دردام بیشتر شده ،دیگه نمیتونم هیچ کاری بکنم ،انگار نفس کم میارم. انگار قلبم میخواد منفجر بشه
یک نفس عمیق میکشم و سرمو میزارم روی دیوار ،خدایا تو بگو چیکار کنم ،من نمیدونم و نمیتونم .
ادامه دارد...
✍بانو- طرقبه
@torghabenews
طــــــــرقـــــــبـــــــــه 🌹