باورم نمیشود. حتما دارم خواب میبینم.
همین دیشب بود که یاسر را دیدیم.
با خنده دست به سر یونس کشید و راضیاش کرد که با دسته نرود.
یادم میاید که دستش را هم گرفت و پیچاند و صدای فریاد یونس را درآورد.
بعد همگی خندیدیم. اما حالا بهروز چه میگوید؟ «یاسر تیر خورده و شهید شده، مرده!» مگه مردن به این راحتیهاست؟ امکان ندارد.
داداش توی چهارچوب در، روی زمین وارفته است.
بهروز با بغض و به سختی میگوید که دیشب ماموران شاه به دسته عزاداریشان حمله کردهاند.
چند نفر زخمی شدهاند و یاسر و جوان دیگری به شهادت رسیدهاند.
مامان تکیه به دیوار، روی زمین مینشیند و اشک میریزد...
... به سختی از جا بلند میشوم. باید حاضر بشوم.
توی مسجد قیامتی برپاست. صدای قرآن از بلندگو به گوش میرسد.
جلوی در مسجد، عکس بزرگ و قاب گرفته یاسر را گذاشتهاند و یک روبان پهن و سیاه زدهاند گوشه چپ قاب.
دنبال حاج آقا و یونس میگردم. نفهمیدم بهروز کجا رفت؟ دم مسجد ناگهان غیب شد.
سعید را میبینم که لباس مشکی به تن دارد و چشمهایش پف کرده و قرمز است.
ناگهان صدای صلوات بلند میشود.
نگاه میکنم.چند جوان، پیکر کفن پیچشده یاسر را روی دست گرفتهاند و از زیرزمین بیرون میآورند.....
📚برشی از کتاب آن مرد با باران میآید
#قرار_مطالعاتی
#ننگ_بر_این_سلطنت_پهلوی
✅ @VALASR14