لِگوی آدمک را از دهانت دربیاور دخترک. چندوقت دیگر بزرگ میشوی و پدربزرگ پایش را میگیرد جلوی پایت و تو را گیر میاندازد. بعد از تو اسمِ رمز میخواهد تا رهایت کند. بزرگتر که شوی وسایل تهِ حیاط را جمعوجور میکند تا بتوانی دور باغچه دوچرخهسواری کنی. مادربزرگ هم مینشیند از سر صبر موهایت را میبافد. بعد دست دختردایی را میگیری و باهم ردِ سیگارِ تعمیرکار لباسشویی را میگیرید و همه را برای بررسی بیشتر، از آشپزخانه بیرون میاندازید. شب، مادربزرگ را مجبور میکنید که پیتزا عماد سفارش دهد و شهر اشباح را برای بار دهم میبینید.
دخترک، گوش کن چه میگویم. تو کودکیِ فوقالعادهای خواهی داشت. این را روی پیشانیات میخوانم. تهِ شیشه شیرت هم همین رد است. میگويد تو به آرزویت میرسی و خواهردار میشوی، و دخترخاله روی پشتبام خانهٔ مادربزرگ خبرش را میدهد. بعد یاد میگیری شعرهای بیقافیه بسرایی و پدربزرگ برایت کف میزند. کتابهای کتابخانهٔ بابا را میخوانی، همهٔ کتابهای کودکی و نوجوانیاش را. و بابا اصرار میکند تو باید نویسنده شوی و تو دوست داری بیشتر شاعر باشی.
دخترک، اینطور نگاه نکن. راست میگویم. خیلی زود دلت برای همین پشتی طلایی و آن فرشهای لاکی و حتی این لِگوی خیسِ توی دهانت تنگ میشود. مادربزرگ میرود، پدربزرگ میرود، و مادربزرگ هم. و تو که همیشه حساب سرانگشتی تعداد عزیزانت را خوب داشتهای، میمانی با «یکی» تنها و عزادار. با «یکی» غمگین.
دخترک، من برای تو خوشحالم. تو کودکیِ فوقالعادهای خواهی داشت. خدا دوستت دارد. اگر باور نمیکنی اصراری نیست اما، نشان به این نشان که اسم رمز «فیتل غوز» است و این را هیچکس نمیداند جز دختردایی و چند نوهٔ دیگر.
به من قول بده وقتی بزرگتر شدی هيچوقت خاطرات خوبِ فرهنگ را فراموش نکنی. به من قول بده همیشه به یاد خانهٔ پلاک سی و هشت بمانی. به یاد آن کاسه سیب پوستکنده و آن خاطرهٔ نزدیکِ آغوش. به من قول بده زود بزرگ نشوی.
تولدت مُبارک دخترک.
تولدت مُبارک.
گیرنده: ریحانه
فرستنده: همان.
_______
یکشنبه،
شبِ بیست و ششمِ تیر ١۴٠٢
#تولدی_دیگر
تو گویی جسم خوب و
روح هوشیار.
نه از کابوسها ردی،
نه از خواب.
خانم کاف گفت: «بریم؟»
و من رفتن را بلد شدم.
#محرم
آخرِ هاشمی را اگر بگیرم میرسم به حسین(ع). هيچوقت درست و درمان به این اتصال فکر نکرده بودم، هیچوقت. همیشه سیدِ مدرسه بودم، عید غدیر اسکناس نو میدادم به بچهها یا دفترخاطرات پنج هزار تومانی یا شکلات. سید بودن برایم یک عنوان جذاب بود، یک تمایز خاص، شبیه دست چپ بودن یا خالی که روی گونهام داشتم.
چندروز پیش روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و بعد یکهو نمیدانم چه شد، یادم آمد سیدم. بین حرفهای ناتمام با خواهرم چند کلمه از دهانم بیرون پرید «فکر کن آخرش ما میرسیم به امام حسین.» فکر کردم. واقعا آخر هاشمی را اگر میگرفتم به حسین(ع) میرسید؟
مامان یکبار در کودکیام گفته بود «وقتی سیدی، باید کمتر اشتباه کنی.» و من حرصم گرفته بود. با خودم کلنجار رفته بودم. «چرا باید بيشتر مواظب کارهام باشم؟» «یعنی چی که باید کمتر اشتباه کنم؟» دلم نمیخواست. این جبر بهتر بودن را توی ذهن پس میزدم و از آن فرار میکردم.
آن روز بعد از مرور این واقعیت سیادت، روی صندلی آشپزخانه، شرمساری اول ماجرایم بود. چطور با چنین کارنامهای از نوادگان حسینم؟ ترسیدم. خجالت کشیدم. فکر کردم. غرور مرا بالا برد و روحم را کشاند کربلا. دعا کردم. نمیدانستم چطور باید توی روی امامم نگاه کنم. دعا کردم مرا ببخشد. این نوهٔ خطاکار پریشانحالش را.
از آن وقت گیج گیجم. نمیدانم زمان کِی است و مکان کجاست. ما در کدام سده زندگی میکنیم و چرا امام حسین را شهید کردهاند. یکجور غریبی دلم میخواهد خودم را به فراموشی بزنم. غم امسال برایم سنگینتر شده و حال دلم خرابتر. آخرِ هاشمی را اگر بگیرم میرسد به حسین(ع). رویم نمیشود بگویم «من» نوهٔ اباعبدالله هستم. رویم نمیشود بروم دم حرم زار بزنم. رویم نمیشود عزاداری کنم، رویم نمیشود سرم را بالا بگیرم. من یک سید درماندهام که فاقد هیچ اعتباری جز حسین است، و صاحب همه اعتبار با حسین. جز شرم توشه ندارم، جز آه در بساط. درماندهام و شرمسار. درماندهام و عزادار.
___
چهارشنبه،
شبِ تاسوعای حسینی
___
دعایم میکنین؟
سخت محتاجِ آنم.
#محرم
حُر اندک اندک با حسین نزدیک شد.
مهاجر ابن اوس گفت «چه اندیشه داری؟ میخواهی بر وی حمله کنی؟» حر جواب نداد و اندام او را لرزه گرفته بود. مهاجر با او گفت «در کار تو سخت حیرانم. به خدا سوگند که از تو چنین موقفی ندیدم و اگر مرا از دلیرترین اهل کوفه پرسیدندی، از تو در نمیگذشتم.» حر گفت «والله، خود را میان دوزخ و بهشت مخیر میبینم و بر بهشت چیزی نمیگزینم، هرچند مرا پارهپاره کنند و بسوزانند.» آنگاه، اسب برانگیخت: دست بر سر نهاده و میگفت «بارخدایا، سوی تو بازگشتم. توبه من بپذیر که هول و رُعب در دل دوستان تو و فرزندان رسول تو افکندم.» به حسین بپیوست و با او گفت «فدای تو شوم یابن رسول الله، منم! که راه بازگشتن بر تو بستم و همراه تو شدم و در اینجای بر تو تنگ گرفتم. و نمیپنداشتم این مردم پیشنهاد تو را نپذیرند و کار را بدینجا کشانند و به خدا سوگند، که اگر دانستمی چنین شود که اکنون میبینم، هرگز راه بر تو نگرفتمی. اینک پشیمانم و به خدا از کار خویش توبه کنم. آیا تو برای من توبهای بینی؟» حسین گفت «آری، خدا توبهٔ تو را بپذیرد، فرود آی.»
چی از خوابیدن میتونه قشنگتر باشه؟
بیداری تا خودِ صبح و بعد مستقیم سرکار رفتن و بلافاصله بازگشتن به خانه و خیمه زدن روی کارها و هيچوقت نرسیدن و باز دویدن و درگیرِ توالیِ بیتکرارِ زندگی شدن.
میم و دال و کاف هرسه گفتند «برو بخواب، ولش کن.»
قاف اما گفت «مگه بچهای؟ تمومش کن.»
میم و دال و کاف از سلولهای خاکستری مغز بودند و قاف از میانهٔ قلب.
قشنگتر از خواب فقط رویاست، هرکی مخالفه، بره بخوابه.
ما شاخههای سرکش سیبیم، عین هم
یک باغبان بیاید و پیوندمان زند.
مروری نوشته بودم برای سایت چیکتاب که میتونه شما رو با فضای کتاب وطندار آشنا کنه.
کتاب وطن دار | محمدسرور رجایی👇🏻
https://cheeketab.com/vatan-daar/
خواب دیدم پا برهنه توی خیابان میگشتم. مدام از تیزیِ تیغ کف پوست پایم هراس داشتم. میرفتم و نمیدانم به کجا، میرفتم و نمیدانم چقدر، اما پرشتاب بودم. از خواب که پریدم همین یادم بود. پای برهنه و خیابان در خیابان و من حیرانِ تنها مانده و عجول.
مامان گفت انشاالله خیر است و من آرزو کردم یا خیر باشد یا پوچ. از آن توهمهای کوتاه گذرا که هرازگاهی روحم را با خودش میکشاند. ولی بيشتر که فکر میکنم میبینم شاید آن خود منم. همان سرگشتگی و گیجی مبهوت را با خودم حمل میکنم هرروز. گاهی میدانم چه میخواهم و گاهی هیچ نمیدانم از دنیا.
دلم میخواهد چنگ بزنم به ریسمان محکمی و خودم را بالا بکشم. دلم میخواهد گذشته را رها کنم و بیم آینده را برهانم و از حال به سامان برسم. دلم میخواهد دست مطمئنی مرا از خلسهٔ خواب بیرون بکشد و یادم بیاید کجا هستم و چه میخواهم.
_______
شنبه،
بیست و یکمِ مرداد ١۴٠٢