eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
156 دنبال‌کننده
72 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
تو گویی جسم خوب و روح هوشیار. نه از کابوس‌ها ردی، نه از خواب. خانم کاف گفت: «بریم؟» و من رفتن را بلد شدم.
آخرِ هاشمی را اگر بگیرم می‌رسم به حسین(ع). هيچ‌وقت درست و درمان به این اتصال فکر نکرده بودم، هیچ‌وقت. همیشه سیدِ مدرسه بودم، عید غدیر اسکناس نو می‌دادم به بچه‌ها یا دفترخاطرات پنج هزار تومانی یا شکلات. سید بودن برایم یک عنوان جذاب بود، یک تمایز خاص، شبیه دست چپ بودن یا خالی که روی گونه‌ام داشتم. چندروز پیش روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و بعد یکهو نمی‌دانم چه شد، یادم آمد سیدم. بین حرف‌های ناتمام با خواهرم چند کلمه از دهانم بیرون پرید «فکر کن آخرش ما می‌رسیم به امام حسین.» فکر کردم. واقعا آخر هاشمی را اگر می‌گرفتم به حسین(ع) می‌رسید؟ مامان یک‌بار در کودکی‌ام گفته بود «وقتی سیدی، باید کم‌تر اشتباه کنی.» و من حرصم گرفته بود. با خودم کلنجار رفته بودم. «چرا باید بيش‌تر مواظب کارهام باشم؟» «یعنی چی که باید کم‌تر اشتباه کنم؟» دلم نمی‌خواست. این جبر بهتر بودن را توی ذهن پس می‌زدم و از آن فرار می‌کردم. آن روز بعد از مرور این واقعیت سیادت، روی صندلی آشپزخانه، شرمساری اول ماجرایم بود. چطور با چنین کارنامه‌ای از نوادگان حسینم؟ ترسیدم. خجالت کشیدم. فکر کردم. غرور مرا بالا برد و روحم را کشاند کربلا. دعا کردم. نمی‌دانستم چطور باید توی روی امامم نگاه کنم. دعا کردم مرا ببخشد. این نوهٔ خطاکار پریشان‌حالش را. از آن وقت گیج گیجم. نمی‌دانم زمان کِی است و مکان کجاست. ما در کدام سده زندگی می‌کنیم و چرا امام حسین را شهید کرده‌اند. یک‌جور غریبی دلم می‌خواهد خودم را به فراموشی بزنم. غم امسال برایم سنگین‌تر شده و حال دلم خراب‌تر. آخرِ هاشمی را اگر بگیرم می‌رسد به حسین(ع). رویم نمی‌شود بگویم «من» نوهٔ اباعبدالله هستم. رویم نمی‌شود بروم دم حرم زار بزنم. رویم نمی‌شود عزاداری کنم، رویم نمی‌شود سرم را بالا بگیرم. من یک سید درمانده‌ام که فاقد هیچ اعتباری جز حسین است، و صاحب همه اعتبار با حسین. جز شرم توشه ندارم، جز آه در بساط. درمانده‌ام و شرمسار. درمانده‌ام و عزادار. ___ چهارشنبه، شبِ تاسوعای حسینی ___ دعایم می‌کنین؟ سخت محتاجِ آنم.
دوشنبه بود که نگاهم کردی. من توی عوالم دیگری بودم. میم آمد و گفت «کربلا می‌ری؟» شاخ درآوردم. میم هیچ خوشش نمی‌آمد دور از دسترسش باشم. چهارشنبه‌ بود که راه افتادم. توی کاروانی بودم که یک جای خالی داشت و آن من بودم. به خاطر آن یک جای خالی راهی شدم. به خاطر آن یک جای خالی همه‌چیز تغییر کرد. مداح که می‌خواند «تو حسین منی» گریه می‌کنم. خودخواهم و فکر می‌کنم واقعا تو حسین منی، نه حسین هيچ‌کس. ولی دروغ است. تو حسین همهٔ مایی. خدا کند آدم شوم و این را بفهمم. ما هرسال این مصیبت را مرور می‌کنیم. یادمان می‌آید «که بودی» و «چه شد» و حالا ما، «کجا هستیم.» به خودم برمی‌گردم و آن بُعد مِلکی که هر روز چاق‌ و پهن‌تر می‌شود. به خودم برمی‌گردم و ناله می‌کنم. من باید با خودم چه‌کار کنم که تو دوستم داشته باشی؟ آقا. حواست هست به من دیگر؟ می‌دانی چقدر ضعیف و لوس و نگران‌کننده‌ام؟ وقتی به خودم برمی‌گردم همه سیاهی است و فقط یک‌جا روشن است. جایی که نگاهم کردی و گذاشتی مهمانت شوم. من ازین روزهای روشن زیاد می‌خواهم. نه این‌که فقط مهمانت شوم، که خودش موهبت بزرگی‌ست، اما نه. آن‌طور بیایم که شبیه معجزه باشد. مثل خیالی خوش که تا ابد در روحم ادامه داشته باشد. مثل آن دوشنبه ظهر که میم در اتاق را زد و گفت «کربلا می‌ری؟ وقت نیست. می‌تونی یه روزه گذرنامه بگیری؟ می‌تونی سریع کوله ببندی؟» و تو کاری کردی که غصهٔ هیچ‌چیز را نخورم. | دهم عاشورای ١۴۴۵ |
من به مجلس روضه‌ای رفتم که هشت سال پیش و قبل‌تر از آن، می‌رفتم. وقتی به دیوار سفت پشتم تکیه دادم، به مامان گفتم: «چه آشناهای غریبه‌ای!» و مامان خندید. گمان می‌کردم زمان خیلی ماجراها را عوض کند. همان اول، تغییر یک ماجرا را شناختم: من با دخترکان مهربان‌تر بودم. بقیه‌اش عادی به نظر می‌رسید. خودم بودم، مثل همیشه، زانو در بغل، چادر روی سر، دوباره در گوشه‌ای، نیازمندِ انزوا. و من به این انزوا در روضه سخت محتاجم. به لحظهٔ خاموشی و همهمهٔ فروخورده، به آن جا که قصه از مسلم آغاز می‌شود، به آن‌چه گذشت و مرور صدبارهٔ واقعه، به حزن صدای مداح وقتی یادِ امام عصر می‌کند و به خودم، به خودم در آن ثانیه سخت محتاجم. و همین‌طور به حواس ششم و هفتمم محتاجم، برای به خاطر سپردن، برای حلاجی کردن دقیقه‌ها، برای یادآوری، و بازآفرینیِ واقعه در پس ذهنم به شیوه‌ای کاملاً شخصی. و خوب بود؛ اما قبول می‌کنم جایی در گوشهٔ قلبم دلم برای همان روضه‌خوان قدیمی و همان مداحی قبل تنگ شده بود. نمی‌توانم کتمان کنم که عنصر اُخت با مکان، چقدر در رسیدن به احساس عزاداری، اثر دارد. می‌فهمم که باید چند روزی بگذرد، تا خودم را دوباره در این مکان آشنای غریبه پیدا کنم و البته می‌دانم چنین فرصتی نیست و باید به زودی بازگردم. | از اول محرم ١۴۴٧
جن گفتند: «والله، یا حبیب الله و ابن حبیبه! اگر امرِ تو واجب‌الاطاعه نبود و مخالفتِ فرمانِ تو جایز بود، همهٔ دشمنان تو را می‌کشتیم؛ پیش از این‌که به تو رسند.» حسین گفت: «قسم به خدا ما قادرتریم بر آن‌ها از شما ولیکن؛ تا هرکس هلاک می‌شود و گمراه می‌گردد، از روی دلیل و برهان باشد و هرکس زنده می‌گردد و هدایت می‌یابد هم از برهان و دلیل باشد، به قتل آنان راضی نمی‌شوم.» | از آه، یاسین حجازی