eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
147 دنبال‌کننده
63 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای من، من یک بندهٔ پرافاده هستم. با کوله‌باری از دردهای سنگین و سبک، کوچک و بزرگ، خودخواسته یا ناخواسته. و البته گناه‌هایی که بارشان از دردهایم سنگین‌تر است. آقای من، من شما را دارم. «ما»، شما را داریم. نقطه اشتراک غم‌ها و شادی‌هامان. امشب وقت خندیدن است. وقت شادی و سُرور. وقت یاد آوردن شما و حرف‌هاتان. که مامان می‌گوید شیعه علی(ع) بودن می‌ارزد به همه‌چی. و می‌خوانم نشانه‌های نور را در حرف‌هاتان. که «حق، سنگین است اما گورا و باطل، سبک اما کشنده.» یا این‌که «اندوه خوردن نیمی از پیری است.» و راستی من چقدر اندوه‌های بی‌حساب خورده‌ام از زندگی. بی‌عذرهای موجه، با بهانه‌های واهی. آقای من، اگر من آدم درستی شوم عید می‌شود روزم. روزها و شب‌هایم حتی. تا کجا باید بروم و تلاش کنم، تا کجا که باران بزند و سیاهی شهر را بشورد ببرد. سیاهی گناه را. امسال توی شهر ما برف نیامد. سایهٔ سنگین ابرها نشست اما نبارید. نمی‌دانم در کوچه پس کوچه‌هامان چه شده که سفیدی برف به خیابان‌ها نمی‌رسد. شما برایمان دعا کنید. برای خشکیدن ريشهٔ ظلم، برای جمعه‌هامان، برای باران، برف، فقر، دوری از شما، و همه‌چیزهای خوبی که نیستیم و باید باشیم، دعا کنید. ما خودمان را سنجاق کرده‌ایم به دوست داشتنِ شما، چاره‌ای نیست که به مِهربانی خودتان دل‌های سیاه ما را مِهر دهید، و دعا حواله‌مان کنید، بیشتر از همیشه. _____ دوازدهم رجب ١۴۴۵، شبِ میلادتان.
گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را تا زودتر از واقعه گویم گِله‌ها را | از پنجشنبه |
12.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمستانم را بدون برف نگذاشتی! دوستت دارم. | از بنده |
دلِ ما با توست، ایران. | از ٢٢ بهمن |
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ سلام بر تو ای پیش نهادهٔ آرزو شده. عید مُبارکتان.🌻
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من از تاریخ یاد گرفتم باید ماند. پای تو. پای همه‌چیزت. سخت است. استخوانی مانده در گلوست گاهی، دردناک، ساق پایی به گزگز افتاده، چشم‌های به اشک نشسته حتی. اما اصلِ حقیقت تغییر نمی‌کند. نمی‌توان از تو گذشت و آسوده بود. نمی‌توان. 🇮🇷
شب می‌گذرد و جز تو هیچ‌کسی نیست. بهار از لای پنجرهٔ نیمه‌باز سرک می‌کشد توی اتاق. صدای پارس سگی از دور می‌رسد به گوش‌هایم و صدای عبورِ گاه‌وبی‌گاه ماشین‌ها. نشسته‌ام روی تخت و در تاریکیِ اتاق نور سبز و قرمزِ سه‌راهی می‌خورد توی صورتم. از تیرچراغ‌برق سر کوچه هم نور می‌پاشد روی پرده. یک رگۀ باریک از نور گرمش روی کتابخانه نشسته. می‌خواهم بخوابم، گریه‌ام می‌گیرد. بالشت را می‌گذارم روی پایم و آرنج دو دستم را روی بالشت تکیه‌گاه می‌کنم. با کف دست صورتم را می‌پوشانم و بغض می‌ترکانم. اعتراف می‌کنم. می‌ترسم. از اینکه کم دوستم داشته باشی، از اینکه به‌قدر کافی حواسم به تو نباشد، از تنها گذاشته‌شدن می‌ترسم. یادم می‌آید چه روزهای سختی کنارم بودی. که سیاه بود و تلخ و عجیب. و تو بدجور هوایم را داشتی. درست در لحظهٔ غلیانِ شک، از جایی میانهٔ امید و ناامیدی، نجاتم دادی. یادم می‌آید من هربار از دنیا رکب خورده‌ام جز تو هیچ‌کسی نبوده. من در اوج غم‌هایم همیشه تنها بوده‌ام، و تو تنهایم نگذاشتی. شب می‌گذرد و بادی متین از لای پنجره تنم را می‌لرزاند. نور قرمز و سبزِ سه‌راهی از بین انگشتان دستم، می‌رسد به چشم‌ها. به رطوبت محترم اشک‌هایم. شب می‌گذرد و من اعتراف می‌کنم برایت بندهٔ خوبی نبوده‌ام، و اعتراف می‌کنم که جز تو هیچ‌کسی نیست. تکرار می‌کنم. مثل لحظهٔ شرمِ عُصیان، مثل بیچارگیِ نتوانستن‌ها، نرسیدن‌ها، باختن‌ها، تکرار می‌کنم که جز تو هیچ‌کسی نیست. مهربان خدا. می‌شنوی؟ جز تو، هیچ‌کسی نیست. | از یکشنبه |
عجیبه که نه گیر کردنمون تو جاده و خوابوندن ماشین توی تعمیرگاه و لغوِ سفر، و نه دردِ دندونی که سه هفته پیش با کلی عذاب درستش کردم، حالِ خوشِ روزِ اول سال رو نگرفت ازم. فقط کاش بابا دوباره نمی‌افتاد به مریضی و تب‌ولرز. گمونم روی لبهٔ باریکِ سلامتِ عقل و جنونِ جدی قرار گرفتم. خلاصه که سالِ تازه مُبارک، سلامت و خوشحال و خوش‌روزی باشین و بیشتر از پارسال بخندین. | از سالِ تازه |
از اُمیدی که هست، و باران و بهار و لطافتِ نور. ‌ششمِ فروردینِ ١۴٠٣