با نون سین از پراکندگی قدمهایم گفتم. که خیلی کارها کردم و تجربههای متنوعی دارم اما توی هيچکدامشان سفت نایستادهام. توی هیچکدام صاحب سبک نیستم و توی هیچکدام متخصص نشدم. بعد هر دو از پنهان کردن این نقطهٔ مشترک گفتیم که از گریزهای کوتاه بلندمان به این شاخه و آن شاخه کمتر به کسی نشانی دادهایم. شاید دوست داریم در نظر دیگران انسانهایی باثبات باشیم که روی یک هنر و علم پیش رفته و مثل آدمیزاد بلد بوده تهِ یک چیزی را دربیاورد. با خانم کاف هم همین حرف را زدیم. وقتی یخ آشناییمان با این سؤال سادهٔ او شکست «رشتهٔ شما چی بوده؟» و خندیدم و پرسید چرا و گفتم «این قصه سردراز داره.» و بعد فهمیدم قصهٔ خودش سردرازتری داشته.
میم مدام از من میپرسد «بالاخره کِی یهجا بند میشی؟» و من اعتراف میکنم که دخترک سرگشتهای برایش بودهام. ز سین مثل آدم یک خط را گرفته تا بالا و من هنوز دارم طرح قدمهای جدید میزنم و از آن طرف ز میخواهد مرا سر جا بنشاند تا بازی با یکی از حسرتهایم را تمام کنم و ح منطقی و مسلط دارد برنامهٔ آینده را میچیند و من میچرخم و میچرخم و گاهی به چپ میزنم و گاهی به راست و ترس ماجرا این است که در این گریز و ادامه و تردید و فکرهای نو، برایم لذتی هست که در سکونِ ثابتِ آدموار نیست.
| از دوشنبه،
دوازدهمِ شهریورِ ١۴٠٣ |
پپرونی را روی هوا گاز میزنیم و وقت نداریم و در بیوقتی میخندیم. به خیابان میخندیم و به کوچه میخندیم و به درخت بدقوارهٔ کچل هم، میخندیم. او میرود و من و خندههایم تمام میشوم. پوکرفیس و مات زل میزنم به جورابها، آدمها، کفشها. او میرود و جوانی در من ادامه پیدا میکند. دست تکان میدهد و بهانه میگیرد و سرفه میکند. خودم را میبینم وسط تهران میان شلوغیها و میان آدمها و دلم سوپ بیماری میخواهد بدون هیچ افزودنی. با قطرههای لیموترش و نمک زیاد و بهجایش یک تکه هویج میگذارم گوشهٔ لپم و تق تق گازش میزنم. خردههای هویج دندانم را تمیز میکند و پپرونیها را میشورد. یک قلپ آب میخورم رویش و میرسم به ایستگاه آخر. خلوت است و آدمها رفتهاند و من انگار به مقصد رسیدهام. او زنگ میزند که رسیده. من جواب میدهم که خوشحالم. از رسیدن هردومان. یاد دویدن توی ولیعصر میکنیم و میخندیم. یاد درخت کچل و گاز آخر پپرونی. میگوید تا هفتهٔ بعد و میگویم تا هفتهٔ بعد. تمام راه مانده را میدوم تا به خانه برسم. به خانه میرسم و چُرتی کوتاه میگیردم تا دوباره یادم بیاید امروز چندم ماه است و من کجا هستم و چهکار میکنم.
| از سهشنبه،
سیزدهم شهریور ١۴٠٣ |
Group Surod Abadeh - Reza Reza.mp3
5.27M
بچگی، جایی حوالی دو یا سه سالگی، روی نوار کرم رنگ بابا، صدای من و صدای رضا رضاست.
این نوا پخش میشود و صدای گریه و خندهٔ من هم، که به گفتهٔ مامان، توی اتاق پذیرایی خانهٔ مامانبزرگ بودم و برای خودم میچرخیدم.
رضا رضا را گمان میکردم که باباست و گذشت که فهمیدم منظور آن شعر کیست.
حالا شنیدنش، تمام پیوندهای گذشته را میآورد جلوی چشمم و قلبم را تکان میدهد. چه چیزها که خواستم و شد و چه دعاها که هنوز منتظر اجابتشان هستم.
#امام_رضا
یک تغییرهایی سخت است و لازم و مهم. واجب است. دارم توی ورطهٔ تغییر خودم را پیدا میکنم. مطمئن نیستم بهترین راه را انتخاب کردم ولی تقريباً شک ندارم که به بیراهه هم نمیروم. سالِ بعد، یا حتی سه ماه بعد، من آدمی نیستم که حالا. نشان به این نشان که خودم را درگیر فضایی کردهام که همیشه فراریاش بودهام و با صدای بلند فریاد میزدم که «نه! من برای اینجا نیستم.» و الان قلفتی افتادهام وسط ماجرا. و اصل قضیه مزهمزه کردن است، که تکلیفم را لااقل با بخش کوچکی از زندگیام معلوم کنم و یک تیک یا ضربدر بزرگ روی این موقعیتِ خاص بزنم. خودم را میبینم که خیلی زود به تصمیم میرسد و از پسِ این سالِ واقعاً سخت، تجربههای پرفایده بیرون میکشد. تجربههایی که هم مرا به آدم دیگری مبدل خواهد کرد، هم برای تصمیمهای بعد، مطمئنتر.
| از شنبه،
هفدهم شهریور ١۴٠٣ |
خدایا عاشقت هستم. رُک بودنم را بپذیر. میتوانی مرا ببینی؟ کوچکم، خیلی کوچک. فقط با چشمِ تو دیده میشوم. فقط با گوشِ تو شنیده میشوم. تو آبرودار منی. تو عزیزترین کسی هستی که دارمش. و گرانترین بها و اساسِ بودنم. خدایا، خیلی خستهام. توانی بده برای حرکت. توانی بده برای رشد، تغییر، دویدن. تو میدانی چه سالِ عجیبی پیشرو دارم و البته، که هرسال همین را میگویم و نالهها میکنم و تو، بازهم میشنوی و میبینی و میگُشایی.
خدایا، دوستت دارم، عاشقت هستم، و همهچیز. همهٔ چیزهای خوبِ دیگر.
| از دوشنبه،
نوزدهم شهریور ١۴٠٣ |
ز جان! دوباره زکام شده بودم و شب سختی بود و بعد بلند شدم برای خودم آویشن کوهی جویبار دم کردم و با عسل خوردم و هر سه ساعت یک فنجان میخوردم و باورت نمیشود اگر بگویم، خوبِ خوب شدم. صبح مامان نگران زنگ زد و پرسید که حالم چطور است و آیا دور جدید داروها را شروع کردهام یا نه، و گفتم که دمنوش آویشن کوهیِ جویبار! خوردهام و همهچیز خوب است و خبری از مریضی نیست. به من بگو این راست است که مِهر آدم توی غذا و گل و گیاه مینشیند و با خود درمانی را میآورد که دوای هر دردی است؟ من فکر میکنم همینطور باشد. شک ندارم.
تولدت مُبارک.
| از شنبه،
بیست و چهارمِ شهریور ١۴٠٣ |
این متن برای دلجویی از میم است. رفیق قدیمی پرخاطرهام. وقتی آمدیم تهران، یکی از سختترین ماجراها دل کندن از آیندهای بود که دیگر نمیتوانستم با میم داشته باشم. حتی اگر گذشته و روزهای خوبِ قبل را بیخیال میشدم، تصور اینکه احتمالاً بخش زیادی از رؤیاهای مشترکمان تباه میشود، دیوانهام میکرد. گذشت و میم آمد تهران و من ذوق کردم و بعد تا راه خانهاش را یاد گرفتم و تا به تنفس در هوای شهر عادت کردم، مثل یویو برگشت سرجای خودش و دوباره دور شد. دور شد و دل مرا با خودش برد و دیگر نشد که زود ببینمش و نشد که سفت بغلش کنم و نشد که گپهای طولانی بزنیم.
میم که رفت فهمیدم باید برای خودم زندگی تازهای دستوپا کنم. توی سر رسیدها و توی یادداشت گوشی و هرجا که قلم مینشست، هزاربار نوشتم که سخت به در و دیوار این شهر خو گرفتم. رفتن میم یکی از اتفاقهایی بود که نشانم داد فقط خودم هستم و خودم و روی هیچکس جز خودم نمیتوانم احاطه داشته باشم. رفتنِ میم، ترکش آخر بود. بعدش باید تصمیم میگرفتم که میخواهم زنده بمانم یا نه.
میم چندروز پیش پیام داد که چرا برای او تازگیها چیزی ننوشتم.(میم، اگر دوست داری اصلش را بگویم، اگرنه به همین دروغ جزئی اکتفا کنیم) برای همین دلم خواست متنی بنویسم و از دلش دربیاورم. البته که میم خودش را لوس میکند وگرنه من هرسال برای تولدش مینویسم(میپذیرم که متن امسال یکجورِ غریبی بود ولی باز متن بود و برای تولد تو نوشتمش). به هرحال این متن برای دلجویی از میم است و تمام حقوق مادی و معنوی آن متعلق به میم است، و خلاصهاش این میشود که «هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد.» بله. همین و کافی. جای رفیقِ قدیمی تا ابد یک گوشهٔ دنج از قلب است و یادِ گروهِ «مِهری» و جنگولکبازیهامان همیشه با من.
_
| از پنجشنبه،
بیست و نهمِ شهریور ١۴٠٣ |
باز معلم میشوم. لعنتی. هربار به خودم میگویم «تو اهلش نیستی. ولش کن.» و هربار رکب میخورم. رکبِ موقعیت، رکبِ حرفها، که تو میتوانی و فلان، که برای اینکار ساخته شدهای و بهمان. به معاون گفتم مطمئن نیستم از پسش بربیایم. قبل از قرارداد بود. گفت «میتونی و سخت نگیر.» و ولم کرد میان کلی سؤال و ابهام. مهِ غلیظی بود. هنوز هم هست. من برای معلمی ساخته نشدهام، هنوز هم میگویم. ولی خانم پ مرا کشانده وسط ماجرا. میگوید «نگاه قشنگی داری خانم هاشمی.» نمیگویم ولم کن. نمیگویم همهاش حرف است و حرف حتی مهِ غلیظ هم نیست. خود هواست. خانم الف میگوید کُندم. میگوید «خیلی خوبی ولی باید سريعتر پیش بری.» نمیگویم ولم کن، من زیادی فکر میکنم. و چون زیادی فکر کردن برایم خوب نیست مینویسم. و اگر قرار باشد ننویسم، پس لاکم را میگذارم پشتم و به زور خودم را میکشانم. نمیگویم تردید آدم را کُند میکند. کُند و فکری.
مدرسه شروع میشود. دوباره باید بروم سرکلاس. اینبار اما یک چیزی درست سرجایش است. موقع طرح درس، طرح بازی، یا نوشتن کتابکار خوب میفهممش. با اینکه ف دیوانهام کرد و گفت «برو پایهٔ سوم.» و هی کلید کرد رویش و تا همین دیروز مغزم را خورد. با اینکه میم به قول خودش فیفتی فیفتی بود و زیاد به دلش نبود. با اینکه میدانم تصمیم سختی گرفتهام که این همه راه را بکوبم بروم آن سر شهر تا بشوم معلم فارسی. ولی خوب که فکر میکنم میبینم این منم. همان منِ قدیمی با خیالهای بچگانه. منِ عاشقِ فارسی. عاشقِ انشاهای دبستان. عاشقِ کلمات، عاشقِ نامه و هرچیزی که به آن واژه سنجاق میتوان کرد. حفرهای مانده که میخواهم پرش کنم و هيچوقت پُر نمیشود. میروم و میروم و کلمات را مُرور میکنم به اُمیدِ اتفاق. که چرا معاون میگوید «تو آدم عجیبی هستی. من تا حالا با یه آدم هنری ادبی مثل تو آشنا نشده بودم.» که نمیگویم ولم کن. من آش شلمشوربایی از کمهای شلوغم. ملغمهای از همهچیز و هیچچیز. منطقی و پراحساس و چپدست و عاشق نوشتن و درگیرِ همیشگیِ ریاضی. درست مثل احوالم، خوب و بد قاطی و خوشحال و غمگین در لحظه. نمیدانم. باز هم معلم شدم. باز هم کلاس و اينبار فارسی.
| از جُمعه،
سیاُمِ شهریور ١۴٠٣ |
#جمعه
مترو صدای مشهد میدهد. صدای تلپ و تولوپِ تکانِ تنهٔ آهنی روی ریلهای راه، توی قطارهای خنک، در تابستان. مترو، صدای سفر میدهد. سفری همیشه عجولانه، سفری شلوغ، سفری گرم، توی کوچه پس کوچههای سرشور.
تلپ تولوپِ کُندِ قطار مترو، مرا میبرد به کوچکیام، وقتی پدربزرگ هنوز زنده بود و مادربزرگ هم، وقتی توی راه از شب تا صبح حرف میزدیم، وقتی شعر میشنیدم و دمِ ظهر، بابا حرم را نشانه میرفت که سلام کنیم و حرم، انحنای براق کوچکی بود در روشنی هوایی آفتابی.
مترو، تلپ و تولوپِ کُندی میکند و پرت میشوم به بازار سرشور، به بازار رضا، به باب الجواد. و یا به لحظههای دویدنِ آخرم رو به حرم، وقتی خسته بودم و کسی نبود، وقتی دعاهایم مستجاب شده بودند و مؤذن تکبیر میگفت، و وقتی باران میآمد، تند و ریز و تمیز.
| از دوشنبه،
نهم مِهر ١۴٠٣ |
میگوید «چرا نمینویسی؟ چرا خودت رو میزنی به اون راه؟»
میگویم «درگیر واوِ کلماتم. دارم سعی میکنم بچهها به جای اوکی بگن حلّه.»
میگوید «تهش چی؟ تو خواستی بنویسی نه اینکه بگی.»
میگویم «بعضی وقتهام مینویسم. روی تخته. وقتی حرف به گوششون نمیرسه و چارهای جز نوشتن نیست.»
میگوید «بچهها میفهمن؟»
میگویم «چی رو؟»
میگوید «لبنان. سید حسن. غم رو.»
میگویم «آهان. لبنان. سید حسن. غم.»
میگوید «چیزی برای نوشتن دربارهش نداری؟»
میگویم «باید پُر بشم. هنوز خالیم. خیلی خالی.»
میگوید «کِی مینویسی؟ کِی دربارهٔ این چیزا مینویسی؟»
میگویم «وقتی داغ نیستم. وقتی احساسم رو نیومده باشه. وقتی غم غالب نباشه.»
میگوید «هيچوقت اون روز نمیرسه. خودت رو گول نزن.»
میگویم «چرا. بالاخره مینویسم. قول میدم.»
میگوید «قولِ الکی نده. میگذره و دوباره همین رو میگی. داغ روی داغ میاد و تو بازهم نمینویسی.»
| از سهشنبه،
دهمِ مِهر ١۴٠٣ |
#لبنان
-1456005374_-1608792376.mp3
1.03M
بِبُر به نام خداوندت،
که لطفِ خنجرِ ابراهیم، به تیز بودن احکام است.
#وعده_صادق