این متن برای دلجویی از میم است. رفیق قدیمی پرخاطرهام. وقتی آمدیم تهران، یکی از سختترین ماجراها دل کندن از آیندهای بود که دیگر نمیتوانستم با میم داشته باشم. حتی اگر گذشته و روزهای خوبِ قبل را بیخیال میشدم، تصور اینکه احتمالاً بخش زیادی از رؤیاهای مشترکمان تباه میشود، دیوانهام میکرد. گذشت و میم آمد تهران و من ذوق کردم و بعد تا راه خانهاش را یاد گرفتم و تا به تنفس در هوای شهر عادت کردم، مثل یویو برگشت سرجای خودش و دوباره دور شد. دور شد و دل مرا با خودش برد و دیگر نشد که زود ببینمش و نشد که سفت بغلش کنم و نشد که گپهای طولانی بزنیم.
میم که رفت فهمیدم باید برای خودم زندگی تازهای دستوپا کنم. توی سر رسیدها و توی یادداشت گوشی و هرجا که قلم مینشست، هزاربار نوشتم که سخت به در و دیوار این شهر خو گرفتم. رفتن میم یکی از اتفاقهایی بود که نشانم داد فقط خودم هستم و خودم و روی هیچکس جز خودم نمیتوانم احاطه داشته باشم. رفتنِ میم، ترکش آخر بود. بعدش باید تصمیم میگرفتم که میخواهم زنده بمانم یا نه.
میم چندروز پیش پیام داد که چرا برای او تازگیها چیزی ننوشتم.(میم، اگر دوست داری اصلش را بگویم، اگرنه به همین دروغ جزئی اکتفا کنیم) برای همین دلم خواست متنی بنویسم و از دلش دربیاورم. البته که میم خودش را لوس میکند وگرنه من هرسال برای تولدش مینویسم(میپذیرم که متن امسال یکجورِ غریبی بود ولی باز متن بود و برای تولد تو نوشتمش). به هرحال این متن برای دلجویی از میم است و تمام حقوق مادی و معنوی آن متعلق به میم است، و خلاصهاش این میشود که «هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد.» بله. همین و کافی. جای رفیقِ قدیمی تا ابد یک گوشهٔ دنج از قلب است و یادِ گروهِ «مِهری» و جنگولکبازیهامان همیشه با من.
_
| از پنجشنبه،
بیست و نهمِ شهریور ١۴٠٣ |
باز معلم میشوم. لعنتی. هربار به خودم میگویم «تو اهلش نیستی. ولش کن.» و هربار رکب میخورم. رکبِ موقعیت، رکبِ حرفها، که تو میتوانی و فلان، که برای اینکار ساخته شدهای و بهمان. به معاون گفتم مطمئن نیستم از پسش بربیایم. قبل از قرارداد بود. گفت «میتونی و سخت نگیر.» و ولم کرد میان کلی سؤال و ابهام. مهِ غلیظی بود. هنوز هم هست. من برای معلمی ساخته نشدهام، هنوز هم میگویم. ولی خانم پ مرا کشانده وسط ماجرا. میگوید «نگاه قشنگی داری خانم هاشمی.» نمیگویم ولم کن. نمیگویم همهاش حرف است و حرف حتی مهِ غلیظ هم نیست. خود هواست. خانم الف میگوید کُندم. میگوید «خیلی خوبی ولی باید سريعتر پیش بری.» نمیگویم ولم کن، من زیادی فکر میکنم. و چون زیادی فکر کردن برایم خوب نیست مینویسم. و اگر قرار باشد ننویسم، پس لاکم را میگذارم پشتم و به زور خودم را میکشانم. نمیگویم تردید آدم را کُند میکند. کُند و فکری.
مدرسه شروع میشود. دوباره باید بروم سرکلاس. اینبار اما یک چیزی درست سرجایش است. موقع طرح درس، طرح بازی، یا نوشتن کتابکار خوب میفهممش. با اینکه ف دیوانهام کرد و گفت «برو پایهٔ سوم.» و هی کلید کرد رویش و تا همین دیروز مغزم را خورد. با اینکه میم به قول خودش فیفتی فیفتی بود و زیاد به دلش نبود. با اینکه میدانم تصمیم سختی گرفتهام که این همه راه را بکوبم بروم آن سر شهر تا بشوم معلم فارسی. ولی خوب که فکر میکنم میبینم این منم. همان منِ قدیمی با خیالهای بچگانه. منِ عاشقِ فارسی. عاشقِ انشاهای دبستان. عاشقِ کلمات، عاشقِ نامه و هرچیزی که به آن واژه سنجاق میتوان کرد. حفرهای مانده که میخواهم پرش کنم و هيچوقت پُر نمیشود. میروم و میروم و کلمات را مُرور میکنم به اُمیدِ اتفاق. که چرا معاون میگوید «تو آدم عجیبی هستی. من تا حالا با یه آدم هنری ادبی مثل تو آشنا نشده بودم.» که نمیگویم ولم کن. من آش شلمشوربایی از کمهای شلوغم. ملغمهای از همهچیز و هیچچیز. منطقی و پراحساس و چپدست و عاشق نوشتن و درگیرِ همیشگیِ ریاضی. درست مثل احوالم، خوب و بد قاطی و خوشحال و غمگین در لحظه. نمیدانم. باز هم معلم شدم. باز هم کلاس و اينبار فارسی.
| از جُمعه،
سیاُمِ شهریور ١۴٠٣ |
#جمعه
مترو صدای مشهد میدهد. صدای تلپ و تولوپِ تکانِ تنهٔ آهنی روی ریلهای راه، توی قطارهای خنک، در تابستان. مترو، صدای سفر میدهد. سفری همیشه عجولانه، سفری شلوغ، سفری گرم، توی کوچه پس کوچههای سرشور.
تلپ تولوپِ کُندِ قطار مترو، مرا میبرد به کوچکیام، وقتی پدربزرگ هنوز زنده بود و مادربزرگ هم، وقتی توی راه از شب تا صبح حرف میزدیم، وقتی شعر میشنیدم و دمِ ظهر، بابا حرم را نشانه میرفت که سلام کنیم و حرم، انحنای براق کوچکی بود در روشنی هوایی آفتابی.
مترو، تلپ و تولوپِ کُندی میکند و پرت میشوم به بازار سرشور، به بازار رضا، به باب الجواد. و یا به لحظههای دویدنِ آخرم رو به حرم، وقتی خسته بودم و کسی نبود، وقتی دعاهایم مستجاب شده بودند و مؤذن تکبیر میگفت، و وقتی باران میآمد، تند و ریز و تمیز.
| از دوشنبه،
نهم مِهر ١۴٠٣ |
میگوید «چرا نمینویسی؟ چرا خودت رو میزنی به اون راه؟»
میگویم «درگیر واوِ کلماتم. دارم سعی میکنم بچهها به جای اوکی بگن حلّه.»
میگوید «تهش چی؟ تو خواستی بنویسی نه اینکه بگی.»
میگویم «بعضی وقتهام مینویسم. روی تخته. وقتی حرف به گوششون نمیرسه و چارهای جز نوشتن نیست.»
میگوید «بچهها میفهمن؟»
میگویم «چی رو؟»
میگوید «لبنان. سید حسن. غم رو.»
میگویم «آهان. لبنان. سید حسن. غم.»
میگوید «چیزی برای نوشتن دربارهش نداری؟»
میگویم «باید پُر بشم. هنوز خالیم. خیلی خالی.»
میگوید «کِی مینویسی؟ کِی دربارهٔ این چیزا مینویسی؟»
میگویم «وقتی داغ نیستم. وقتی احساسم رو نیومده باشه. وقتی غم غالب نباشه.»
میگوید «هيچوقت اون روز نمیرسه. خودت رو گول نزن.»
میگویم «چرا. بالاخره مینویسم. قول میدم.»
میگوید «قولِ الکی نده. میگذره و دوباره همین رو میگی. داغ روی داغ میاد و تو بازهم نمینویسی.»
| از سهشنبه،
دهمِ مِهر ١۴٠٣ |
#لبنان
-1456005374_-1608792376.mp3
زمان:
حجم:
1.03M
بِبُر به نام خداوندت،
که لطفِ خنجرِ ابراهیم، به تیز بودن احکام است.
#وعده_صادق
هفت زنگ پشت هم فارسی. نیمهجان و لِهیده به سمت خانه باز میگردم. صدای بچهها توی گوشم کم میشود. صدای همهمه، صدای پچپچ، یا خطبههای بلندِ غیرِ درگوشی. بچهها با قصههاشان دور و دورتر میشوند. گُلسا با بیقراری قدرتطلبانهاش، حلما با ظرافت محتاطانهاش، فریماه با شیطنتِ بیصبرانهاش، همه، دور و دورتر میشوند. صدای زهرا توی گوشم خاموش میشود که میگفت «چرا شما حرفاتونو مینويسین خانم؟ چرا مثل بقیهٔ معلمها سرمون داد نمیزنین؟» و صدای سدنا که اعتراف میکند همهشان فریاد نیاز دارند. فریادی محکم، برای فرونشاندنِ همهمه.
با کولهای سنگین از مدرسه به سمت خانه باز میگردم. توی مسیر مطهره و سودا برایم دست تکان میدهند و با شور اسم مستعارم در مدرسه را صدا میزنند. دست تکان میدهم و میگذرم و یادِ حرف ز میافتم. تمام روز غُر میزدم و نالههایم را پشت گوشی برایش نطق میکردم. رسید به جایی که عاقبت ساکت شدم و ز گفت «ولی اینبار تو مدرسه رو ول نمیکنی ریحان. میمونی.»
از «اينبار» میترسم. از «مدرسه» میترسم. از «ماندن» بيشتر. صداها توی گوشم کم و کمتر میشوند. میترسم و ادامه میدهم. ظاهراً همهچیز خوب است، اما دلآشوبهای دائمی مرا با خودش میکشاند. میکشاند و فردا را نامعلومتر میکند. میکشاند و چیزی از دیروز یادم نمیماند.
دخترکها هرکدام با لباسهای یاسی سرمهایشان کلماتی از تصاویر میشوند. صداها خاموش میشوند و کلمه میماند. هر دخترک، داستانی بلند با واژههایی خاص، در مجموعهٔ یک کلاس میشود. قصهها درهم میآمیزد و من گُم میشوم. حلما، سودا، فاطمه، آوینا، مینو و نیکا، کمکم کلماتی میشوند که میتوانم بنويسمشان. کلماتی کوتاه که شکل جمله میگیرند و روی یک بند سوار میشوند و تا یکجایی پیش میروند و بعد، در یک نقطهٔ نامعلوم، منتظرِ پیوست میمانند. منتظرِ ادامه، منتظرِ فرجام.
| از یکشنبه،
پانزدهمِ مِهر ١۴٠٣ |
به اُمید میروم تا فردا. حال، سخت میگذرد و دوباره در برهوتِ تصمیم رها شدهام. صدا میزنم که خدا بشنود، و مگر جز او کسی هست که بیسرزنش شنوا باشد و بگذارد راه را بروم و اگر سرم به لبهٔ تیز سنگی نزدیک شد، دستی بیاورد که مرا از مهلکه نجات دهد؟
هربار که گرفتار شدهام مرا دیده. هربار تلنگری فرستاده تا از جای برخیزم و هربار نشانم داده جز با سختی نمیرسم. جز با سختی نمیرسم. و جز با سختی نمیرسم. و من دعا پشت دعا که اگر رسیدنی هست، خیر باشد. و ترس پشت ترس از غبارِ نطلبیده و عاقبتِ نامعلوم.
| از جمُعه،
بیستم مِهر ١۴٠٣ |
با اینهمه اما امروز وقتی زنگ آخر را زدند و کلاس خالی شد، یک چند دقیقه مثل دیوانهها به در و دیوار ساکن و ساکت زل زدم و دلم برای همهٔ وراجیها و شیطنتها تپید. تناقض عجیبی بود که هم میخواستم نباشند و هم از نبودنشان سرخوش نبودم.
| از سهشنبه،
بیست و چهارم مِهر ١۴٠٣ |
با ذهنی مشوش و تنی خسته، میروم به استقبال آخرین دورِ امروز. قبلش، میبینم از شاد پیام صوتی دارم.
مادر یکی از بچههاست. پیام داده که فلان و بهمان. خب البته، مادرِ دانشآموزِ زرنگی است. از آنها که ديوانهٔ رونویسی هستند و املای هرشب و مشقهای زیاد. ولی امروز غایب بود و ندید که به قول خودش بچه تنبلهای کلاس چطور عمیقترین بخش درس را گرفتند و دست بالا بردند. آن تهِ کلاسیها را میگویم. شرّهای ظاهراً بیحواس که اگر بخواهند خوب هم حواس میدهند به کار.
| از سهشنبه،
اول آبان ١۴٠٣ |
خواب دیدم جنگ شده. موشکها از نقاط دور میرسیدند سمت ما. ما یعنی من و مامان و میم و ح و بابا. صداشان که میرسید نهیب میزدیم که «داره میاد.» و چارهای جز یک گوشه نشستن و دست روی سر و گوش گذاشتن و نظاره کردن، نبود. توی خواب، وحشت و تنهایی بود، عذاب و اضطراب هم، و به اندازهٔ یک ارزن اُمید، که شاید موشک بخورد یک جایی دور از ما.
محيطِ خواب خانه نبود. اطراف خانه هم نبود. یک بیابان بزرگ بود که ما جایی در میانهاش رها بودیم. هیچ ساختمان و درخت و گُلی نبود که به آن چنگ بزنیم و خودمان را دلخوش کنیم که پناه میشود. توی زمین حفرهای نبود که در آن پنهان شویم و توی هوا هم هیچ کمکی که بیاید سمتمان.
توی خواب، تنهای تنهای تنها بودیم. حتی با هم نبودیم. دست هیچکدام توی دست هيچکس نبود و با صدای وحشیِ موشک به خودمان میآمدیم و میدویدیم سمتی که هیچ مأمنی نبود. خواب ادامه داشت و در یک تکرار بیسرانجامِ پربیم میگذشت تا یک لحظه، وقتی از سر عجز ناله کردم و رک و راست به خدا گفتم که باید یک کاری برای ما کند چون جز او هیچ ریسمانی نیست و دیواری نیست و ستونی نیست و اینها. گفتم و دوباره موشک آمد و صدای دور و بعد از یکجایی عجیب مطمئن بودم موشکها نمیخورد توی سر و تنمان. از یکجایی شبیه بازی رایانهای شده بود و حتی از اینکه بخورد توی سر و تنم آنقدر وحشت نداشتم. میگفتم ممکن است بمیرم؛ اما میدانستم این مرگ آخرش نبود. ادامه داشت و همین آرامم میکرد. اینکه یکروزی دوباره هستم، نفس میکشم، زندگی میکنم. شک نداشتم و باز موشکها بودند و ما همچنان میدویدیم و من، منتظر یک اتفاق بودم.
| از خواب،
آبان ١۴٠٣ |
#جنگ
پنجشنبه مثل یک جانورِ سم خوردهام، در آخرین لحظههایش. تقلاهایم را کردهام و دستوپاهایم را زدهام و حسابی مغز و قلب و تن و روح گذاشتهام پای دقیقهها. شنبه و یکشنبه و دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه را گذراندهام به اُمید یک چای کوتاه در صبحی خلوت که نور بزند و من خیال فردا را از سر به در کرده باشم و دمی آسوده بنشینم.
پنجشنبه وقتِ قرار است. پس از بیقراریِ روزها، دستآخر باید جایی آرام بگیرم و نفسی بکشم و زمانی بخرم. برای منی که در خود فرورفتن را به معنایی خوش میشناسد و تجربهٔ «کُنجِ عزلت» را هرازگاهی پاس میدارد، پنجشنبه فرصت تجدید قواست.
امروز اولین پنجشنبهای از سال تحصیلیست که میتوانم به نظمِ مقدسِ گذشته بازگردم. در این یکماه و اندی بسیار دویدهام، زمین خوردهام و پیش رفتهام. کلمات زیادی شنیدهام و کلمات کمتری به زبان آوردهام. در این یکماه و اندی کسِ دیگری بودهام، دخترکی محتاطتر و بسیار صبور. دخترکی که انگار تازه خودش را شناخته و بيشتر مطمئن میشود و بیشتر شک میکند. دخترکی که میداند داستانش شروع شده و البته که هنوز میترسد و البته که بازهم ادامه میدهد.
این پنجشنبه وقتِ فکر کردن است. وقت خواندنِ پروین است و حظِّ مُطلق بردن از واژهها و سجعِ دلنشین و آهنگها. وقت پرسیدن این سؤال ساده از خود که «چرا تا حالا پروین را اینطور نخوانده بودم؟»
| از پنجشنبه،
هفدهم آبان ١۴٠٣ |
گرت ای دوست بُوَد دیدهٔ روشنبین
به جهانِ گذران تکیه مکن چندین
نه بقاییست به اسفندمه و بهمن
نه ثباتیست به شهریور و فروردین
فلک ای دوست به شطرنج همی ماند
که زمانیت کُنَد مات و گهی فرزین
دل به سوگند دروغش نتوان بستن
که به هر لحظه دگرگونه کند آیین
روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر
کاروان رفت، رهی گیر و بُرو، منشین
به چمنزار دُو، ای خوش خط و خال آهو
به سماوات شو، ای طایرِ علّیین
#پروین_اعتصامی