خواب دیدم جنگ شده. موشکها از نقاط دور میرسیدند سمت ما. ما یعنی من و مامان و میم و ح و بابا. صداشان که میرسید نهیب میزدیم که «داره میاد.» و چارهای جز یک گوشه نشستن و دست روی سر و گوش گذاشتن و نظاره کردن، نبود. توی خواب، وحشت و تنهایی بود، عذاب و اضطراب هم، و به اندازهٔ یک ارزن اُمید، که شاید موشک بخورد یک جایی دور از ما.
محيطِ خواب خانه نبود. اطراف خانه هم نبود. یک بیابان بزرگ بود که ما جایی در میانهاش رها بودیم. هیچ ساختمان و درخت و گُلی نبود که به آن چنگ بزنیم و خودمان را دلخوش کنیم که پناه میشود. توی زمین حفرهای نبود که در آن پنهان شویم و توی هوا هم هیچ کمکی که بیاید سمتمان.
توی خواب، تنهای تنهای تنها بودیم. حتی با هم نبودیم. دست هیچکدام توی دست هيچکس نبود و با صدای وحشیِ موشک به خودمان میآمدیم و میدویدیم سمتی که هیچ مأمنی نبود. خواب ادامه داشت و در یک تکرار بیسرانجامِ پربیم میگذشت تا یک لحظه، وقتی از سر عجز ناله کردم و رک و راست به خدا گفتم که باید یک کاری برای ما کند چون جز او هیچ ریسمانی نیست و دیواری نیست و ستونی نیست و اینها. گفتم و دوباره موشک آمد و صدای دور و بعد از یکجایی عجیب مطمئن بودم موشکها نمیخورد توی سر و تنمان. از یکجایی شبیه بازی رایانهای شده بود و حتی از اینکه بخورد توی سر و تنم آنقدر وحشت نداشتم. میگفتم ممکن است بمیرم؛ اما میدانستم این مرگ آخرش نبود. ادامه داشت و همین آرامم میکرد. اینکه یکروزی دوباره هستم، نفس میکشم، زندگی میکنم. شک نداشتم و باز موشکها بودند و ما همچنان میدویدیم و من، منتظر یک اتفاق بودم.
| از خواب،
آبان ١۴٠٣ |
#جنگ