پابند بودم. بندِ شهر. وابستهی آن چهار خیابان همیشگی و کوچههای تکراری. مغازهی کوچک آقای موسوی، سینما ونوس، کافه سینا و تمام زنبیلآباد. از میدان مفید تا جایی که ترکش میکنی و به بلوارامین میرسی. من آنجا بودم. هر شب. توی خواب و خیالم که فرقشان را سخت پیدا میکردم. خوابها قم بود و خیالها قم. کابوسها اما تهران بود. خاکستری و سرد و شلوغ. از یکجایی به بعد اما خیال را کنار گذاشتم. درد زیادی داشت. گیج میشدم. خودم را گم میکردم و خانه را. باید آدرس خانه را میدادم به پست، به منشی مطب، به بانک، و یادم نمیآمد. من کجا بودم؟ تهران. چقدر سخت به آن خو گرفتم.
یکروز بند پایم را کندم. یکروز دیگر، بند دلم را. قم برایم خاطرهای دور شد، و آرام آرام دربارهاش حرف زدم. سعی کردم پرندهی خیال را دور کنم. بالش را بچینم. ابرهایش را محو کنم و خط زمان و مکان را به هم وصل کنم. من تهرانم. تابستان تمام شده. یکی از هزار و چهارصد گذشته و آقای موسوی مُرده. کافه سینا جای همیشگی نیست و دوستانم توی خانههایشان صد و شصت کیلومتر دور از منند. من قفس خیال را شکستم. پناهم را از وهم گرفتم و توی خیابانهای تهران قدم زدم. چند کوچه را برای خودم انتخاب کردم و چند کافه را نشان گذاشتم. مغازه محبوب ندارم اما سینما چارسو را دوست دارم. به ولیعصر فکر کردم و به بلوار کشاورز رسیدم. یکی در میان نفس چاق کردم و آهِ اندوه کشیدم، ولی نباختم. حالا، شب، وقتی که خواب مینشیند پشت پلکم، هراس خواب و خیال ندارم. روحم نشسته کنج اتاق و جسارت رهیدن ندارد. هنوز به گذشته فکر میکنم اما پناه نمیبرم. هنوز به آینده فکر میکنم اما دل نمیبندم.
___________
از روزهایی که گذشت،
از هفت ماه و سیزده روزِ پیش،
پیدایش کردم.
#ترمیم