رعد میزند، بوی خاک و باران و همهٔ چیزهای خوب میپیچد توی اتاق. فکر میکنم به زمان. به مکان. به آرزوها. وقت باران باید خیال بافته را پر داد سمت آسمانِ تر تا جذب ابرها شود.
دعا میکنم برای خودم، برای بعدا، برای فردا. برای دلتنگی دیروز و پریروز و سالهای قبل. برای مامان که امشب را با درد خوابید و برای خواهرم که با اضطراب.
دعا میکنم برای اشکهایی که نباید ریخت و غصههایی که نباید خورد و شادیهای که نباید کرد. برای بچهها، برای مادران، برای کوه خمیدهٔ پدران دعا میکنم. برای مظلوم بیپناهی که نور صبح را نمیبیند، برای منفور بیرگی که نالهٔ عذاب را نمیشنود، برای «أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ» دعا میکنم. برای آخرش، تهِ تهش، آنجا که تنهاییم اثبات میشود، برای لحظهٔ جان کندنم دعا میکنم.
رعد میرسد به پردهٔ اتاق. برق مینشیند روی دیوار تاریک بیچراغ. خوابم میگیرد و دعا میکنم قبل خواب. دعا میکنم که آدم شوم.
_______
جُمعه،
بیست و یکمِ مهرِ ١۴٠٢.
#دعای_قبل_خواب