هان رفیق؟ بگو زمستان آمده. من ازین قاب میبینم که آمده. گفتی قبلترها و آنچه خوبتر بود. میگویم بعدها و آنچه بهتر می شود.
برفی بود در پاییز که دوستش داشتیم. جوری میبارید که یادمان رفت تنها ماندهایم. دانشگاه سرد و ساکت و سفید بود و ما در گذر روزهای تازه حل میشدیم، سرخوش و رها، بیمحابا و شاد.
تصویر پنجرهی بلند ساختمان یادم هست. سبزِ روشن شیشه و آن انبوه سفیدی که روی زمین و آسمان میریخت. چکمههایمان فرو میرفت توی برف و میخندیدیم، و نشانهی جوانی همین بود، خندههای مدام.
هان رفیق؟ من تو را فراموش نمیکنم. بهار باشد یا زمستان، سرد یا گرم، ما به آغوشِ دور خو گرفتهایم. در خاطرات میگردیم و تاب میآوریم، و به تو قول میدهم بعدها بهتر است، پر از خاطرههای خوش و رنگیتر. و بهار میرسد از پس ثانیههای زمستان.
قول میدهم.
پنجشنبه،
ششم بهمن ۱۴۰۱
#رفیق
#برای_میم
و جهانِ قشنگِ اینروزهایش✨
من آن پرندهی کوچکی هستم که توی آب افتاد و آبشش درآورد و زنده ماند. و تو یادآور روزهای پروازی. روشن و دور و بیتکرار. نقشهی گوگل میگوید صد و شصت و سه کیلومتر فاصله اما من میگویم انگار که نشستهای همینجا کنارم و به دستخط عجولم روی کاغذ خیره ماندهای. انگار که بدانی دقیقا چه حالی دارم و این جمعه چطور دارد خودش را از لای پنجرهی بستهی اتاق به زور میکشاند تو. انگار که ما بلد شده باشیم دور از هم بمانیم اما از هم دور نشویم. و تو بيشتر از من، خیلی بيشتر، این را یاد گرفتهای. نقشهی گوگل میگوید بینمان کوچهها، خیابانها، بزرگراهها و یک جادهی طولانیست. میگوید نمیشود مثل قبل سر ربع ساعتی خودم را برسانم به کوچهی دوم و در سفید خانهیتان. میگوید باید دو ساعت و سی و پنج دقیقه صبر کنم. میگوید نمیتوان برای جمعه به جمعه برنامه ریخت یا توی سلف دانشگاه شکلات داغ خورد یا تمام عصر را به قولِ تو، توی "بوک سیتی" سر کرد و هی کتاب ورق زد و هی مجله نشان کرد و قولِ شرف داد که بار آخر باشد. نقشهی گوگل میگوید یک ترافیک سنگین بینمان هست که زمان را کند میکند و وقت قرار را دیرتر. میگوید بیخیال آمدنی شوم که ماندنی نیست. میگوید باور کن از او دور افتادهای. نقشهی گوگل راست میگوید. من دور افتادهام.
من دور افتادهام و یادم هست یکبار به تو گفتم:"از دل برود هر آنکه از دیده رود." و سخت پایش ایستادم. حالا اما اعتراف میکنم که باختهام. حتی اگر نقشهی گوگل بگوید بینمان هزار هزار کیلومتر فاصله است و خیابانها و جادهها و شهرها، تو از دل نمیروی. تو از دلِ من نمیروی حتی اگر دیدهام دیر به دیدهات برسد، تو از دلِ من نمیروی و این قانونی را که سخت به آن معتقدم میشکنی، تو از دلِ من نمیروی و من هرروز، بيشتر دلم برایت تنگ میشود. این جبرِ کوچ است که چیزهای تازه یادم میدهد. که روی دوپایم بایستم و دوباره جنگیدن را آغاز کنم، با وجود شکستهایی که هست و رنجهایی که هنوز نبردهام و دردهایی که هنوز نچشیدهام. من پرندهی کوچکی هستم که توی آب افتاده و از پرواز مانده، اما آبشش درآورده و حالا نفس میکشد. دیگر بال بال نمیزند و هوای آب برایش خفه و سرد نیست. یاد گرفته چطور به پرندههای توی آسمان نگاه کند و از دور، بيشتر دوستشان داشته باشد. یاد گرفته چطور شبیه ماهیهای زیر آب شنا کند، نفس بکشد و رویای آسمان را ببافد. یاد گرفته چطور زنده بماند.
___________
جمعه،
بیست و یکم بهمنِ ۱۴۰۱
#رفیق
#کوچ