ز میگوید:"روزت مبارک."
میگویم:"من؟ روزِ من؟"
جواب میدهد:"آره، روز معلمه."
و فکر میکنم که من معلم نیستم. فقط توی مدرسه دارم با بچهها حرف میزنم. گپهای کوتاهی میزنیم دربارهی رنگ. دربارهی بکگراند صفحه یا ماسک کردن. گاهی صفحه سیاه میشود، رمز میخواهد، کوچکترها برای بار هزارم میپرسند چه کار کنم؟ پایههای بالاتر اما بلدند. حتی رمز اینترنت را هم میدانند. ز میگوید:"چرا نیستی؟ تو خیلی چیزها یاد بچهها دادی."
ز نمیداند من همیشه بيشتر میخواهم. نمیداند توی ذهن من "تاثیر" جایی دارد آن بالاها. و یاد دادن فقط روی ماجراست. میگویم:"نه ز جان، واقعا معلمی به این راحتیها نیست." ز بدجور نگاهم میکند و خیال میکند خُل شدهام. میگوید:"باید چیکار کنی تا شبیه معلمها بشی؟ " و اخم میکند. میخواهم بگویم:"ولم کن، حوصلهی بحث ندارم، باشه روزم مبارک." اما یادم میآید یکشنبه صبح توی مدرسه چه احساسی داشتم. به دخترک که دستهایش را شسته بود و دستمال نداشت، یاد دادم دستهایش را توی هوا تاب بدهد تا خشک شود. بعد دستم را شستم و همزمان دستهایمان را باهم تکان دادیم. از خواهرهایمان حرف زدیم و من فهمیدم خواهر بزرگ او مثل خواهر کوچک من از مدرسه بدش میآید. حتی گفت ریاضی را خیلی دوست دارد و از فارسی هم بيشتر. آخرش پرسید:"شما معلمِ چندمین؟" و این سومین دخترکی بود که این سوال را میپرسید.
به ز که دارد هاج و واج نگاهم میکند میگویم میتوانم گاهی وقتها قبول کنم که احساس معلم بودن به من دست میدهد.
میپرسد:"چه وقتی؟"
جواب میدهم:"وقتی دستهای خیسمون رو دم دستشویی تاب میدادیم، من و آرمیتا، روبهرویِ دفتر نظامت."
و ز میخندد. مطمئن است که من دیوانه شدهام.
_____
سهشنبه،
دوازدهم اردیبهشت ١۴٠٢
#روز_معلم
توی این روز عزیز، تصویر مبهم و تاریکی توی سرم نشسته. از خانم معلم دبستانم، پشت درِ «کلاس چهارم باران». وقتی در رشتهٔ ادبیات مقام اول منطقه را آورده بودم، خیلی ریز من را از کلاس بیرون کشید و یواش از یک بچهٔ نُه ساله پرسید: «میشه جات رو با مرضیه عوض کنی که رتبهٔ دوم شده؟ میشه بذاری اون بره مرحلهٔ بعد مسابقه بده؟» و من که فکر کردم لابد مرضیه اگر نرود گناه دارد و حتماً معلم یک چیزی میداند و شاید هم من شانسی شانسی رتبه آوردهام و بهم اعتمادی نیست، گفتم: «چشم خانم. قبوله.»
اینکه مرضیه رفت و هیچ اتفاقی هم برای او و مدرسه نیفتاد، مهم نیست. اینکه توی خانه بابا ابرهای خیالم را هوا میکرد که حتماً یک روز نویسنده میشوم، مهم است. نمیدانم، شاید اگر مرضیه رتبهٔ کشوری میآورد، میتوانستم معلم را زودتر ببخشم و حالا اسمش در خاطرم میماند. معلمی که خیلی دوستش داشتم ولی بعد از آن فرمایشِ پنهانی، به طرز غریبی از او متنفر شدم و به طرزِ غریبتری، از معلم شدن. من این ماجرا را بعد از سالها، برای خانوادهام تعریف کردم. سکوت و در خودفرورفتگیام برای آنها عجیب و غمانگیز بود. فکر میکنم در آن زمان «معلم» برای من دانای مطلق بود و حرفش حجت نهایی. برای همین در مواجه با این اتفاق لال مانده بودم. میم میگفت حتماً به خاطر همین همیشه با صدای بلند میگویم: «من هر شغلی داشته باشم، معلم نمیشم.» با وجود اینکه مدتهاست معلمم.
ماهِ پیش خانم سین مهماندار مدرسه، آمده بود توی کلاس و جارو میکرد. همانوقت داشتم با دخترکی که فارسیاش خیلی ضعیف است، تمرین میکردم. دخترک که رفت وسایلش را جمع کند، خانم سین آمد جلو و به من گفت: «من اگه همچین معلمی داشتم، دانشمند میشدم.» پرسیدم: «چطور؟» جواب داد: «طوری با ملایمت حرف میزدین و یاد میدادین انگار که در دنیا هیچ خبر و نگرانیای نیست. انگار نه انگار از ساعت کاریتون گذشته.» پوشه کارهایم را از روی میز جمع کردم و گفتم: «راستش رو بخواهین، من هیچوقت معلمی نداشتم که بتونم باهاش رابطهای عمیق بسازم. دارم سعی میکنم خودم، اون معلم باشم.»
خانم سین آمد جلو و بغلم کرد. جارو هنوز توی دستش بود. دخترک از آخر راهرو چادرش را برداشت و سر کرد. رو به من دست تکان داد و خداحافظی کرد. من همان لحظه، داشتم به جملهای که از دهانم پریده بود فکر میکردم. به اینکه واقعاً هیچ معلمی نبود؟ مگر میشد؟ فکر کردم و اولین تصویری که از واژهٔ «معلم» توی ذهنم آمد، تصویر معلم کلاسِ «چهارم باران» بود. نمایی محو و مبهم از زنی با مانتو و مقنعهٔ سیاه که من را دم در کلاس تنها و گیج، گیر انداخته بود.
__
روز معلم مُبارک. مُرور میکنم چند معلم خوب را به یاد بیاورم. سه تصویر واضح در ذهنم نشسته. اولین معلم زندگیام، اولین استاد نویسندگی و اولین استاد عکاسیام.
در این سه مورد واقعاً خوششانس بودم و خدا را شُکر میکنم. روز همهٔ معلمهای واقعی، مُبارک.
| از جمعه،
دوازدهم اردیبهشت ١۴٠۴ |
#روز_معلم