پستچی میرسد. تا بسته را بگذارد توی آسانسور ح میگوید «مال زهراس.» میگویم «چه گیری دادی. هرروز همینو میگی.» میرود بسته را برمیدارد و میآید. جیغ یواشی میکشد «دیدی گفتم. حسم درست بود.» آدرس روی جعبه را بلند بلند میخواند. «زهراس.» میخندم. «باشه. بیا بازش کنیم.» چاقو را عجولانه میکشم دور نوارهای چسب پهن و ح تشر میزند که «بذار من بازش کنم. دستت کثیف میشه.»
دو لبهٔ مقوایی را میآورد بالا. دست میبرم توی کارتنِ گرم و یک جعبهٔ قرمزِ سرحال بیرون میکشم. ح ذوق میکند «قرمزه!» جعبه را میگذاریم وسط هال و باز میکنیمش. میم هم میآید و میپرسد «چی شده؟ بهبه.» ح میگوید «زهرا فرستاده.»
روی تمام جزئیاتِ قشنگ و کلیاتِ خوشرنگ جعبه دست میکشم. ح میپرسد «چهجوری امروز اومد؟» لبخند میزنم. «نمیدونم. لابد باید امروز میرسید دستم.» میپرد کنارم و دم گوشم یواش میگوید «الان بهتری؟» طبق یک آیین خاص هدیهها را دقیق میگذارم سرجایش و مثلِ بچهها جعبه را بغل میگیرم. میگویم «آره. الان خیلی بهترم.»
#زهرا