از خانهٔ پدربزرگ بیرون میزنم بی آنکه خبر دهم. از سوپر سر کوچه خرید میکنم، و مسیر را باز میگردم. دوباره میرسم به خانه، بعد از جلوی ساختمان دو طبقهاش عبور میکنم، از جلوی نمای سنگ سابقاً سفیدش که حالا خاکستری کدری است و همه میگویند «نشست کرده.»
میروم تا تهِ کوچه، میروم و باز میگردم، به هیچکس نگفتهام، به مامان خبر ندادهام، از آخر کوچه راهِ راست را میگیرم، وارد کوچه کناری میشوم، بعد دوباره راه اولین کوچهٔ راست را میگیرم، دورِ خانهٔ اجدادیام میگردم، دورِ خاطرات تازه و قدیمی.
نمیدانم چند دقیقه اما زمان تند میگذرد. طواف چهارم یا پنجم است که دایی را آخر کوچه میبینم، نگران، با نگاهی پرسوال و کمی بُهتزده. میپرسد «کجا بودی؟» دست میبرم سمت کیفم، موبایل را جا گذاشتهام.
با هم میرویم توی خانه. دایی جلوتر میرود و وارد خانه میشود. عجله دارد نذریها را زودتر برساند. از پلههای راهرو بالا میرود و پيشنهاد میدهد «برو حیاط رو ببین حالت عوض شه.» بیاراده راهم را از دایی جدا میکنم.
از دالان بلند و کهنهٔ خانه میگذرم و وارد هال کوچک میشوم. روبهرویم درِ باز حیاط است و روی دیوارِ کنار در یک آینه خاکی.
وارد حیاط میشوم. درختها سرحالند. زیر دیگها خاموش است و باد خُنک به زور خودش را میچپاند لای برگهای شاتوت و یاس و انجیر.
چند قدم میآیم جلو، دیوارهای حیاط ترک خورده اما درختها بلندتر شدهاند. سبز و قطور با برگهایی که تا ساختمان پنج طبقهٔ پشتی بالا رفته. هنوز کامل وارد حیاط نشدهام، برمیگردم سمت دیوار راستم، پنجرهٔ اتاق پدربزرگ بسته است. پایم جلوتر نمیرود. میترسم در تیررسِ نگاهش باشم و او مرا نبیند. میترسم پنجره را باز نکند و صدایم نزند. میترسم زمین بخورم و نیاید دستم را بگیرد. عقب میروم. چشمم به خطی آشنا روی دیوار میافتد. مات میشوم به دیوار کنار پنجره، میخوانمش، یکبار و بيشتر. تند، آرام، غمگین و شاد.
کودکی، ناگهان مرا بغل میگیرد. یاد خوشیهای قبل سراغم میآید. دختردایی از ایوان بالا صدایم میزند «کجا رفتی؟» از نوشته روی دیوار عکسی می گیرم تا نشانش دهم.
هوا خوب است. دیگهای غذا خالی و حیاط ساکت است. روی داربستهای سمت چپ، شاخه های مو در هم پیچیده و یواش تاب می خورند. پایم میکشدم سمت یاسها. پشت سرم پنجره است. باید غمگین باشم ولی عجیب دل سپرده ام. سنگینی نگاهی را حس میکنم و میخندم. انگار کسی صدایم میزند، برنمیگردم. کسی پنجره را باز میکند و برنمیگردم. چشمهایش به من است و برنمیگردم. صبر میکنم. اگر جوابش را ندهم میآید توی حیاط. میشناسمش. عطرِ ریشهای سفیدش در مشامم مانده. میروم جلوتر سمت انجیر. پایم به شاخهای افتاده گیر میکند. زمین میخورم. بلند نمیشوم. منتظر میمانم.
__
از جُمعه،
عاشورای ١۴۴۵.
#عطرِ_ریشهای_سپید