"از خوشبختیِ مردم عکس میگیری؟"
نه. من فقط داشتم عکس میگرفتم. بد اینکه نه سیاهیِ مطلق را میدیدم و نه سفیدیِ صِرف را. و این حواسم را پرت میکرد. نه توی زمستان بودم، نه در بهار ساکن میشدم. هرنگاهی رنگی داشت و بعضی کلامها تلخ بود. جایی منتظر بودم کسی بزند پس کلهام و بگوید:"هوی! عکس نگیر." اما میدیدم که مردم توی قابم میافتادند و عذر میخواستند.
میخواستم بگویم:"نه، سوژه خود شمایین." ولی با لبخندی شرمگین رد میشدند و توی کادر بازم محو. و دیدم که بعضیها چقدر هنوز مهربانند و نمیدانم چرا برایم عجیب بود.
برعکس اما آن چند بددهان. که انگار روی پیشانیام نوشته بود:"مسبب گرانی." یکی زبان تند کرد به کنایه:"بیا از من عکس بگیر. اصلا فیلم بگیر. چاغاله بادوم میدونی کیلویی چنده؟"
نمیدانستم. نه پدرم قیمت کرده بود و نه حتی من. مهم هم نبود اما زبان مرد نیش داشت.
گفتم:"برین به اونایی که باعثن بگین. به من چه." و مرد و چتر و زبان تلخش دور شدند.
شلوغ بود و مردم همه رنگ. بُهت بودم و ترس و پشیمانی. از مردمک چشم غریبهها فرار میکردم و دوست داشتم برگردم خانه. بعد اما آرامتر شدم و پیش رفتم. خیره به آدمها بودم و این فاصلهی کمی که بینمان بود نفسم را تند میکرد.
دخترکی ایستاده بود روبهروی چاغالههای سبز و درشت. پسربچهای تخممرغ رنگی را نشانه میگرفت. بچهها پاک بودند و این حالم را خوب میکرد. میشد نگاهشان کرد و از هیچچیز نترسید.
جلوتر زنی داشت زیر نم باران نمک میفروخت. کارتن سفیدی انداخته بود روی سرش که تا عکس را گرفتم بادِ خیس زد و کارتن را انداخت.
مردی ته سیگار توی دستش را فشار میداد و میگفت:"نذر نمک نمیکنی؟" و چروک و تکیده و نیمهخواب بود.
میخواستم از دیوارهای کوتاه آجری ته بازار عکس بگیرم که زنی پرسید:"از خوشبختیِ مردم عکس میگیری؟" و ادامه داد:"که بگی همهچی آرومه؟"
اولش ماندم. او هم ماند و نگاهم کرد. دوربین را پایین آوردم و گفتم:"هم از خوشبختی هم از بدبختیشون. از هردوتاش عکس میگیرم."
زن چیزی نگفت. رفت. من هم چیزی نگفتم. هوا ابری بود و بازار پر از رنگهای قشنگ. تا سه بعدازظهر عکس گرفتم و خیس شدم. نمیدانم ته ماندهی زمستان بود یا ردِ بهار اما باران تمام نمیشد.
از دوشنبه،
بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱
#عید
#سال_نو
آقای دکتر من یک بیماری دارم که درمان ندارد. برمیگردم به گذشته و جوری در لحظههای قبل غلت میخورم انگار که همانم. ده ساله میشوم و دست لاغر مامانبزرگ را توی سیسییو میگیرم. بعد میروم توی کتابفروشی کوچک بیمارستان، با زهرا جک و لوبیای سحرآمیز را میخریم، هرکدام یکی. بعد دایی حسین میگوید:"مامانبزرگ میاد خونه. خیلی زود." و مامانبزرگ دوبار میآید خانه و بار سوم نمیآید.
آقای دکتر "من" دست مامانبزرگ را گرفتهبودم که گفت حالم بد است. که دویدم مامان را خبر کردم و زنگ زدیم اورژانس بیاید. چهکار کنم به آن روزها برنگردم؟ شما بگویید.
آقای دکتر بیماری من توی بهار عود میکند و روزهای عید از همه بدتر است. به هشتم که نزدیک میشوم میروم خانهی خاله مرضی. یاد آخرین دیدار با آقاجون میافتم و بعد بیمارستان. یادم میآید روز تشييع مرا راه ندادند بروم. منحوس بود همهچیز و سایه مرگ توی کوچهها. چقدر دلم برای ریشهای سفید و خوش عطر پدربزرگم تنگ شده و برای صدای قشنگش که شعر میخواند.
آقای دکتر امروز هفتم فروردین است. من دلم هوای بزرگتر کرده و عید یعنی جمع شلوغ توی یک خانهای که مادربزرگ دارد. من ده سالم بود که مامانبزرگ رفت و حالا مامانجون حسابی مریض است. آقای دکتر، شب عید به ما گفت دوست دارد بمیرد، باورتان میشود؟ قبول دارم اثر داروهاست که نفسش را تنگ کرده و جان تنش را مکیده، اما حالم خیلی گرفته شد. عید بود و من دوست داشتم خندههای خوب بکنم و دعاهای روشن. که بيشتر غمگین بودم و مامان جون نگذاشت بغلش کنم چون بیمار بود. بعد حواسم رفت پی زمان و حساب کردم هشتم عید میشود سومین سالگرد پدربزرگ.
آقای دکتر میدانید، من بهترین بزرگترهای دنیا را داشتم، دلم برایشان سخت تنگ شده و وقتِ دلتنگی یکی دیگر از مواقعیست که بیماریام عود میکند. دلم میخواهد برگردم به شب عید و به مامانجون بگویم قوی باشد. بگویم که این بیماری هرچه قدر ملعون و بیشرف و پرزور است، شما باید قوی بمانید و فحش بدهید به زورش و به خاطر این جمع کوچک، به خاطر شبهای عید، به خاطر من، بجنگید و بمانید برایمان. شعار است انگار ولی، تا وقتی درد توی استخوان من نیست و جانم از تنگی نفس بالا نیامده. شعار است آقای دکتر.
دوستم نجمه میگفت جمعی را میشناسد که رفتن بزرگتر از هم جدایشان نکرد. اسرار خانوادگی را نباید فاش کرد ولی زیاد شنیدم که دکتر محرم است، اگر به گوش کسی نمیرسانید بگویم ما بعد از پدربزرگ خیلی زود از هم پاشیدیم، خیلی زود. ما که به همنفسی با هم خو گرفته بودیم یکباره چیزهای زیادی را از دست دادیم. آغوشهای گرمی که بود و دیدارهای زود به زود. گاهی تکههایمان به هم میرسد هنوز اما هيچوقت شبیه روزهای قبل نمیشویم. آقای دکتر برای من درمانی هست؟ بابا میگوید "دختر احساسی" اما من بیتقصیرم. گذشته خودش خاطرات را از لای پستوی خانه میکشاند توی سرم. شاید هم توی قلبم، نمیدانم. علاجی هست؟
دوشنبه،
هفتمِ فروردینِ ١۴٠٢
شبِ سالگردِ تو.
#عید
#سالگرد