دعا میخوانم برای ماهیهای زیر آب. برای مصیبتی که تازه سر رسیده. برای سهشنبه و جملهی:"باید همهی سیبها را بخوری." برای آغوشهای آخر دم در، برای گلی که هنوز برایت نخریدم، برای طعم چای و عسل، دعا میخوانم که خوب شوی. راستش، من تازه دارم یاد میگیرم چطور باهم حرف بزنیم. چطور نگاهت کنم و چطور دوستت داشته باشم. من تازه دارم یاد میگیرم وقتی میبینمت، سفت توی آغوشت بمانم. تازه فهمیدم که جای دیسهای بلورت کجاست و تازه دیدم آن قندان گلسرخ چینیات، در ندارد. من سهشنبه، سیزدهم دی هزار و چهارصد و یک، برای اولین بار توی خانهات، لباسهایم را اتو کردم، برای اولین بار تخممرغ عسلی خوردم، برای اولین بار تای گوشهی فرش را باز کردم. و یادم آمد چه نسبتی باهم داریم.
حریمها نمیگذارند کلمات را حتی روی کاغذ غلیظ کنم، نمیگذارند به تو نزدیکتر شوم، اما امان از آغوشها، امان از کاسهی پر از تکههای سیب پوست کنده، امان از توفیر تخممرغ آبپز سفت شده با عسلی. امان از سهشنبه و حرفهای نگفتهی در گلومانده. یکروز عاقبت جرئت میکنم بگویم دوستت دارم. میگویم دوستت دارم و تو باید این را بشنوی.
برای همهی سالهای دور از خانهی تو، برای تمام فاصلههای لعنتی، برای جادهای که بینمان بود و راهی که سخت به آغوش تو میرسید، من دعا میخوانم مادربزرگ. دعا میخوانم که خوب شوی.
دوشنبه،
نوزدهم دی ۱۴۰۱
#کمی_خسته
#مادربزرگ