دارم از گرسنگی میمیرم. ناشتاییِ کذایی از پا درم آورده. بدجور دلم ضعف کرده و خوش بهحال حانیه که خواب است و این گرسنگی غلیظ را نمیکشد. باید آزمایش بدهم ببینم چه مرگم شده. مدام بیجون و خستهام و نای کارهای معمول را ندارم. فکر میکنم نکند شبیه فیلمها مرضی دارم و یکهو صبحِ یک روزِ عادی میفهمم عمرم کم است و جوانیام تمام؟ بعد حواسم را پرت میکنم که نه، مگر شوخی است؟ الکی الکی که آدم بیمار نمیشود، به خاطر یک سردرد و بیحالی و ضعف که مرا نمیبندند به تخت بیمارستان و دارو حواله گلویم نمیکنند. آنوقت یادم میآید زندگی همهی بیمارها همینطور بوده. یکروز از خواب بلند شدهاند و کسی بهشان گفته جایی که همیشه میخاریده حالا غده درآورده. یا ساق پایی که وقت خستگی گزگز میکرده را باید به خاطر عفونت قطع کنند. یا آن سری که با دستمال میبسته تا دردش کم شود پر از تومورهای کوچک و بزرگ است. مگر فاصلهی بین یک فرد سالم و بیمار چقدر است؟ به قدر لحظهای که دردش را میشناسد و صدایی میگوید:"این مرض را داری." و باور میکند که دیگر هیچ چیز مثل قبل نمیشود.
خودبیمارپنداری هم دردیست برای دردمندانِ اسیرش. برای منِ دیوانهای که فقط بلد است قبل خواب بنویسد. فردا باید بروم یک چکاپ ساده بکنم و اینقدر گرسنگی به مغزم فشار آورده که بدتر از روزه به خود میپیچم. دوست دارم بروم یک تکه نان بربری گرم کنم و با چای نبات داغ بخورم. دوست دارم شوریِ دلبر و شیرینیِ دلچسبش را به زبان بچشم و کیف کنم. دوست دارم با خیال راحت طعمِ ترد نان بربری و بوی خوشِ کنجد رویش را حس کنم و بعد بمیرم.
پنجشنبه،
هفتم اردیبهشت ١۴٠٢
______
#ناشتایی