دیوانه شدم از بس چرتکه انداختم روی احساسم. خوبم؟ احتمالا. خستهام؟ زیاد. امیدوارم؟ بیتردید. دلم سفر دور و دراز میخواهد؟ ای دریغا.
حالا که سال که روی سال افتاد و عید آمد، من نه پرت شدم به گذشتههای دور نه در خیال آینده غرق شدم.
دوست داشتم بخوابم و پلکهایم سنگین بود ولی صدای توی هال میگفت لحظه مهم است. همین حالا. که میگردد و میگردد و من میرسم به چهارصد و دو.
عید مُبارک است و آنکه میگوید نیست، برود بمیرد برای خودش. چرا باید از شکوفههای سفید روی درخت ریحانی ذوق نکنم و برای لحظههای روشن توی حرم بغضی نشوم و طعم خوشمزه عدسپلو با گوشت قلقلی مادرِ زهرا حالم را جا نیاورد؟
بهدرک که بعضیها لم میدهند و دود سیگار هوا میکنند و هوار میکشند که تلخ است دنیا و بیشتر از همه کشورم.
بهدرک چون من دردهای کوچک خودم را با سرخوشیهای ساده به در میکنم و نیاز دارم بخندم و خوشحال باشم و باور کنم که فردا بهتر است، حتما.
_____
عید مُبارکتان.
پول و خوشبختی و خنده و آگاهی و شعور ببارد به زندگیتان.
ببارد و کور شود چشمهای سیاهِ شور.
ببارد و بخندید از تهِ دل.
و یادتان نرود دعا کنید برای ظُهور.
سهشنبه،
اول فروردین ١۴٠٢
#نوروز