کیک کشمشی را گذاشتم توی بشقاب. شمع طلاییِ یک را با شمع صورتیِ دو جفت کردم. گذاشتمشان روی کیک و فندک را گرفتم روی شمعها.
همهی چراغها را خاموش کردیم و دور کیک کوچک حلقه زدیم. نور آرام میتابید روی سایه روشن صورتهایمان.
بابا دعای فرج خواند و ما آمین گفتیم و بعد پرسیدم:"کی شمعا رو فوت کنه؟" مامان گفت:"بابا." و بابا یک را فوت کرد و گفت:"دومی برای مامان." خانه تاریک شد و من باز پرسیدم:"چند سال میشه؟"
و حانیه حساب کرد:"از ١۴۴۴، ٢۵۵تا کم کن. میشه ١١٨٩."
________
برای هزار و صد و هشتاد و نهمین سالی که حضور دارید، و چشمهایمان به دیدهتان نیفتاده.
من کجای تاریخم و شما کجا، شصت سال دیگر شاید؟
میلادتان مُبارک همهمان.
ما درماندگانِ خوابِ اُمیدوار.
برای سربهراهیمان دعا کنید.
سهشنبه،
ساعتی مانده به نیمهی شعبانِ ١۴۴۴
#نیمه_شعبان