گُم شده بودیم. خانم ز گفت:«از کدوم ور بریم؟» گفتم:«از چپ، ببین اونطرف بودیم انگار.» مستقیم رفتیم تا برسیم به چپ. در واقع مقصد راهِ راست نبود. کف صحن پر از فرشهای روشن دعاخورده بود و باید دورشان میزدیم. صلات ظهر بود و آفتاب تیغ میتابید پس سرم. روسری را کشیدم جلو که خانم ز گفت: «اونجا چایخونهس؟»، بود. چشمهایم خواند چایخانه. گفتم:«بریم؟» و رفتیم. اولینبار بود که میرفتم چایخانه حرم. چای توی استکانهای پهن کوتاه و روی نعلبکیهای بلور بود. شیرین بود، و داغ. خادمانِ چای لباس سبز و سرپوش سفید تن کرده بودند و توی یک ذوزنقه منتظم بساط چای را به راه میانداختند. من با خانم ز صمیمی نبودم، خانم ز هم با من. از آنجا به بعد حرف نزدیم. نشستیم لب باغچهای که گلهای بنفش کاغذی داشت. من چندتا عکس گرفتم. صدای استکان و نعلبکی و زمزمه خلوت چایخوران میآمد و نوای دعایی از دور. من داشتم چای میخوردم، و خانم ز هم. یکهو، بیهوا کسی خواند:« علی، موسی الرضا» و نوا بلند شد. خادمان چای همراه شدند به مدحخوانی. چای را میریختند توی قوری و میخواندند، سنگ خیس ذوزنقه را تی میکشیدند و میخواندند، استکانهای دهانخورده را توی کف و آب میغلتاندند و میخواندند، نوا شد رضا و بانگ شد رضا و حال شد رضا و احوال شد رضا. ما نشسته بودیم دور باغچهای کوچک در صحن الغدیر و یکی میخواند و دیگران میخواندند. من و خانم ز که با هم هیچ صنم درست و درمانی نداشتیم به هم نگاه کردیم. وقت نماز بود و باید برمیگشتیم اما دلمان نمیخواست. خانم ز گفت:«یعنی بریم؟» من مطمئن نبودم، ولی باید میرفتیم. گفتم:«دارن اذان میگن، دیر شد.» و دوتایی بیرون زدیم. آفتاب، عمودِ صحن الغدیر میتابید و نورِ سنگهای سفید چشم را میزد. خانم ز پرسید:«حالا از کدوم ور بریم؟» من تند میرفتم و کف پایم روی سنگ گرم میکشید. گفتم:«از راست.» و تقریبا دویدم. طعم چای زیر زبانم بود، اذان داشت به آخر میرسید و خانم ز هم داشت با من میدوید.
____
از
پنجشنبه،
بیست و هشتمِ اردیبهشتِ ۱۴۰٢
#چایخانه