خاله نگذاشت فیلم را کامل کنم. خاکیِ کف حرم بودم، وقتِ رفتن شد. راه شلوغ و آدمها درهم و هوای گرم میپاشید توی صورتم. بُهت بودم و داغ و عرق کرده. داشتم از قدمها میگرفتم. از کفشها.
بعد دست خاله آمد بلندم کرد به قصد وداع. کربلا تمام بود. دیدار کوتاه و وقت خیلی کم.
اشکم نمیآمد. هیچ. حتی یک قطره از آن زاریهای ایران نمیجوشید توی چشمهایم. خاله دستم را که کشید رها شدم. مثل فشنگی که تازه راه خلاصی را پیدا کرده، قدم گذاشتم روی زمین، سرم را چرخاندم سمت حرم، و زار زدم. مجنون عُصیان زدهای بودم که در هوای امن معشوق پناه گرفته. حرم، گرم بود، درهم و بیهوا بود، کمرم داشت زیر سنگینی بارهایم میشکست اما حرم، امن هم بود، خیلی امن. پناهی غریب از تمامِ پناهها. دلم وداع را پس میزد و اشک راهش را نمیبست.
شبِ جمعه بود. پنج روز مانده به اربعین ١۴۴۵ هجری. کربلا.
___
#کربلا