هدایت شده از بنر های چهار شنبه تبادلات پرجذب مذهبی یازینب
گاندویی ها💜🖊
حالتون؟🧬
راستی اومدم بگم بیا کانال زیر🥳🫂
@gando_beat
تو این کانال 💁🏻♀☂
کلی فعالیت های گاندویی #رسول #داوود #فرشید #محمد #سعید
داریم اگه میخوای دنبال کنی بیا کانال زیر🧬💜
و راستی کلی رمان داریممممم کلا بانک رمانهههههه این #کانال 🥳
@gando_beat
#پارت_اینده
عکسش افتاد تو خاک تازه دیدم که چیشده
خاکارو با دستم میدادم اینور اونور
+ رسوووووووووولللللللللل😭😭😭😭😭😭😭😭ترووووخداااااااابلندشوووووووووو😭😭😭من بدون تو چیکار کنم😭😭😭😭😭
محیا: اروم باش فاطمه😓
جنازه رو اوردن روشو برداشتن صورتمو چنگ میزدمممممم
+ رسووووووللللللللللل😭😭😭😭😭قربون چشات بشممممممم تروووخداااااا چشماتووووو باز کنننننننننن😭😭😭😭😭😭
صورت خونیشو بوسیدم سرمو گذاشتم رو سینش و گریه میکردم
مث اون موقع همش فکر میکردم صدا #ضربان_قلب رسول میومد.. ولی نه قلبش ساکت ساکت بود🥺🥺
+ من بدون تو چیکار کنمممممم رسوووووووللللل ترووووخداااا بلندشو😭😭😭😭😭😭
محیا: اقامحمددددددد داوووووودددددددد😭😭😭😭😭😭😭
بابا: چیشدهههههههه🤯🤯🤯
محیا: داوود داره شهید میشهههههه😭😭😭😭😭😭
قلبم داشت میسوخت🙂🖤🥀
سرمو برای اخرین باز گذاشتم رو سینش
+ خاکش نکنین😭😭
بلندم کردن
+منمممم باهاااااششش خاککککک کنیننننن دیگه نمیخوامممم
رمان کده(عشق بی انتها)
گریزی به قسمتی از رمان 🌿
یا خواب بود یا نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه..
لبه تخت نشستم. دستم سمت موهای مشکی پریشونش رفت که روی کمرش ریخته بود.:"هناسم.."
صدا کردنم بی جواب بود. خم شدم دم گوشش گفتم.:"حالا که اومدم، نمیخوای جوابمو بدی؟"
چرخید و پتو رو از روش کنار زد. بلند شد و نشست. سرش پایین بود. چکیدن قطرهای روی دستش، یعنی داشت گریه میکرد. دستم زیر چونش رفت و سرشو بلند کردم. به چشماش خیره شدم.:"گریه؟"
چونش میلرزید. روونه اشکاش بیشتر شد و سرشو از روی دستم که زیر چونش بود به مخالف کشید. نزدیکتر بهش نشستم و تو آغوشم کشیدمش. دستاش دور کمرم حلقه شد. این بار شدت گریهاش بیشتر شد.:"خیلی بی معرفتی..."
لبخند تلخی زدم. حق داشت..:"ببخش که این بی معرفت اشکتو درآورد..این بی معرفت الان شرمندست.."
بوسهای روی سرش زدم و سرمو به سرش تکیه کردم.:"ببخش که ازت غافل شدم.."
ازم جدا شد.:"رستا..میبخشی این بی معرفت عاشق رو؟ میبخشی غافل شدنم رو؟"
سکوت کرد.. دستاشو تو دستام گرفتم.:"میبخشی قلب داوود؟"
نگاهش توی نگاهم قفل شد.:"نبخشم چیکار کنم.."
دستم بالا رفت و با انگشت شصتم اشک هاشو پاک کردم.:"این اشکات حکم مرگ منو دارن...نریز.."
عاشقانه های #رستا و #داوود
دلتنگی های دختر#فرمانده برای نامزدش وقتی که چند روز ازش بیخبره و نگرانشه... کلی ماجرای فراز و نشیب که همشون از پسشون برمیان و پشت هم هستن...
https://eitaa.com/joinchat/485687510C556e01e90e