-دفترچه خاطرات روح سرگردان-
میخوام اینو انجام بدم
Day 4:🎒
جاهایی میخوای ببینی
کوه های آلپ ، طبیعت سوئیس ، اصفهان ، جاذبه های گردشگری سیستان بلوچستان ، کل ایران و جزیره های اندونزی جاهایین که دوست دارم
ولی اگه مکان خاصی باشه دوست دارم بهترین و ساکت ترین عتیقه فروشی ها ، کتابخونه ها و کافه ها رو بگردم. یجورایی خانه بدوش باشم. با یه کوله از وسایل مورد علاقم ، تو کافه ها و کتابخونه ها زندگی کنم. جالب میشه نه؟😂
جاهایی طبیعی رو بیشتر دوست دارم. چون دیدنشون و آرامششون باعث میشه حس کنم منم جزوی از طبیعتم. سیستان بلوچستانم خیلی جاذبه های خوبی داره که اکثرا شناخته شده نیستن ، ولی یروز اگه بتونم میرم و وجب به وجبشو میگردم. اونقدر که حرصم از دیده نشدنش خالی بشه
-دفترچه خاطرات روح سرگردان-
میخوام اینو انجام بدم
Day 5:🎩👠
والدینت
پدر مادر من چهارچوب های بزرگی دارن که اگه توشون باشی و رعایتشون کنی ، بهترین والدین دنیان. ولی امان از وقتی که از چهارچوب خارج میشی ... .
مامانم آدم اوپن تری نسبت به بابامه. سختگیر و مقتدره و وقتی نه میاره یعنی تا ابد با اون موضوع مخالفه. از اوناییه که میگه دختر باید سنگین و رنگین باشه ولی تو خونه از هیچ مسخره بازی کم نمیاره. سعی داره باهام رفیق باشه ولی خب تفاوت نسل ها و اینا باعث میشه اختلاف نظر های زیادی داشته باشیم. از عقاید گرفته تاااا طرز لباس پوشیدن و سبک زندگی
بابام مرد مهربونیه. خانواده براش خیلی مهمه و برعکس مامانم هیچوقت نه نمیگه. موضوع سنگین و رنگین بودن رو هم تو خونه و هم بیرون مد نظرشه. دست پختش عاااالیه. بعضی وقتا یهو انگار برق میگیرتش و شروع میکنه رقصیدن😂 صدای قشنگی ام داره و خوندنش رو واقعا دوست دارم
ولی جدی اگه تو کتابا و آهنگا حرفی از عشق زده نمیشد کی میفهمید عشق چیه؟
عشق بنده به خدا میشد ترس از جهنمش و عشق مادر به بچه وظیفش.
اگه نویسنده ها عشقو بزک نمیکردن شاید الان یه غول ترسناک بود که همه ازش فرار میکردن. چیزی که مثل یه گل سمی تو وجودت رشد میکنه ، ولی دوست نداری از ریشه بکنیش. روز به روز بزرگتر میشه و اونوقت که بخوای از بین ببریش ... بدترین درد زندگیت رو متحمل میشی. جدا کی همچین چیزی دوست داشت اگه اون تعریف شیرین نویسنده ها به گوشش نمیخورد؟
-دفترچه خاطرات روح سرگردان-
میخوام اینو انجام بدم
Day6: 🌈
مجرد یا متاهل ( نمیدونم درست متوجه شدم یا نه)
هر کدوم دنیاهای متفاوتی دارن. مقایسه بینشون جالب نیست ولی فعلا که مجردم تصور زندگی متاهلی برام عذاب آوره. پروسه ازدواج ، مراسماتش ، خرج و مخارجش ، بچه و خیلی چیزای دیگه خیلی سخته. مجردی به نظرم تا یه زمانی یه موهبته. ولی خب آدم به یه همدم هم نیاز داره نه؟
ولی یسری جنبه های متاهلی رو نمیتونم تحمل کنم. فک کن صبح بیدار میشی یه موحود گنده تر از خودت کنارت خوابیده.
وای وحشتناکه
کاش میشد چند ساعت ، چند روز ، چند هفته یا ماه میشد از این کالبد خارج شد تا روح استراحت کنه.
خستگی جسم رو میشه با چند ساعت خواب درستش کرد ولی خستگی روح چی؟