تنها مسیری های آذربایجان غربی
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجم روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن ق
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_ششم
🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بده.
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه ی مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید، مدرسه آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه ی پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.
به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. (پایان فصل اول)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
⊰یا مَنْ لَهُ الدُّنیا وَ الآخِرَةُ
اِرْحَمْ مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنیا وَ الآخرَة⊱
ای ڪسی ڪه دنیا و آخرت برای تو است، به کسی که نه دنیا دارد و نه آخرت رحم کن...🌿
🔺همیشه تو سجدههای آخرت اینو بگو خیلی سبک میشی...🕊
گاهی میان مردم،
در ازدحام شهر،
غیر از تو هر چه هست
فراموش میکنم...
°○□اللّهُـــمعجّـــللولیّکالفَـــرج□○°
#امام_زمان
#سهشنبههایمهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تصاویری از حضور سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه در مراسم استقبال از پیکر شهید عالی مقام، عباس نیلفروشان در فرودگاه مهرآباد
تنها مسیری های آذربایجان غربی
🔴تصاویری از حضور سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه در مراسم استقبال از پیکر شهید عالی مقام، عباس نی
📸پایانی بر فیک نیوزی به نام ایران اینترنشنال
🔺در چند روز گذشته ، رسانه های متعددی حتی بدونِ توجه به حرفه ی خبری و انتشار صحیح اخبار ، با شایعه پراکنی خواستند جبهه ی مقاومت را تضعیف نمایند!
شبکه ی وابسته به رژیم صهيونيستی ایران اینترنشنال که پا را فراتر گذاشت و بجای اخبار صحیح ، اخبار فیک و نیز اخبار دروغ به مخاطبین محدود خود ارائه میکرد!
➕حال سوال اینجاست ؛
🔺بعد از حضور سردار رشید اسلام ، سردار قاآنی در مراسم تشییع سردار شهید نیلفروشان ، این رسانه ها چگونه میخواهند فعالیت جعلی خود را برای مخاطبین خود توجیه نمایند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥🔥 من باختم بدم باختم😂😂😂
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#دختر_شینا #رمان #قسمت_ششم 🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین م
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتم
🔹فصل دوم
خانه ی عمویم دیوار به دیوار خانه ی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه ی آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه ی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه ی خودمان دویدم.
زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه ی زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده ی آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
🌱
🌌شبها در خانه خدا را بکوب!
و دلت را به او بسپار، تنها جایی است که، ساعت کاری ندارد و ورود برای عموم آزاد است..
♥️
شبتون بهشت 🌿
سلام
صبحتون بخیر☕️
یکی از توفیقای فوقالعاده بزرگ
که روز قیامت به شدت دنبالشیم
توفیق همراهی در نابودیِ اسرائیله😌👏
ماها که توی خط جنگ و نبرد نیستیم
ولی با دعا و حمایتمون، میتونیم سهیم باشیم
هرروز بعد نماز🤲
برای نابودیِ اسرائیل و آزادی فلسطین دعا کنیم
🌱 پویش همدلی
◾️برای کمک به تأمین مایحتاج ضروری مردم مظلوم لبنان
🚩 رهبر انقلاب: «بر همۀ مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم مظلوم لبنان بایستند.
شمارۀ کارت:
6104338800371888شمارۀ حساب:
9865825641شمارۀ شبا:
070120000000009865825641بانک ملت 🔰 هیئت محبین مولا امیرالمؤمنین(ع) تلگرام | بله | سروش | روبیکا | اینستاگرام | آپارات | سایت @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ماجرای ما و لبنان
❗️چقدر از ریشههای عمیق پیوند ایران و لبنان خبر داریم؟
⚠️ مبادا به ادبیات رایجِ «اونها یک کشورن و ما یک کشور» بها بدیم!
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | اینستاگرام | آپارات | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#آداب_زندگی 12 🔶 قرآن کریم روی یک ادب خیلی تاکید داره و اونم ادب مقابل پدر و مادر هست. خوبه که ما ت
#آداب_زندگی 13
🔹از آدابی که انسان مومن باید در برابر پروردگارش رعایت کنه اینه که مراقب #چشم خودش باشه و هر چیزی رو نبینه.
❇️ یه مدت سعی کنید به خاطر "رعایت ادب مقابل پروردگار" هر تصویر و فیلمی رو نبینید.
اگه یه جایی هم به طور اتفاقی نگاهتون به نامحرم افتاد سریع نگاهتون رو عوض کنید. همش به این فکر کن که این بی ادبی هست که مقابل مولای مهربان و باعظمتت بخوای بر خلاف امرش عمل کنی.
⭕️ این مدل ادب رعایت کردن از مشکل ترین کارها و البته از پرارزش ترین اون هاست. خصوصا در دوران ما که وسایل نگاه حرام به شدت فراوان هست و اگه کسی بتونه نگاهش رو کنترل کنه واقعا کار بزرگی کرده
با رعایت ادب میشه کارای بزرگی کرد...
🌷 @west_tanhamasir
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتم 🔹فصل دوم خانه ی عمویم دیوار به دیوار خانه ی ما بود. هر روز چند ساعتی به
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتم
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با
خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.» (پایان فصل دوم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#آداب_زندگی 13 🔹از آدابی که انسان مومن باید در برابر پروردگارش رعایت کنه اینه که مراقب #چشم خودش با
🔶 فردا رو همه شما عزیزان این تمرین رو داشته باشید و جاهایی که میخواستید نگاه حرام یا مکروه داشته باشید ولی به خاطر رعایت ادب مقابل پروردگار انجامش ندادید رو به ما بگید
و البته احساسی که بعد از این موضوع پیدا کردید رو با ما در میون بذارید
ببینم چیکار میکنید 😊
شبتون بخیر و خوشی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
هر صبح اینو بگو ؛
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم..🍃
به قول امام‹ره› چه بکشیم
چه کشــته شویم پیــروزیم!✌️🇮🇷
#سید_حسن_نصرالله
#شهید_نیلفروشان
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
ظاهرا صهیونیست ها جنایت بعدی خودشون رو هم مرتکب شدند و یحیی سنوار رهبر جدید حماس رو هم ترور کردند.
🔴 تنها راه اینکه اسرائیل دست از جنایت های بیشتر برداره اینه که یه ضربه اساسی بهش وارد بشه.
انقدر باید ضربه محکم و شدید باشه که کل سرزمین های اشغالی قفل بشه.
ان شالله که مسئولان جمهوری اسلامی به زودی انتقام شهادت یحیی سنوار رو هم از صهیونیست ها بگیرند
ما که دیگه کاری ازمون بر نمیاد جز مطالبه و دعا.
🔷@IslamlifeStyles
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔶 البته امیدواریم که این خبر درست نباشه و صهیونیست ها فقط ادعا کرده باشند.
برای سلامتی همه رزمندگان اسلام دعا کنیم.
✅ از مسئولین نظامی کشورمون هم میخوایم هرچقدر که امکانش هست به حزب الله و حماس کمک کنند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یحیی سنوار :
من این جمله از امام علی را خوب به خاطرم سپرده ام که گفت:
دو روز در زندگی انسان هست، روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست، و روزی که مرگ سرنوشت تو ست.
در روز اول هیچ کس نمی تواند به تو آسیبی برساند و در روز دوم هیچ کس نمی تواند تو را نجات دهد...
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هشتم آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسم
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_نهم
فصل سوم
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچة پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانة بخت فرستاد.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم تنگه برات 💔
من همش گریهم میگیره واسه کربُبلات
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#شب_جمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رفاقتی زیبا😔
🔘 وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ
السنوار هم ۶۳ ساله شهید شد
مثل حاج قاسم، شهید نصرالله، شهید هنیه، شهید زاهدی و نیلفروشان و...
یک نفر می گفت این شهدای ۶۳ ساله متولدین ۱۳۴۰ هستند ؛ یعنی همان سربازان در گهواره ای که خمینی کبیر در سال ۴۲ می گفت....