eitaa logo
تنها مسیری های آذربایجان غربی
386 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
76 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید.👇👇👇 @rahim_faraji @Hurarad1 💡 ان شاءالله در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد🌟 باماهمراه باشید👇👇👇
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیری های آذربایجان غربی
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوچهار #فصل_شانزدهم از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود
✫⇠ ✫⇠ برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم. دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم، بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد. چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود. یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می زند. بچه ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس الله بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده. مادرشوهرم ناله و التماس می کرد: «اگر چیزی شده، به ما هم بگو.» آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد. طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم، نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا، مواظب باش مامان نفهمد.» دست و پایم یخ کرده بود، تمام تنم می لرزید، تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!» آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.» آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم، نمی دانستم باید چه بگویم، لب گزیدم، فقط توانستم بپرسم: «کِی؟!» آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.» بعد گفت: «چند روزی می شود، باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.» بعد از آشپزخانه بیرون رفت، نمی دانستم چه کار کنم، به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم، هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال. آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم، شما نمی آیید؟!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 📚
مهربانم؛ ببخش بنده ای را که بیکرانیِ مهربانیِ تو را فهمید و دانست عذابش نمیکنی، آنگاه بی حیا شد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شهید حاج‌ قاسم‌ سلیمانی: ❇️ ما باید طوری باشیم که اگر کسی می آید ما را ملاقات می کند حس کند که یک "شهید" را دارد ملاقات میکند ، حس بکند یک مجاهد حقیقی را ملاقات میکند... 🌹 @west_tanhamasir
تنها مسیری های آذربایجان غربی
🌺 شهید حاج‌ قاسم‌ سلیمانی: ❇️ ما باید طوری باشیم که اگر کسی می آید ما را ملاقات می کند حس کند که ی
🔸جواب این سوال رو بیشتر بهش فکر کنیم: 🔷 وقتی اطرافیان ما به ما نزدیک میشن چقدر حس میکنند که دارن به یه شهید نزدیک میشن؟!
🔷در این مورد چند تا نکته قابل توجه هست
3165536775.mp3
1.61M
❇️ حجاب یک رفتار مودبانه ⭕️ بی حجابی یعنی بی ادبی نسبت به امر پروردگار عالم... حاج آقا حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیری های آذربایجان غربی
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوپنج #فصل_هفدهم برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ه
✫⇠ ✫⇠ می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم، دلم برای شینا یک ذره شده، مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد، می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.» بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم، ساکم را بستم، یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.» توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم ، نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم ، دلم برای بچه هایش می سوخت ، از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم. به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست ، انگار همه خبردار بودند، جز ما ، به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده؟! بچه ها طوری شده اند؟!» جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده ، دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده ، شاید کسی از فامیل فوت کرده." همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود ، به طرفمان دوید ، خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟» سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند. فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.» خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود ، با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم، چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم. صدیقه دوید طرف صمد ، گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا