eitaa logo
تنها مسیری های آذربایجان غربی
386 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
76 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید.👇👇👇 @rahim_faraji @Hurarad1 💡 ان شاءالله در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد🌟 باماهمراه باشید👇👇👇
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ ملائکه کجا نازل میشوند؟ 2⃣ کم کم رنگ صورت استاد عوض میشد انگار موقع نتیجه گیری بود نتیجه ای که قبل از اینکه از زبان استاد بیان شود معلوم بود که دارد قلب خود او را میسوزاند.🔥 مگر ممکن است حرف قلب را بسوزاند نمیدانم. اما داشتم چیزهایی را نه فقط فهم، بلکه احساس میکردم. استاد ادامه داد: 🌹عزیزان! آن رئیس حقیقی و ذاتی عالم آن خدای لا یزال همه را به سراغ فرمانده زمینی و خلیفه خود میفرستد همه متوجه ولی عصر هستند اوست که قرار است همه تصمیمات منجز و معلق عالم یعنی قضا و قدر به دستش برسد و از مجرای او جاری شود . شب شب اوست.✔️ یعنی چی؟🤔 👈🏻یعنی رفیق من! اگر تا به صبح مناجات کنی و قران سر بگیری اما از او غافل باشی بیراهه میروی❗️ هیچ عملی بی رنگ فریاد درونی «یا صاحب الزمان» فایده ای ندارد بقیه همه بیراهه رفتن است. مردم! بدانید باید به چه چیز بچسبید. کدام ریسمان را چنگ بزنید. بعد با بیانی طعنه آمیز گفت: همه میایند پایین تو میخواهی تنها بروی بالا؟! این ایام همه عطش دارند اما نمی دانند کدام حلقه را باید بگیرند . ✅ آن حلقه ی گم شده ی تو امام است چه بفهمی چه نفهمی . یک عده خوابند و اصلا در حرکت نیستند یک عده اما در حرکتند ولی جهت را نمی دانند . ‼️ راه اینجاست و بقیه راهها مسدود است . شاید حسابی در کار بوده که شهادت مرد ولایت و امامت علی مظهر خلافت خدا در این شب ها رخ میدهد .✔️ جالب بود دیگر کسی خیره خیره به استاد نگاه نمیکرد. کم کم سرها را پایین می انداختند وقت فکر کردن بود . استاد میگفت : 🌱 حقیقت دین معرفت امام است معرفت امام و حجت خدا ⬅️ شب تجلی خلافت خلیفة الله است. خلافت او در این شب تجلی میکند. تمام گردانندگان عالم هستی «من کل امر » بر او نازل میشوند. بله حالا آن گردانندگان تحفه قرآن را پیش پیامبر آوردند جبرئیل دست خالی نیامد. 📖 💌 آن تحفه را هم آورد و البته این اهمیت و ارزش قران را می رساند. اشک از چشمهای استاد جاری شد خود استاد بیش از همه متحول بود اما همه در حال اندیشه بودند. و سکوت سنگین آن جلسه گواه این موضوع بود: نکند همه عالم از دیو و دد تا فرشته و جبرئیل متوجه او باشند و من و تو متوجه جای دیگر‼️ معقول نیست، خلف است، محال است سلام کنی و او جواب ندهد. در تاریخ سراغ نداری سائلی دست پیش امام دراز کند و دست خالی برگردد. 👈🏻زبان حال و قال شما این باشد: « ..... یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الکیل و تصدق علینا ان الله یجزی المتصدقین..... «... ای عزيز به ما و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايه‏ اى ناچيز آورده‏ ايم بنابراين پيمانه ما را تمام بده و بر ما تصدق كن كه خدا صدقه‏ دهندگان را پاداش مى‏ دهد.» (سوره یوسف آیه ٨٨) شبهای آخر ماه رمضان است و آن حرفها هنوز مرا سرگردان و آشفته کرده . این ماه هم در حال تمام است من کجا او را پیدا کنم ؟ او کجاست ؟ میزبان و مهماندار این مهمانی خدایی کجاست ؟😔 فقط این حرف استاد دائم در گوشم طنین انداز است که: نکند همه عالم متوجه او باشند و تو متوجه جای دیگر❗️ 🌿⃟🖤؎•° @west_tanhamasir
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#تجربه_من #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #مادری #دوتا_کافی_نیست #تحصیل #مدیریت_امور_زندگی #قسمت_اول
گاهی دوستانم با یه بچه تو خونه شکایت از بی وقتی و نرسیدن به کارهاشون میکردند و من متعجب که چه جوری نمیرسن و به این نتیجه رسیدم تو باید از ظرفیتهای وجودیت استفاده کنی تا خدا ۲۴ ساعتت رو به سبک ظرفیتهات و توانمندی ها و برنامه هات کشش بده. واین مستلزم یا علی گفتن خود انسان و خواستنشه که بیاد وسط گود و نترسه. من هر روزم مشغول درس و حفظ و بازی با بچه‌ها و کارِ خانه بودم، تازه خیلی روزها و شبها همسرم هم سرکار بودند و کار من بیشتر. ولی موفقیتهام واقعا بیشتر و برام لذت بخش تر بود. دیدم این خودمم که نخواستم وقتم الکی هدر بره و خدا با شرایط جدیدم، شرایط جدیدی برام ایجاد کرد. من در سال مثلا ۹۱ هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که مقاطع تحصیلی یا شغلیم رو در منزل کنار بچه ها و مجازی بگذرونم ولی خدا برام ایجاد کرد و اینها برکت توکلیه که سر ازدواج و بچه دار شدن بهش کردم. الان هم یه مهمان جدید در راه داریم که قراره خونه مامان باباشو شلوغتر و ریخت و پاش تر بکنه و من مامانی شدم که یاد گرفتم اولا باید موقعیت و ظرفیت و توانمندی‌هام رو خوووب بشناسم. با خودم رو راست باشم و گول اطرافم رو نخورم. مثلا من اصلا نمیتونم کم خوابی رو تحمل کنم و با کار زیاد آدمی نیستم که بتونم هر روز صبح زود بیدار شم. توان فشار کار بیرون رو هم ندارم. پس فعلا کلا دور حضورهای اجتماعیم رو خط کشیدم تا فشار خستگیم و کم طاقتیم داد و عصبانیت و بیحوصلگی و مریضیم نشه برای خانوادم. جاش از امکان تحصیل و شغل دور کاری و مجازی استفاده کردم. شناخت توانایی و ظرفیت ها خییلی مهمه همچنین یاد گرفتم بچه ها رو باید با مدل خودشون رفتار کرد. اونا مثل ما نمیبینن و استدلال نمیکنن. برای همین اصلا وسط اذیت های پسر کوچکم و داد و بیداد و کتکهای پسر بزرگم داوری نمیکنم. فهمیدم محیط مهمه نه ادا اصول ما مامان باباها. ته ته اخلاق و باورهای ما رو بچه ها میرن درمیارن و می‌فهمن، نه فیلمی که جلوشون بازی میکنیم. برای همین شروع کردم از ته خودم رو ساختن و الان منتظرم سومی از راه برسه و اژدهای مرحله سوم با سوپرایزهاش ما رو شگفت زده کنه. یه چیزی هم راجع به برنامه ریزی بگم، موفقیت و لذت از ایام تو چینش ساعتی کارها نیست تو کیفیته و ثبات قدم. دونستن چشم انداز طولانی مدت زندگی و خرد کردن اون تو سالها و ماه ها و هفته و روز و روزانه ها رو نوشتن. اینکه شب قبل بنویسی فردا کارها چیه و مهم و غیر مهم چیه خیییییلی کمک میکنه روز پر بهره ای داشته باشی و یکی از بهترین راه های برنامه ریزی با بچه هست که من بی نهایت دوسش دارم. 🌹@west_tanhamasir
تنها مسیری های آذربایجان غربی
{﷽} #قسمت_اول_چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت... نازنین
... با صدای بوق ماشین و صدای ترمز یکدفعه به خودم اومدم! راننده بلند، بلند داد می زد می خوای خودتم بکشی برای مردم دردسر درست نکن... خودمو بکشم... شاید اینجوری از این فلاکت راحت بشم! بدون توجه به راننده رفتم سمت داروخونه اون طرف خیابون... یه جعبه قرص گرفتم تموم کنم این زندگی رو... رسیدم خونه... مامان با تلفن مشغول صحبت بود آروم رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم رفتم داخل اتاقم... نگاهی به لیوان آب انداختم و جعبه قرضی که گذاشته بودم رو به روم... داشتم با لیوان آب بازی میکردم ، آب توی لیوان موج می زد و متلاطم بود درست مثل امواج دل من.... و سوالهای بی پاسخی که مثل خوره مغزم را می خورد! چراااا!؟ چرا آخه امید با من اینطوری کرد....؟ ما همدیگه رو دوست داشتیم... اصلا اگه دوستم نداشت چرا با پدرم صحبت کرد؟ محکم کوبیدم روی میز... از این همه حماقتم... شدت ضربه ی دستم اینقدر زیاد بود که لیوان پخش شد روی زمین... و زمین پر از خرد شیشه.... مامانم هراسان در رو باز کرد و گفت: چی شده نازنین!؟ سریع جعبه قرص ها رو گذاشتم توی جیبم و گفتم: می خواستم آب بخورم لیوان از دستم افتاد! از حالت چشمام متوجه شد چیزی شده... ولی چیزی نگفت! مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شد هم زمان نصایح مادرانه که تو بزرگ شدی دختر حواست را جمع کن مادر من! دیر یا زود می فهمید چی شده ولی ترجیح دادم اون موقع چیزی نگم... مامان که از در رفت بیرون، رفتم سمت گوشیم که آخرین پیامم رو برای امید بفرستم و با این زندگی خداحافظی کنم... گوشی رو برداشتم ۱۲ بار لیلا زنگ زده بود .... ۵ بار امید... سه تا پیام داده بود نازنین عزیزم چرا جواب نمی دی؟ عشقم نگرانت شدم... کجایی نفس... حالم ازش بهم میخورد! از این همه دروغ! از این همه چند رنگ بودن! آخه مگه یه قلب برای چند تا عشق جا داره آدم پلید! با تمام بغضم و حرص براش نوشتم هرچی بین ما بود دیگه تموم شد... منتظر خبرهای غافلگیر کننده باش... داشتم فکر میکردم از خبر خود کشی من چقدر شوکه میشه!!َ! که صدای پیامکی اومد! فکر کردم امید! با شتاب گوشی رو برداشتم ولی لیلا بود... پیام را باز کردم نوشته بود: نازی جون دوست قدیمی من... اگه خواستی کاری کنی من بهت پیشنهاد میدم انتقام بگیر... من تمام مسیری که پیاده رفتی پشت سرت بودم، دیدم رفتی داخل داروخونه! رفیق یادت باشه زندگی یه کتاب پرماجراست! هیچ وقت به خاطر یه ورقش اونو دور ننداز... یه لحظه فکر کردم من دارم چکار میکنم! اصلا چرا من خودمو بکشم! گیرم این دنیا با دست یه نامرد بدبخت شدم چرا اون دنیام را با دستای خودم، خودم را بدبخت کنم! چه حماقتی! لبم را گزیدم و به خودم گفتم: وقتی اینقدر بی عقلی که بخاطر یه عوضی زندگیت را می خوای تموم کنی پس عجیب هم نبود چنین اشتباهی توی انتخابت کنی! حالا از دست خودم کلافه بودم! جعبه ی قرص ها رو توی دستم مچاله کردم... نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: انتقام... آره انتقام می گیرم! جوری که ندونی از کجا خوردی امید آقا! تو نمی دونی لیلا تو تیم منه! و چه اشتباه بزرگی کردی... نویسنده:
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#دختر_شینا #رمان #قسمت_اول مقدمه گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم.
گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.» می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصه ی تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...» اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی. ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانه ی بخت فرستادی. نگران این آخری بودی! بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟! دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،» نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه ی زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصه ی صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن! بهناز ضرابی زاده تابستان/ 1390 نام: قدم خیر محمدی کنعان تولد: 17 /2/1341، روستای قایش، رزن همدان ازدواج: 13/8/1356 وفات: 17/10/1388   نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع)) تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن همدان شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج) .... 📚