✅ علتسختیوشیرینیانتظار
✍#انتظار دو جنبه دارد: یکی #رسیدن به هدف، و دیگری #درراهبودن.
🍃 این دو جهت انتظار برای همه چیز وجود دارد و تنها مربوط به امر #فرج امام زمان «عجلاللهتعاليفرجهالشريف» نیست.
🌀کسی که #منتظر رسیدن به درجۀ پزشکی یا مهندسی است، سخت درس میخواند.
خود درس خواندن (همان در راه بودن و #مقدمات و #زمینه را فراهم کردن) #سخت است. باید شبها بیدار ماند و درس خواند و روزها از تفریح و سرگرمی #صرفنظر کرد و مطالعه نمود.
👈همۀ اینها سخت است، اما چون برای رسیدن به #درجات بالای علمی است، همین #سختی برای انسان، #زیبا و #لذتبخش میشود.
💠کسی که #منتظر میهمان بسیار محترم و محبوبی است، در تهیۀ #مقدمات به سختی میافتد.
هنگام تمیزی منزل، عرق از سر و روی او میریزد، اما از درون شاد است. همین #زحمات برای او #لذتبخش و زیباست.
💠 #شهادت و جان دادن در راه #محبوب، سخت، اما زیبا و لذتبخش است.
✅پس لذت همیشه در آسایش و راحتی نیست!!!!
👈بلکه برعکس گاهی آسایش موجب #آزار است.
🔶کسی که به جای مطالعه همیشه در حال خواب و استراحت است، هرچند راحتی بدنی دارد، به خاطر #عاقبت بدی که در #پایان سال تحصیلی در انتظار اوست، در عین راحتی، #احساس رنج و بدی میکند؛
🔶اما شاگرد #فعال در عین کوشش فراوان، احساس شادی و لذت میکند. بنابراین سختی با زیبایی و لذت در #تضاد نیست.
✅#انتظار امام زمان «عجلاللهتعاليفرجهالشريف» و #منتظر واقعی بودن،
#زمینۀ ظهور را فراهم کردن، #ترکگناه
و عمل به #واجبات سخت است،
👈اما با توجه به #هدفوالا و #اجر و #ثواب بسیار زیاد آن، کاری زیبا و لذتبخش به شمار میآید.
#انتظار
#ظهور
🏴@West_tanhamasir
#تنهامسیرارامش
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوبیست_وپنج
#فصل_نوزدهم
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود، چند نفر آمدند و صمدم را بردند، صمدی که عاشقش بودم، او را بردند و از من جدایش کردند.
سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم، آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد، قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد، احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس.
حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا، پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش، باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک.
هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند، دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند، وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود.
دوستانش می آمدند، از خاطراتشان با صمد می گفتند، هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم، باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند،
دلم می خواست زودتر همه بروند، خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها، مهدی را بغل کنم، زهرا را ببوسم، موهای خدیجه را ببافم، معصومه را روی پاهایم بنشانم، در گوش سمیه لالایی بخوانم.
بچه هایم را بو کنم، آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند.
همه رفتند، تنها شدم، تنها ماندم، تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه، می دیدمش، بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان.
بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند، پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند، بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید، با هم مهربان باشید، مواظب مامان باشید، خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش! بچه ها را زودتر بزرگ کن،سر و سامان بده، زود باش، چقدر طولش می دهی، باید زودتر از اینجا برویم، زود باش، فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم، زود باش خیلی وقت است اینجا نشسته ام، منتظر توام، ببین بچه ها بزرگ شده اند،
دستت را به من بده، بچه ها راهشان را بلدند، بیا جلوتر، دستت را بگذار توی دستم، تنهایی دیگر بس است، بقیه راه را باید با هم برویم...»
#نحوه_شهادت_شهیدستارابراهیمی
در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچهها جنازهاش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است.
حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شادی روح شهید بزرگوار صلوات🙏
#پایان
📚 #رمان_خوب