تنها مسیری های آذربایجان غربی
❇️ ترجمه صوتی خطبه 176 نهج البلاغه 🌺 کلام نورانی امیرالمومنین علی علیه السلام... 💕 @west_tanhamasi
👆🏼 آقا امیرالمومنین علیه السلام 1400 سال قبل جوری صحبت میکردند که انگار همین امشب توی تلویزیون این نکات داره برای مردم گفته میشه!✔️
🔸 واقعا هر کسی نتونسته به حقانیت اسلام ایمان بیاره کافیه یه مدت با بحث اهمیت مبارزه با نفس پی ببره بعد کلام امام رو در نهج البلاغه بخونه... مگه میشه ایمان نیاره...؟!
به خدا قسم که نمیشه...
شبتون نورانی و با عافیت. فقط آداب قبل از خواب یادتون نره😊
.
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 بروید با هم بسازید!
👈 این جمله یک روش تربیتی است.
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | اینستاگرام | آپارات | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئویی قدیمی از محمدعلی کلی در نماز جماعتی به امامت شیخ نعیم قاسم
⭕ کشورهای برتر از نظر ارزش منابع طبیعی
🇷🇺 روسیه: ۷۵ تریلیون دلار
🇺🇸 آمریکا: ۴۵ تریلیون دلار
🇸🇦 عربستان سعودی: ۳۴ تریلیون دلار
🇨🇦 کانادا: ۳۳ تریلیون دلار
🇮🇷 ایران: ۲۷ تریلیون دلار
🇨🇳 چین: ۲۳ تریلیون دلار
🇧🇷 برزیل: ۲۲ تریلیون دلار
🇦🇺 استرالیا: ۲۰ تریلیون دلار
🇮🇶 عراق: ۱۶ تریلیون دلار
🇻🇪 ونزوئلا: ۱۴ تریلیون دلار
منبع: Statista
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_دوم فصل ششم شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگ
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_سوم
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت
این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود.
من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی
که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»
دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم ،می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.
(پایان فصل ششم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعهاست...
هوایت نکنم میمیرم💔
خوشبهحالشهدا...🌷
#شب_جمعه
#وعده_صادق
هدایت شده از تنها مسیری های آذربایجان غربی
بِسْمِ اللَّهِ، آمَنْتُ بِاللَّهِ، تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ، ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلّا بِاللَّهِ🌿
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️ظاهراً بعضیا بدون حضرت دارن زندگی میکنن!
🔻عجب، مگه میشه؟
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | اینستاگرام | آپارات | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
1_1101600680.mp3
7.2M
دعای سمات
سفارش ویژه برای قرائت این دعا
در غروب جمعه🌷🌷
#التماس_دعا
💠🔹💠🔹💠
@west_tanhamasir