eitaa logo
تنها مسیری های آذربایجان غربی
386 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
76 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید.👇👇👇 @rahim_faraji @Hurarad1 💡 ان شاءالله در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد🌟 باماهمراه باشید👇👇👇
مشاهده در ایتا
دانلود
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گر میسر نیست ما را کام او عشق بازی میکنیم با نام او💔 اللهم عجل لولیک الفرج🤲
امام زمان (عج)🌱 از مهمترین امیدهای زندگیِ ما باید باشن چی قشنگ‌تر و جذاب‌تر و امیدبخش‌تر از اینکه قراره آخرین فرستادهٔ خودِ خدا بیاد و دنیا رو نجات بده؟!😍 امید به رسیدنِ همچین روزی قلبِ هر آدمی رو زنده نگه میداره اللهم عجل لولیک الفرج🤲💚
تنها مسیری های آذربایجان غربی
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صد #فصل_شانزدهم تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که ح
✫⇠ ✫⇠ هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...» زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.» زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد. فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.» زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر.» گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.» رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.» بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!» قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود نیامده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰عدو شود سبب خیر... 🔹از دیشب فضای مجازی مملو شده از فیلم‌های مردم که به خاطر آتش‌بس جشن گرفته‌اند. 🔹 نکته اینجاست که عمده‌ کسانی که در فیلم‌ها می‌بینیم کودکان، نوجوان و جوانان هستند... 🔹 در این ۴۶۳ روز آینده‌ی را ساخت... 🔹ما در آینده شاهد یحیی سنوارهای جدید خواهیم بود...
🇮🇷🇵🇸 🔰 تحقق پیش‌بینی‌های رهبر انقلاب درباره‌ی سرنوشت جنگ
🌿قدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا 🔸به‌ راستی کسی که نفْس را [از زشت‌کاری] پاک کرد، رستگار شد 📗سوره شمس، آیه 9 ‌
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#آیه‌های‌آرامش 🌿قدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا 🔸به‌ راستی کسی که نفْس را [از زشت‌کاری] پاک کرد، رستگار
✅بیشترین تعداد در کل قرآن متعلق است به سوره... «شمس» خدا 1⃣1⃣بار به 1⃣1⃣چیز قسم خورده ✍فکر میکنید موضوع چیه که خداوند این همه قسم میخوره؟ 🗣معمولا قسم میخورن چون مخاطب ممکنه راحت قبول نکنه ♨️کمی فکر کنیم از چی غافلیم که خدا برای باور دادن به ما اینهمه قسم میخوره😔 💢یه خرده فکر کنیم. ❗️منتظر پاسخ باش👇 ‌‌
. 🔅موضوعی که 1⃣1⃣بار براش قسم خورده شده حقاً از چیزائیه که کسی بهش حواسش نیست، خصوصا الان😕 🔑تزکیه🌺تهذیب🌺خودسازی🌺 🔹دیدید چقدر الفاظش غریبه بود؟ 🔹اما خداوند براش قسم خورده ، حواست هست، 👈 «قّدْ أفْلَحَ مَنْ زَکّاها» 💌شمس 9 حتما هرکی خودسازی کنه مطمئن باشه که عاقبت به خیر میشه ✍امروز و فردا نکن
تنها مسیری های آذربایجان غربی
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدویک #فصل_شانزدهم هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صم
✫⇠ ✫⇠ شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!» گفتم: «خوبم. خبری نیست.» گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!» به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.» ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.» به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.» گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.» خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.» هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد. فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند. خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم. عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: «دختر عزیز و گرامی بابا! چرا این طور به غریبی افتادی. عزیزکرده بابا! تو که بی کس و کار نبودی.» بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: «چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید.» همان شب حاج آقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 📚
🌿وَجَاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ۖ ذَٰلِكَ مَا كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ و سرانجام سکرات مرگ به حق فرا می رسد،این همان چیزی‌هست که از آن‌می‌گریختی! 🤍سوره مبارکه ق آیه ۱۹ ‌